محل تبلیغات شما

رافائل و زندگی



قبل تر ها کلیسای وانگ رو در اصفهان دیده بودم. پیش از اون هم در بچگی  پنجره ی کلاس نقاشی  دخترخاله ام به حیاط یک کلیسا باز میشد و اونجا رو به لطف شیطنت و کنجکاوی بچگانه دیده بودم اما هیچ وقت در مراسم مذهبی ارامنه شرکت نکرده بودم.

در مراسمی که دعوت داشتیم هم ارامنه و هم همکاران و دوستان مسلمان صاحب مجلس حضور داشتند.

چیزی که در همون لحظه ی اول توجه من رو جلب کرد ظاهر پرسنل و کارکنان کلیسا بود. همه ریش داشتند و موهای صاف شونه زده. یکجورایی شبیه پسران بس*یج*ی! 

مراسم راس ساعت مقرر شروع شد. 

پشت نیمکت ها یکسری کارت های اطلاعات قرار داده بودند که به صورت تصویری هم میشد از اونها سردرآورد. قوانین به شرح زیر بود:

۱_صحبت با تلفن همراه ممنوع.

۲_صحبت با دیگران ممنوع‌.

۳_ خانمها میبایست موهای خود را بپوشانند.

۴_ هنگام نشستن پاها را روی هم نیندازید.

۵_ آدامس نجوید.

۶_ خوردن و نوشیدن ممنوع.

۷_ سیگار کشیدن ممنوع و.

حین مراسم چیزی که توجه من رو جلب کرد رفتار چندتا از همکیشان عزیزم بود. هم پچ پچ میکردند و هم موبایل بازی! در ضمن پاهاشون رو هم روی هم انداخته بودند.

خیلی خجالت کشیدم. ما شیعیان نه به آداب و رسوم مذهبی خودمون احترام میگذاریم و نه درک درستی از احترام گذاشتن به عقاید دیگران داریم.

طی مراسم دعاهایی به زبان ارمنی خوانده شد و در انتها همه صف کشیدند و به ترتیب برای خداحافظی با صاحب مجلس رفتند. 

یاد مسجدهای خودمون افتادم که وقتی مراسم تموم میشه ناگهان بیست نفر میریزند سر صاحب مجلس که خداحافظی کنند.

از نظم و ترتیب و آرامش مجلس هرچی بگم کم گفتم.

از اینها بگذریم. 

اون مراسم شباهت های زیادی به مراسمات ما داشت. یاد حرف عزیزی افتادم که میگفت : تمام دینها برای این به وجود اومدند که انسان رو به خدا نزدیک کنند. تشریفات مذهبی و غیره همه ساخته ی ذهن بشره! 

در کتاب ملت عشق، شمس میگه مهم عشق به خداونده . چهارچوبها ایجاد شدند تا ما رو به سمت خداوند هدایت کنند. اگر خلاف این عمل کنند باید اونها رو شکست.

****

امروز همراه ناهار یک پیاله نخود خام خیس خورده و جوونه زده بهمون دادند. ما اول فکر کردیم نخود آبپزه. 

مدیر کارخونه اومد توی سالن غذاخوری و گفت اینا چیه؟ گفتیم فکر کنیم اومدیم برره!

من گفتم حداقل ای کاش آبپز بود. مگه نخود خام رو میخورند.

گفت: نگید خانم. براتون کتاب بیارم ببینید چقدر منفعت داره. عالیه. ما شبا همراه گردو میخوریم. (فهمیدم تز خودش بوده)

نگاهی بهش انداختم که روشو برگردوند و  رفت سراغ توجیه مسئول فنی.

وقتی ظرف غذا رو برگردوندم کمک آشپز خطاب به آشپز گفت تموم نخودهای جوونه زده رو دستمون باد کرد. آروم گفتم چرخشون کنید و باهاش فلافل درست کنید. گفت: ایول راست گفتی!

جریان سنگ و چاه رو که شنیدید؟

***

خداوندا سپاسگزارم که چشمانی به من ارزانی کردی که به واسطه ی اونها زیبایی های این دنیا و فصول مختلف سال رو ببینم.

خدایا سپاس که ذهنم رو بیدار میکنی و من رو از چهارچوبها بیرون میکشی!

خدایا سپاس که اونقدر به خودم غره نشدم که جز خودم هیچ چیز دیگری رو نبینم و نپذیرم.

خدایا سپاس برای چهارچرخه ای که هر روز ما رو به کارخونه میبره و میاره.

خدایا سپاس که خِرَدی در بشر قرار دادی تا به مدد اون راه های ارتباطی میان انسانها آسانتر و کوتاه تر بشه.


دیروز  بعد از برگشت از کارخونه با همکلاسی رفتیم خونه ی مادرشوهر. شب دیروقت برگشتیم. تا دیروقت تر هم فیلم تماشا کردیم و خیلی دیر خوابیدیم. صبح ساعت نه بیدار شدیم. بعد از صبحانه من رفتم و دوش گرفتم و بعد برای ناهار باقالی قاتوق پختم با ماهی دودی. (به سفارش همکلاسی). با اینکه من اصالتا گیلانی هستم خورشت باقالی قاتوق رو دوست ندارم اما همکلاسی خیلی دوست داره. اما خدایی چسبید. بعد هم بساط پختن نان رل دارچینی رو به پا کردم و نون شیرینی پختم . خدایی خیلی لذتبخش بود. با همکلاسی تصمیم گرفتیم برا عید خودمون شیرینی نخودچی بپزیم.

عصر هم با همکلاسی رفتیم بیرون. برف و بارون قاطی و درهم میبارید. آرایشگاه گیوا توی مرزداران رو پیدا کردیم و بستنی خوردیم و برگشتیم خونه.

درخصوص آرایشگاه هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. راستش بعد از صحبت با نون عزیز(دخترک ابروکار) و میم عزیز(دختر رنگ کار) دلم نمیخواد جای دیگه ای برم. اون طفلکی ها که گناهی ندارند مشتریشون رو از دست بدن. در ضمن خودم به اون فضا عادت کردم. از همه مهمتر خیابون پر از مغازه ی گیشاست که خیلی از نیازهای منو تامین میکنه. شیطونه میگه شنبه رو مرخصی بگیرم و برم نوبت آرایشگاهم رو بگیرم و بعد از ظهرش هم کیک تولد همکلاسی رو آماده کنم.

****

دیروز توی ای*نس*تا*گر*ام یه پست بود که نوشته بودکه قیافه اولویت  انتخاب ن توسط اکثر مردان نیست. 

به همکلاسی گفتم اولویت تو در انتخاب من چی بود؟

یه ویژگی جسمی رو گفت که توی خیلی از اون صفحات دلیل توجه مردان ذکر شده اما من فاقدش هستم. کمی نگاهش کردم. گفت تو چرا این نوشته ها رو باور میکنی. این چیزها برای هر فردی منحصر به فرده. شاید قیافه برای مردها اولویت انتخاب نباشه اما اولویت شروع اکثر رابطه هاست. اما مطمئنا اکثر مردان و ن  میبایست دنبال آرامش باشندنه قیافه ولی خوب این روزها بایدهای جامعه و افراد تغییر کرده.

دیدم راست میگه. این صفحات صرفا افکار خودشون رو به ما منتقل میکنند و هیچ منبع موثقی برای ادعاهاشون ندارند.

****

در مورد مراسم‌ یادبود خیلی حرف ها برای گفتن دارم.

****

خدایا بابت بارش های این مدت سپاسگزا م.

بابت  این روزهای آروم و دوست داشتنی سپاسگزارم.

از اینکه هر روز پنجره ای جدید به روی من باز میکنی که بتونم بهتر و بیشتر بشناسمت اون هم بدون تعصبات مذهبی، سپاسگزارم.



پنجشنبه صبح رفتم آرایشگاه. دخترک زیبارویی که ابروهامو مرتب میکنه بعد از تموم شدن کارش گفت: یادتون نره بیست و  هفتم برا عید نوبت بگیرید. 

گفتم: راستش با این شرایطی که قرار دادید من فکر نمیکنم بتونم بیست و هفتم بیام. ملتمسانه گفت یکیو پیدا کن بیاد برات نوبت بگیره.

دختری هم که برا رنگ مو باهاش صحبت کرده بودم اومد کنارمون و گفت یه جوری خودت رو برسون. تا ساعت شش و نیم هستیم.

میدونم این دخترها دوست ندارند مشتریهاشون رو از دست بدند. به هر حال یه مشتری ثابت بهتر از یه مشتری گذریه! 

حسابی در تردید و شک به سر میبرم. دارم از چندجا قیمت میگیرم. تا ببینم چی پیش میاد.

بعدازظهر پنجشنبه رفتیم خونه ی مادرشوهر و بعد هم فروشگاه.

صبح روز جمعه هم رفتیم بازار گل محلاتی. کلی گل و کاکتوس ریزه میزه خریدم. همکلاسی یه تنگ خوشگل و چندتا ماهی ریزه برا کپلچه خرید. 

بعدازظهر یه مراسم یادبود دعوت بودیم توی کلیسای ارامنه. کپلچه رو گذاشتیم خونه و دوتایی رفتیم. مراسم راس ساعت شروع شد و راس ساعت تموم شد. 

تا حالا توی مراسم ارامنه شرکت نکرده بودم. یه حس و حال غریبی داشت. من که چیزی از دعاهاشون نمیفهمیدم ولی یه قسمتش شبیه همون روضه هایی بود که برا امام حسین میخونند و ناخودآگاه اشکمون سرازیر میشه. منم حسابی بغض کرده بودم.

موقع برگشت همکلاسی از تاپس برگر برامون همبرگر خرید و رفتیم خونه و سه تایی شام خوردیم. بعد از شام مادر کپلچه زنگ زد و خواست که کپلچه بره خونه شون. 

شب خیلی زود از پادرد و خستگی خوابم برد. 

صبح شنبه تا ظهر من و همکلاسی یخچال تمیز کردیم و بعد هم کمد مرتب کردیم و دست آخر بعد اهار خونه رو جارو کردیم و بعد از خستگی هر کدوم یک طرف ولو شدیم.

امروز صبح هم اومدم سر کار و حالا به لطف سفر رفتن مدیرکارخونه، داریم زودتر برمیگردیم خونه.

این دو روز اتفاقات ریز زیادی افتاده. اتفاقاتی که باید سر فرصت در موردشون بنویسم. 

فعلا اومدم یه خبری از خودم بذارم تا بعد.


وقتی یه خونه رو تمیز می کنی و بعد یکی میاد به کج بودن قاب عکس روی دیوار گیر میده، خستگی میمونه توی تنت.

****

دیشب همکلاسی رو اذیت کردم. نه میتونم حرف ها مو درست بیان کنم و نه میتونم بی خیال باشم و سکوت کنم. آخرش اعصاب اونو داغون میکنم و خودم هم با گریه میخوابم.

****

بهم میگه فکر کنم دوباره هورمونهات قاطی پاطی شده!

****

تمرین دوست داشتن آدم های بد خیلی سخته!

وقتی مطمئنی یکی بدجنسه و داره با بدجنسی برعلیه تو و بقیه نقشه میکشه، اینکه بخوای خودت رو بزنی به کوچه ی علی چپ و دوستش داشته باشی ؛ از اون کارهای سخت دنیاست.

****

از آدم هایی که فکر میکنند با پولشون زمین و زمان و تمام آدم های زیردستشون رو خریدند متنفرم!

****

نشستم شکمم رو میمالم. دلم باز درد گرفته! منی بودم که تا کوچکترین دردی داشتم میرفتم دکتر، این روزها از دکتر رفتن فراری هستم.

****

چرا نمیتونم تعادل فکری و روحی  و جسمیم رو دوباره پیدا کنم؟

****

این پست صرفا جهت تخلیه ی فشارهای روحیست و هیچ هدف دیگری ندارد.

****

خدایا شکرت که شکمم آروم گرفت.

خدایا سپاس که روزها هرچند بد میگذرند و تموم میشن!

خدایا ممنون که هیچ چیز دنیا مانا نیست.

پ.ن. اینا رو صبح نوشته بودم و حالا

****

زنگ زدم به آرایشگاه تا برا عید نوبت بگیرم میگه روز بیست و هفت بهمن(شنبه) حضوری بیاین و نوبت بگیرید.

میگم : من شاغلم سر کار هستم. روز شنبه رو نمیتونم مرخصی بگیرم.

میگه همه شاغلند.

میگم فردا میام و بیعانه میدم. یا اصلا کل مبلطغ رو حساب میکنم. اونروز هم زنگ میزنم.

میگه نمیشه ! دفاتر ما همون روز باز میشه. من قاطی میکنم. ب اید حضوری بیاین . مادر یا خواهرتون رو بفرستید.

بغضو میشم. میخوام بگم من کسی رو اینجا ندارم اما بعد با خودم میگم داری منت کیو برای چی میکشی؟

شاکی میشم و به ماما میگم: اونهمه درس خوندم و سختی کشیدم و اینقدر کلاس نمیذارم اونوقت چندتا آدم با دو تا دوره ی آرایشگری به اندازه ی یه دکتر فوق تخصص دارند برام کلاس میگذارند. فردا نوبت دارم برا ابرو. میدونم که آخرین باریه که پامو توی اون آرایشگاه میگذارم. ( لطفا به خانم های آرایشگر برنخوره اما این شیوه ی رفتار اصلا مناسب نیست)

باید یه جای جدید رو پیدا کنم. برای عید هم میرم ولایت غربت. پیش همون آرایشگر عقدم. اینجوری هستی رو هم میبینم. اینقدر هم افاده ندارند.

ماجرا رو به همکلاسی میگم: میگه فردا بپرس نمیشه من برم و حضوری برات نوبت بگیرم.

****

خوشحالم که سه روز از کارخونه دورم.

****

دوستان کسی از شما اطراف خیابون تعاون و حکیم و باغ فیض آرایشگاه خوب سراغ داره؟ آرایشگاه قبلی خیابون گیشا بود.


پ.ن.۲ در مورد خط اول این پست باید بگم این جمله یه استعاره از شرایط کارخونه است و ربطی به همکلاسی طفلی نداره.


میگه: تعطیلات رو نمیخوای بیای اینجا.

میگم: نه!

میگه: کجا میخوای بری!

میگم: هیچ کجا! 

میگه: چهار روز تعطیلی رو میخوای بشینی توی خونه؟

گفتم: آره!

گفت: چرا؟

گفتم: به قول خودت نمیخوام مثل بابام هی مسیر تهران شمال رو گز کنم.

گفت: به خاطر حرف من نمیای؟

گفتم: نه! نمیخوام آرامش شما رو هم بهم بزنم.




بدیها:

۱_ داشتن همزمان  چند مدیر و راضی نگه داشتن همه

۲_ دهن بین بودن مدیران

۳_ فقدان سلسله مراتب شغلی

۴_ فقدان قانون و  مقررات و چهارچوب کاری مشخص

۵_عدم درک متقابل همکاران

۶_عدم روراستی و صداقت بین همکاران

۷_حجم بالای کار

۸_ عدم امکان اطلاعرسانی در خصوص مشکلات به مدیرعامل 

۹_ فقدان حس مسئولیت پذیری نسبت به شرایط کاری زیردستان

۱۰_ عدم تساوی و عدالت شغلی

۱۱_ وجود دیکتاتوری مطلق به جای قانونمندی

۱۲_ حقوق پایین

۱۳_ دوری راه

۱۴_استرس و فشار عصبی

۱۵_عدم اجازه برای مطالعه در اوقات کم کاری

و


خوبیها

۱_ پرداخت به موقع حقوق

۲_ داشتن سرویس  از جلوی منزل تا درب کارخانه

۳_داشتن ناهار

۴_ وجود امنیت شغلی

۵_ وجود بیمه تکمیلی

۶_  فراهم بودن میز و کامپیوتر و پرینتر و تلفن و . (خیلی جاها همین چیزها هم در دسترس نیست)

۷_ فقدان همکار ناسالم

۸_ وجود امنیت اخلاقی در محیط کار

و

حالا باید بالا و پایینش کنم.

****

بعد از ظهرزنگ زدم به همکلاسی و گفتم امروز ناهار زنگ نزدی! 

گفت: میدونی که امروز چندشنبه است.

گفتم: آهان. جلسه ی شرکا! 

گفتم: خوب الان حالت چطوره؟

گفت: عصبانیم.

نپرسیدم چرا! فقط با آرامش گفتم، بی خیال. آسمون هنه جا همین رنگه!(بدجنس کی بودم من؟)

همکلاسی گفت: بله. درسته!

****

سه چهار روزه دل درد خاصی دارم که غروبا بیشتر میشه. به قول همکلاسی خودم هم هنوز نفهمیدم دقیقا کجام درد میکنه!

دیشب از خونه ی مادرشوهر که برگشتیم ، بعد از نا تموم موندن غرغرهای من و توی هم کشیده شدن اخمام، رفت و شعله ی گاز زیر کتری رو روشن کرد.پرسیدم چایی میخوای؟ گفت نه! 

وقتی آب جوش اومد کیسه ی آب گرم رو پر کرد و داد به من تا بذارم روی شکمم. چنین مرد دلبری دارم من!

****

چندروزه  که فکر و ذکر ما رنگ کردن موی من و چه رنگی کردنشه!

****

خدایا سپاسگزارم که من رو توی قطب به دنیا نفرستادی. هر لحظه از تصور زندگی کردن میون یک عالمه برف و یخ و سرما، استخونهام به لرزه درمیاد.

خدایا سپاسگزارم که بهمن هم از نیمه گذشت. یعنی یک ماه و ده روز تا پایان سال کاری ما باقی مونده.




امروز به دلیل برف کرج یک ساعت زودتر راه افتادیم و ساعت پنج و نیم رسیدم خونه. سریع بساط سوپ رو به پا کردم. سیب زمینی و هویج و پیاز رو خرد کردم و با بال و گردن مرغ ریختم توی قابلمه. از توی فریزر کیسه ی آب مرغ زرد رو هم برداشتم و انداختم توی قابلمه و زیرش رو روشن کردم. کمی که گذشت بوی سیر بلند شد. با خودم فکر کردم : یعنی قبلا هنگام پخت توی آب مرغ، سیر ریخته بودم؟! 

رفتم سمت قابلمه و دیدم هنوز یخ آب مرغ باز نشده . با خودم فکر کردم چقدر غلیظه. بعد از نزدیک نگاه کردم و دیدم ای وای بر من! 

کیسه ی سیر سابیده ای که کمی تفت داده شده بود رو به جای آب مرغ انداختم توی قابلمه. سریع درش آوردم و قابلمه رو توی آبکش برگردوندم و مرغ و محتویات رو شستم و دوباره سوپ رو بار گذاشتم.

جدیدا از این خرابکاری ها زیاد انجام میدم.

هفته ی قبل کوکوی کدو سبز پختم. همش حس میکردم یه چیزی رو نریختم داخل موادش اما یادم نمیومد.

وقتی شروع کردیم به خوردن دیدم چقدر غذا شیرین شده. همکلاسی گفت نمک نریختی؟ تازه یادم افتاد که نمک یادم رفتهبوده.

همکلاسی میگه: غذا به سبک امریکایی ها پختی!!! شیرین!!!!

****

همکلاسی هزارتا خوبی داره در کنارش یه چندتا ویژگی هم داره که خوب ، کنار اومدن با اونها برا من سخته! 

مثلا اصلا دوست نداره حرف محیط کار توی خونه زده بشه. در مورد کارهای شرکتشون چیزی به من نمیگه! بالطبع وقتی منم میخوام در مورد شرکت حرف بزنم سریع سر و ته قضیه رو هم میاره تا حرف تموم بشه. خوب منی که کسی رو اطرافم ندارم و در طول روز هم توی محیط کار خیلی تحت فشار هستم برام خیلی سخته که حتی نمیتونم یه درد و دل ساده هم باهاش بکنم.

امروز در مورد یه قضیه ای جوری رفتار کرد که با خودم گفتم دیگه تا کارم رو عوض نکردم هیچی بهت نمیگم ! 

****

خدایا سپاسگزارم که مادرشوهر و خواهرشوهر مهربون و خوبی قسمتم کردی!

خدایا سپاسگزارم که میتونیم در این شرایط سخت یخچالمون رو در حد نیاز پر نگه داریم.

خدایا سپاسگزارم که هر روز ماها رو صحیح و سالم به مقصد میرسونی.

خدایا سپاسگزارم که آرزوهام رو یک به یک برآورده میکنی!

خدایا خودت به مردم سرزمین من کمک کن. فقر و تنگدستی رو از مردم دور کن.

خدایا سفره های مردم رو گسترده و پر نگه دار! 

خدایا اونجوری که خودت صلاح میدونی سختی و درد و مشقت رو از این مردم دور کن.

الهی آمین.


رسیدم خونه. بوی خوش غذا توی خونه پیچیده بود. همکلاسی و عکاسباشی خونه بودند و همکلاسی برای شام استانبولی پخته بود. میز رو چید و با هم شام خوردیم و بعد رفتیم فروشگاه آبنبات چوبی. 

شکلات ولنتاین همکلاسی رو خریدم با یه عالمه پاستیل و شکلات های قارچی و پرتقالی و آبنبات های رنگی و آبنبات چوبی قلبی برا کپلچه. 

البته میدونم که بیشتر این شکلاتها یک طعم مشترک دارند و آبنبات ها هم اصلا خوشمزه نیستند ولی خوب بسته بندیهاشون خیلی دلرباست.

بعد هم رفتیم آب هویج و کرفس خریدیم و برگشتیم خونه.

عکاسباشی رفت و ما الان تنها هستیم. منم  رفتم دوش گرفتم و الان کنسرت امید از سینه فیلم پخش میشه و ما نشستیم و داریم لذت میبریم.

****

همه از جا بلند شید دلتون شاد

دیوونگی امشب شده آزاد

دوست دارم و بگید با فریاد

دوست دارم و بگید با فریاد

****

این روزها تمرین میکنم احساساتم رو یکی کنم. خشم و تنفرم رو کم کنم و سعی کنم حتی اونهایی رو که آزارم میدن دوست داشته باشم. خیلی سخته اما دارم تلاشم رو میکنم.

خط به خط جملات کتاب ملت عشق رو دائم مرور میکنم و قوانین عاشقی رو با خودم تمرین میکنم

امشب میخوام مست بشم

عاشق یکدست بشم

از روزی که این تصمیم رو گرفتم هر لحظه جملات جالبی رو از کسانی میشنوم که ناگهان توی ذهنم بلد میشن و میبزنم تکرار قوانین عشقه! وقایع عجیبی رو تجربه میکنم. 

تلویزیون رو روشن میکنم و جمله ای رو میشنوم که همون مضمون جمله ی خاصی از کتاب رو داره! 

انگار در دایره ای از حکمتها میچرخم.

این روزها دوست داشتن رو مشق میکنم. کار سختیه. باید یادبگیرم بدیها رو نادیده بگیرم. درون افراد رو نبینم. افکارشون رو نخونم. و این برای من سخت ترین کارهاست.

****

خداجونم خیلی دوستت دارم و بابت تموم لحظه هایی که فرصت تجربه اشون رو به من دادی سپاسگزارم. 

خدایا بابت وجود این همسر تپل که داره منو هم مثل خودش میکنه ممنونم.

خداجونم از اینکه توی این روزهای سرد دلمون رو گرم نگه میداری سپاسگزارم.


دیروز همکلاسی و کپلچه در وضعیتی اومدند خونه که اخم های هر دوتا تو هم بود و هیچ کدوم حرف نمیزدند. 

کپلچه با اخم رفت توی اتاقش. به آرومی از همکلاسی پرسیدم چی شده؟ با عصبانیت گفت ریاضی نمره ی خیلی بدی گرفته! 

سکوت کردم. 

همکلاسی رفت توی آشپزخونه و گفت خودم شام میپزم. 

فهمیدم اونقدر ناراحته که میخواد خودش رو سرگرم کنه! 

دو ساعت بر همین منوال گذشت! 

شام آماده شد و در سکوت خوردیم. بازم همکلاسی اجازه نداد من ظرف بشورم. 

بعد از شام توی هال نشسته بودیم که کپلچه گفت: خاله درسته که آدم فحش بده و داد بزنه؟ گفتم نه! گفت پس چرا بابا سرم داد میزنه. اونم برا یه نمره ی ریاضی! 

گفتم بابا نباید داد بزنه یا حرف بد بزنه ولی شما هم نباید جواب پدرت رو بدی یا باهاش بد صحبت کنی! 

گفت : من فقط داشتم توضیح میدادم. بعد اون داد زد. حالا چون من ریاضی رو نمره کم گرفتم که نباید سرم داد بزنه!

گفتم مگه چند شدی؟ نمره اش رو گفت. گفتم خوب خیلی کم شدی خاله! 

گفت کم شدم ولی بابا که نباید برام ساعت تلویزیون تماشا کردن بذاره! 

گفتم: چرا اتفاقا. بابا میتونه این کار رو بکنه. و اگر هم دعوات میکنه برا اینه که دوستت داره. دلش میخواد وقتی بزرگ شدی به کسی وابسته نباشی. دلش نمیخواد کسی به تو بگه تنبل. 

اگر سرت داد میزنه برا اینه که تو جوابش رو میدی و به حرفاش گوش نمیدی. 

بابات تمام مدت فکر اینو میکنه که هزینه های مدرسه ات رو بده و پول کلاس والیبالت رو پرداخت کنه و هزینه هاتو تامین کنه. اگه دوستت نداشت این کارهارو نمیکرد. 

گفت : خوب خاله اینا همه وظیفه پدراست دیگه!

یه لحظه قلبم به درد اومد. گفتم: نه. وظیفه ی پدرت اینه که شکمت رو سیر کنه و لباسات رو تامین کنه و تو رو مدرسه ثبت نام کنه. دلیلی نداره تو رو مدرسه ی گرون  یا کلاس والیبالبفرسته یا هرچیزی که دلت خواست برات بخره. 

گفت کلاس نه اما چیزهای دیگه که وظیفه است. 

گفتم چیزهای دیگه هم وظیفه نیست. خیلی از پدرا بچه هاشون رو مجبور میکنند از کوچیکی برن سر کار. خیلی ها برا بچه هاشون هیچی نمیخرند و همش دنبال تفریح و خوشگذرونی خودشون هستند. پدر تو تمام طول هفته اگر بخواد خوردنی بخره میگه صبر کنیم آخر هفته که کپلچه هم میاد. یا اصلا دیدی برا خودش لباس بخره؟ همش به فکر خرید کردن برای توئه! 

اونوقت تو میگی پدرت دوستت نداره؟

گفت آخه مهربون نیست. مامان من بابت نمره ی ریاضی اصلا دعوام نکرد. گفتم باباها و مامانا با هم فرق میکنند. 

گفت بابا ح(پدربزرگش) خیلی مهربون بود! هیچ وقت دعوا نمیکرد. گفتم اون پدربزرگت بود. بابات هم هروقت پیر بشه و پدربزرگ بشه مهربون میشه. از بابات بپرس بابا ح چندبار دعواش کرده.

همکلاسی گفت: من جرات داشتم نمره ی هجده بگیرم بابام حسابی کتکم میزد. نمره ی تو که جای خود داره!

گفت یه مثال دیگه میزنم. مثلا بابای دوستم تینا. اونم خیلی مهربونه. گفتم تو تا حالا دیدی تینا جواب پدرش رو بده یا بهش بی احترامی کنه! گفت نه! گفتم اما من همین الان دیدم که تو با پدرت خیلی بد صحبت کردی! 

سکوت کرد. دیگه هیچی نگفت!


صبح همکلاسی رفت سر کار. وقتی کپلچه رو  بیدار کردم و صبحونه خورد نشست پای تکالیفش. بعد هم از من خواست باهاش ریاضی کار کنم. 

بازم در مورد پدرش حرف زد. کلی نصیحتش کردم و گفتم باید به حرف های پدرش گوش بده.

بهش گفتم چه ریاضی رو دوست داشته باشی و چه نداشته باشی باید بخونیش. اگر ریاضی امسال رو خوب یاد نگیری سال بعد سخت تر میشه و سال بعدتر هم سخت تر.  

خیلی باهاش حرف زدم. 

 بهش گفتم رفتارش با پدرش غلطه. گفتم کمی با پدرت مهربون باش. گاهی بغلش کن! گاهی موهاشو نوازش کن! گاهی قربون صدقه اش برو! 

گفت آخه بابام نمیذاره دست به موهاش بزنم! بابام همش غر میزنه! 

گفتم تو باید وقتی بابات سر حاله این کارهارو انجام بدی. نه اینکه وقتی عصبانیه یا میخواد تنها باشه بری بچسبی بهش! 

گفتم مگه مامانتو ناز نمیکنی؟ گفت چرا! گفتم خوب بابات رو هم باید ناز کنی! گفتم نگاه به هیکل بابات نکن. باباها ظاهرشون گنده و خشنه اما دلشون کوچیکه! 

امروز گذشت. و تونستیم روی قانون ساعت دو تا پنج بمونیم. اگر بتونیم چند وقت این قانون رو رعایت کنیم مطمئنم این بچه هم نظم و ترتیب پیدا میکنه. 

دیشب خیلی خیلی بابت حرف های کپلچه ناراحت بودم. همکلاسی رو نگاه میکردم و دلم براش میسوخت. 

من میدونم که چقدر این بچه رو دوست داره! 

از اینکه کپلچه توی روش می ایسته و جوابش رو میدی خیلی ناراحت میشم و عذاب میکشم.

****

خدایا دلم برای باباهایی که بلد نیستند با دخترانشون ارتباط درستی برقرار کنند میسوزه. خودت مراقب دل کوچیک و نازکشون باش! خودت مراقب همکلاسی باش. خدایا کاری کن این دختر آرومتر بشه و اینقدر نسبت به پدرش ذهنیت بد نداشته باشه.

خدایا لطفا به این پدر و دختر کمک کن تا رابطه ی درستی داشته باشند!



درب ورودی خونه رو که باز کردم گرمای دلچسبی پاشید توی صورتم. خونه برای من بهترین جای دنیاست. خیلی ها دوست دارند دائما به مسافرت بروند یا حتی آخر هفته هاشون رو بیرون  از خونه سپری کنند اما من عاشق خونه و کاناپه ی عزیزم و گرمای مطبوع خونه هستم.

****

همکلاسی میگه بریم شهر آبنبات؟

گفتم الان دیره! هفته ی بعد بریم!

میگه تا حقوقت رو تموم نکردی بریم که من میخوام من تمومش کنم!

****

من کلا از مملکت بی خبرم. چون اصلا  کانال های تلویزیون داخل رو  تماشا نمیکنم. مامان امروز گفت اهواز سیل اومده. میگم مامان ما موندیم دعا کنیم بارون بباره یا دعا کنیم بارون نباره! 

مامان میگه: خدا هم کاراش شده افراط و تفریط!

گفتم: خدا کارش درسته! بنده های خدا کارهاشون افراط وتفریطه! این بارون و برف خیلی جاهای دیگه میباره و چندان خسارتی به بار نمیاره! چون پول هایی که باید خرج مملکت بشه اونجاها اختلاس نمیشه! 

رودخونه ها لایروبی میشن تا طغیان نکنند! ماشین های برف روبی خریده میشه! پلکان های بلند برای آتشنشانی! مخازن آب! ماشین های بزرگ پیشرفته راهسازی! سدها تعمیر میشن! پل ها درست ساخته میشن! برای ساخت و سازها مطالعات گسترده انجام میشه و .

اینا همه پول میخواد! و این پول ؟!!!!!!!

****

خدایا شکرت که زندگیمون رو در جهت درست هدایت میکنی!

خدایا ممنونم که توان پرداخت قبض برق و آب و گاز رو داریم.

خدایا سپاسگزارم که بندگانت رو. وسیله ی خیر در زندگی من قرار میدی! 

خدایا کمکم کن تا من هم وسیله ی خیر زندگی دیگران باشم.


من هر روز از روی یک پل عابر پیاده رد میشم. هر روز وقتی از سرویس پیاده میشم باید از اون طرف اتوبان بیام به سمت مقابل و برای این کار از پل عابر پیاده رد میشم.

خیلی روزها پل خلوته و من تنها کسی هستم که روی اون راه میرم.

بعضی روزها اما افرادی از سمت مقابل میان و از کنارم رد میشن. یا گاهی صدای پای کسی رو میشنوم که پشت سر من از پله ها بالا میاد. 

بعضی آدم ها خیلی سریع از کنارم رد میشن. حتی سرشون رو بالا نمیارن که ببین چه کسی از روبه رو میاد. بعضی ها مودبانه کنار میکشند و راه رو برای عبور باز میکنند. بعضی ها مثل مرد جوان امروز، به صورتم زل میزنند و وقیحانه نگاه میکنند و طوری راه میروند که انگار کل پل متعلق به اونهاست. 

زندگی ما هم گاهی شبیه همین پله! فقط  همراه زندگیتون یا رفیقتونه که همراه شما و قدم به قدم با شما از پل عبور می کنه. باقی آدم ها میان و از کنارتون رد میشن. هیچ کسی هم نمیتونه روی پل ثابت باقی بمونه. همه رفتنی هستند. چه اون آدم مودب و چه اون آدم وقیح. 

آدم ها چه خوب و چه بد طی دوران زندگی  از کنارتون عبور میکنند و برای همیشه کنار شما نیستند. همکار، دوست، اعضای خانواده، بچه ها، مدیر و

****

در مورد همکلاسی و پست قبلی یه توضیح بدم: همکلاسی از اون مردهاییه که هرچی وارد بازار بشه قبل از دیگران ازش اطلاع داره و سعی میکنه تهیه شون کنه. این شامل انواع وسایل دیجیتال و کمک دیجیتال، ابزار مربوط به ماشین، لوازم دکوری، عطر و ادوکلن و مخصوصا انواع خوردنی هاست و چون خودش خیلی خوش سلیقه است، خرید کردن براش خیلی سخته! خیلی زیاد!

****

امروز یه چیزهایی رو که نمیتونستم رودررو به همکلاسی بگم براش نوشتم. نوشتن خیلی خوبه!

****

خدایا سپاسگزارم که من رو آدمی مسئولیت پذیر و کوشا آفریدی. کسی که میتونه تمرکز کنه و فکر کنه!

خدایا سپاسگزارم که آرامش رو به من هدیه دادی!


دیروز وقتی از سرویس پیاده شدم هنوز هوا یه نموره روشن بود. مثل هفته ی قبل نبود که تاریکی مطلق همه جا رو میپوشوند. 

انگار تاریکی شبیه کشی باشه که کشیده بودنش و حالا طی سه روز گذشته رها شده بود و داشت به سرعت کوتاه میشد و برمیگشت به اندازه ی واقعیش.

حتی صبح ها هم دیگه هوا تاریک تاریک نیست. گرگ و میشه.

این یعنی داریم به بهار نزدیک میشیم و برای من یه حس فوق العاده است. امسال عید اولین سالیه که کنار همکلاسی سال نو رو جشن میگیرم. 

اولین شب یلدا رو امتحان کردیم. اولین چهارشنبه سوری و اولین  سال تحویل رو هم پیش رو داریم.

این ماه تولد همکلاسیه. فکرمیکنید برای تولدش چی درخواست داده؟

.

.

زیاد فکر نکنید. عمرا بتونید حدس بزنید.

کپل جان جاروشارژی درخواست دادند.

از نظر من یک وسیله ی  نه چندان ضروری و جاگیره! تا حالا با خریدش مخالفت کردم اما توی این موقعیت به خاطر اون قبول کردم بخرم.


دوستان یه م! برای ولنتاین، تولدش و روز مرد که همگی طی این ماه و ماه آینده است به نظرتون چی بخرم بهتره؟

لطفا بلوز و شلوار و ساعت و عطر و کیف پول و کمربند و دستکش و شال و فلش و مموری کارت و هارد اکسترنال و پاوربانک و جعبه ابزار نباشه چون تکراریه. 

پیشاپیش ممنونم.

****

خدایا بابت این روزهای پرآرامشی که به من بخشیدی سپاسگزارم.

خدایا بابت اینکه داروم رو تونستیم پیدا کنیم ممنونم.

خدایا شکرت که همکلاسی بدون منت گذاشتن دنبال کارهام میره و هوامو داره!

خدایا ممنونم که هر روز بیشتر از قبل بهم ثابت میکنی درست انتخاب کردم.



پدرم مرد خاصی بود. محکم و نفوذ ناپذیر. دیر ازدواج کرد. سالها تهران زندگی میکرد. وقتی م ازدواج کرد درخواست داد تا از خونه های سازمانی ارتش استفاده کنه.

مادر انتقالیشو گرفت. شهریور بود. هنوز خونه ی مناسب پیدا نشده بود. فقط در قسمت کارمندی خونه ی خالی وجود داشت و در قسمت متناسب با درجه ی پدرم واحد خالی موجود نبود. با رضایت مادر، پدر همون خونه رو گرفت و نقل مکان کردند. بیشتر از این نمیشد صبر کرد. مادر باید میومد تهران و میرفت مدرسه.

ست پدر و مادرم در بلوکی که ساکنینش جزو کارمندان یا درجه داران پایین تر بودند و خانمها هم همه خانه دار، باعث شده بود احترام خاصی برای پدر و مادرم قائل باشند.

ما طبقه ی اول بودیم. اون زمان پدرم یه پیکان داشت که جلوی بلوک پارکش میکرد. مادر تعریف میکنه که ابتدای اقامتشون در اون بلوک فقط پدر بود که ماشین داشت و خوب این باعث میشد اگر کسی کار واجبی براش پیش میومد بره سراغ پدر و مادر من.

از اونجایی که کار پدر دائم صبح بود و فقط در زمان های شیفت کاری و پروازهای خاص شبها در منزل نبود، اکثر خانم های بلوک وقتی شب یا عصر کار مردونه ای براشون پیش میومد میومدند سراغ پدرم.

چندین بار بچه هایی که توی دعوا سرشون شکسته بود یا از بالکن افتاده بودند یا تب کرده بودند رو به بیمارستان رسونده بود. سه چهار فقره ن زائو که همسرانشون شیفت بودند رو نیز به بیمارستان رسونده بود.

این وسط دوبار هم اتفاق هولناک خنده دار افتاد. 

همسایه ها آبگرمکن رو داخل حموم کار گذاشته بودند. یکی رو که خوب یادمه.

بعدازظهر بود و پدر خواب . ناگهان پسر همسایه با هول و ولا درب خونه ی مارو زد. بعد هم همسایه روبه رویی محکم کوبید به در. یهو بلبشویی شد. مادر در رو باز کرد. همسایه رو به رویی گفت همسایه ی طبقه ی بالا بچه کوچیکش رو برده حموم. بچه بزرگه هرچی صبر کرده مامان و داداشش نیومدند بیرون. در حموم رو میزنند اما در رو باز نمیکنند. 

بابام و مامانمو و همسایه روبه رویی دویدند سمت طبقه ی بالا. 

بابا با آچار در حموم رو باز کرد و مامانم و خانم همسایه با حوله رفتند داخل و مادر و بچه رو کشیدند بیرون و بعد هم مامان بچه رو بغل کرد و بابا هم خانم همسایه رو زد زیر بغلش و انداختنشون توی ماشین و پیش به سوی بیمارستان. 

خداروشکر هر دو زنده موندند. 

این ماجرا ها و فنی بودن پدرم باعث شده بود تمام همسایه ها احترام خاصی براش قائل باشند. با وجود جدی بودنش اما همه دوستش داشتند. 

بچه های بلوک هم به احترام پدرم تا ساعت چهار از خونه هاشون بیرون نمیومدند. همه میدونستند که بابا ساعت یک میاد خونه ودو تا چهار میخوابه و نباید سر و صدا بکنند. 

روزی که پدر خودش رو بازنشسته کرد و ما از اونجا رفتیم رو هیچوقت یادم نمیره. همسایه ها ردیف ایستاده بودند و زن و مرد گریه میکردند. بابا با وجود اونهمه محکم بودنش چشماش پر از اشک بود. انگار داشت از پیش خواهر و برادرهاش میرفت.

نزدیک به هفده سال همسایگی خوب باعث شده بود دل کندن براشون سخت بشه.

روح بابا و همه ی رفتگان اون جمع شاد!

****

کپلچه میگه یه سوال اجتماعی خانممون داده بود از اون ته دیگا که حسابی آدمو میسوزونه! 

الان این ادبیات شگفت رو کجای دلم بذارم؟

****

خدایا برای جمعه های آفتابیت که ناگهان آسمونش به هم میریزه و اخماش میره تو هم و ابری میشه شکر!

خدایا سپاسگزارم که بهم توان کنترل کردن خشمم رو میدی.

خدایا سپاسگزارم که میتونم نفس بکشم.



بچه که بودم ظهرهای جمعه یه برنامه ای از رادیو پخش میشد به اسم قصه ی ظهر جمعه. یه آقایی میومد و قصه تعریف میکرد. اول صحبتش هم میگفت: راویان اخبار و طوطیان شکرشکن پارسی اینگونه حکایت کنند که:!

عاشق قصه هاش بودم. هنوزم وقتی برای یه بچه قصه میگم، ملغمه ای از چند داستان اون زمان رو در ذهنم میپرورونم و تعریف میکنم. 

بگذریم!

زمان بچگی ما ادب و نزاکت و طرز  صحبت کردن خیلی مهم بود.

ما به بزرگتر از خودمون نمیگفتیم تو! ما غریبه ها رو به اسم کوچیک خطاب نمیکردیم. زمان بچگی ما مجریان تلویزیون شق و رق بودند و مرتب و بسیار با ادب صحبت میکردند. مجریان رادیو از اونها هم بهتر.

کم کم بعد از پایان جنگ و مخصوصا در دوران ریاست جمهوری آقای خ*ات*می یکسری جوانان وارد دنیای مجری گری شدند که جریان جدیدی از اجرا رو ایجاد کردند. محریانی که بیشتر شومن بودند. با مخاطبین خیلی صمیمی برخورد میکردند. گاها از توهین های در لفافه پنهان شده هم استفاده میکردند. همکارانشون رو به اسم کوچیک خطاب میکردند و به مهمانانشون تو میگفتند و نظریه شون این بود که صمیمیت خیلی بهتر از اجراهای خشکه. 

از پرچم داران این گروه هم میشه به فر*زا*د  ح*سن*ی اشاره کرد.

در حال حاضر وقتی مسابقه های رادیویی رو گوش میدی از نوع شوخی های برخی مجریان شوکه میشی! از نوع ادبیات مجریانی که برای برنامه های مناسبتی شب عیدی دعوت میشوند حیرت میکنم.

با تداوم این نوع گویش و ادبیات، به مرور گویش عام جامعه تغییر کرد. در زمان دانشجویی  ما، همکلاسان همدیگر رو با نام خانوادگی صدا میکردند. امروزه دخترها و پسرها خیلی صمیمیتر هستند. این بد نیست اما ایراد بزرگی که وجود داره  ورود این جوانان به محیط کار و همکار شدن اونها با افراد باسابقه است. 

جوونکی در کارخونه کار میکنه که به تموم بزرگترا تو میگه و طوری حرف میزنه انگار داره با همسن خودش صحبت میکنه.

امروز مهندس دو به شک میگفت: اینقده از فلان پسرک بدم میاد. دستش رو میکنه توی جیبش و میاد  و با لحن بدی میگه مهندس چطوری؟ خوبی؟  به نظرم بهتره تو فلان کار رو فلان طور انجام بدی. 

نه ادبی! نه احترامی! انگار نه انگار من سن باباش رو دارم!

خوب من به دو به شک حق میدم. واقعا سخته!

من فکر میکنم  ادبیات حاکم بر جامعه تحت تاثیر مجریان شکرشکن پارسی  قرار گرفته و فرهیخته شده.

****

خدایا شکرت که با یادآوری خاطرات خوش ایام بچگی کلی روحیه میگیرم و شاد میشم.

خدایا شکرت که حال خوب رو به طرق مختلف توی زندگیم جاری میکنی!

خدایا پیشاپیش بابت صبری که بهم میدی ازت سپاسگزارم.


من از اون دست آدم هایی هستم که تا دست و پام به جایی برخورد میکنه فورا کبود میشه. کبود در حد زغال. بعد به مرور سرمه ای و بنفش و نارنجی و زرد میشه تا خوب بشه.

و البته باید بگم از اونجایی که دائم در حال دویدن هستم و انگار فاصله ها رو درست تشخیص نمیدم دائما به در و دیوار و میز و صندلی برخورد میکنم.

امروز وقتی از سر کار برگشتم و داشتم لباس عوض میکردم چشمم افتاد به پاهام. از بالا تا پایین بیشتر از پنج کبودی تازه و اون گوشه کنارها چند کبودی کهنه به چشم میخورد.

همکلاسی اومد توی اتاق و گفت به چی نگاه میکنی؟ 

به پاهام اشاره کردم.

گفت اینا برا چیه؟

دونه دونه گفتم: این یکی رو صبح زدم به لبه ی تخت. اونیکی رو دیشب زدم به لبه ی تخت. این طرفی  رو پریشب شما توی خواب زانوت رو کوبوندی بهش! 

کناریش رو زدم به لبه ی میزم.

اون آخری رو یادم نیست.

همکلاسی نگاهی به من انداخت و گفت: خدا به خیر بگذرونه.

****

رفتیم خرید. وقتی برگشتیم ساعت نه و نیم بود. شام رو ساعت ده خوردیم. به نظرتون نباید چاق بشم؟؟؟؟؟

****

فردا خانم همکار نمیاد و این یعنی:  یکروز! یک اتاق! یک دنیا آرامش! 

****

یه آقایی تو قسمت اداری کار میکنه که خیلی احساس صمیمیت با خانم همکار داره. من زیاد ازش خوشم نمیاد. به نظر من زیادی فضوله!

دیروز خیلی عصبانی بودم  ، دائم تلفن اتاق زنگ میخورد و  با خانم همکار کار داشتند و ایشون هم توی اتاق نبودند. منم داشتم یه کار محاسباتی دقیق انجام میدادم. در واقع داشتم میزان مواد و مومات ماه بعد رو محاسبه میکردم و برنامه ی تولید رو میریختم.

برای دهمین بار طی پنج دقیقه تلفن زنگ خورد.  من گوشی رو برداشتم و با عصبانیت گفتم :بله !

آقای همکار گفت: اوف چقدر عصبانی! 

گفتم: چه کاری ازم بر میاد براتون انجام بدم؟!

شروع کرد به شوخی و خنده و سوال های نامربوط پرسیدن.

خیلی جدی گفتم: سرم شلوغه. شما هم انگار کاری ندارید!

در حالی که ناراحت شده بود گفت: خانم فلانی نیست؟

گفتم: نه!

گفت: ما غلط بکنیم دیگه زنگ بزنیم!

واقعا آدمی تا چه حد میتونه احمق باشه که بعد از پانزده سال کار هنوز نمیفهمه کی و کجا وقت شوخیه؟!

****

خدایا برای آفرینش پرتقال و باقی مرکبات که توی این فصل ویتامین سی بدنمون رو تامین میکنند شکر.

برای  پاهایی که توان راه رفتن دارند شکر.

برای بوی خوش بهارنارنج و دارچین شکر.

برای خواب خوش شبهامون شکر!

برای دوست داشتن ها و دوست داشته شدن هامون شکر.




اینجایی که من کار میکنم چندتا ویژگی تاپ داره!

۱: هرچقدر بیشتر احترام بگذاری، بیشتر با بی ادبی ورفتار نامحترمانه دیگران مواجه میشی. هیچ  فرقی هم نمیکنه راننده سرویس باشه، آشپز باشه یا مدیر بالادستی!

۲: بالادستی به بقیه یاد داده فقط تابع اون باشند. یعنی سلسله مراتب و بقیه چیزها الکی! نه میتنی زیردست خاطی رو تنبیه کنی و نه اخراج. اکثرا هم توسط خود مدیر وارد شرکت شدند و .

۳: اینجا وقتی سفارش خرید یه چیزی رو میدی ممکنه خریدش تا ابد طول بکشه. تازه وقتی خریده میشه ممکنه یکی از یه واحد دیگه زودتر بره و از انبار تحویلش بگیره!

۴: اینجا یه مدیر کارخونه ی محسوس و چندتا مدیرکارخونه ی نامحسوس داره. مثلا مدیر تضمین کیفیت برا خودش یه پا رئیسه! 

سرپرست انبار سرخوده و از هیچ احد الناسی حرفشنوی نداره! 

ناز آشپز رو باید کشید وگرنه بیچاره ات میکنه! 

مسئول فنی برا خودش در یه جهت خاص شنا میکنه و حرف حرف خودشه!

مدیران دفتر تهران هرکدوم یکی از دیگری رئیس تر و صاحب نظرتر!

مدیر دو به شک بدتر از همه و

۵: اینجا کارشناس و مدیر میانی و مدیر ارشد کشکه!

۶: برای مرخصی گرفتن باید از چند نفر اجازه بگیری!

۷: زمان مرخصی رفتن میگن تو نباشی کی کارهاتو انجام بده، زمان افزایش حقوق میگن: کار خاصی که نمیکنی!

۸:علاوه بر تمام رئسا که شاید خدا بخواد و  یک بار با هم در موردی خاص متحد النظر بشن، یه مدیرعاملی هست با حق وتو که فقط حرف حرف خودشه!

۹: ازافزایش حقوق هم خبری نیست!

۱۰: برای گرفتن حقت فقط خودت باید اقدام کنی و تا میتونی کَنِه بشی تا بلکه به گوشه ای از حقت برسی!

۱۱: کار رو تو میکنی و به نام یکی دیگه تموم میشه!

و این داستان ادامه دارد

****

خدایا شکرت که همین کار هم هست. مطمئنم تو یه جای خوبی رو برای من در نظر گرفتی. نزدیک خونه، با حقوق مناسب و شرایط خوب


چهارشنبه شب دقیقا ساعت ده منشی منو فرستاد داخل مطب. هم زمان اتوبوس حامل مهمونام هم رسید بیهقی! 

تند و سریع ویزیت شدیم و کلی دکتر و پرستارش رو خندوندم و احساس کردم دکترم با معاینه من و دیدن حال خوبم ، انگار که روحیه گرفت.

سریع از مطب زدیم بیرون و رفتیم ترمینال آرژانتین. 

بارون خوشگلی میبارید. زن دایی و دختردایی رو سوار کردیم و رفتیم خونه.

تا شام من آماده بشه و بعد هم چایی و کیک به مهمونام بدم ساعت شد حدود یک. 

گردو و رب انار و آلوچه رو گذاشتم تا کمی بپزه. ساعت دو و نیم خوابیدیم.

صبح ساعت هفت ونیم بیدار شدم و بساط صبحونه رو آماده کردم و مرغا رو انداختم توی رب و گردو.

ساعت ده و نیم همگی با هم رفتیم ونک. در حالیکه شدیدا بارون میبارید ، اونجا حسابی گشتیم.  ساعت دو و نیم راهی خونه شدیم. بارون بند اومده بود ولی ابرها متراکم تر شده بودند. 

ناهار رو که خوردیم همکلاسی به اصرار رفت برا شستن ظرف ها . ناگهان صدامون کرد و گفت برف میباره! 

اولش برف نبود. تگرگ بود. در چند لحظه زمین رو سپیدپوش کرد. بعد تبدیل شد به برف و بعد هم آفتاب و رنگین کمان. 

استراحت کردیم و دور هم کمی حرف زدیم و من رفتم حموم و زن دایی و دختر دایی رو فرستادم تا کمی بخوابند. ساعت هفت و ربع از خونه زدیم بیرون . ساعت نه و نیم اریکه بودیم برای تماشای تئاتر. 

اونقدر خندیدند که نگو و نپرس. زن دایی میگفت ممنون که ما رو آوردید اینجا. دختر داییت روحیه اش عوض شد. آخه بعد از تصادفش اصلا روحیه ی خوبی نداشت! 

شب در حالیوه برف میبارید برگشتیم خونه و شام خوردیم و بقیه خوابیدند و من مواد لوبیا پلو رو آماده کردم و بعد هم ساعت دو و نیم خوابیدم.

صبح همکلاسی ساعت هشت بیدار شد و صبحانه رو آماده کرد و نون بربری خوشمزه خرید‌. منم لوبیا پلو رو دم کردم. بعد از صبحانه لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون. زن دایی رو بردیم یه سری به عموش زد و بعد بردیمشون خرید توی پاساژ کورش. 

خریداشون رو انجام دادند و ساعت چهار و نیم برگشتیم خونه. سریع ناهار خوردیم و لباس عوض کردیم و رفتیم خونه ی مادرشوهرجان. آخه تولد خواهرشوهر بود. 

زن دایی هم زحمت کشید و برای خواهرشوهر یه بلوز خوشگل هدیه آورد.

دو ساعتی هم اونجا گفتیم و خندیدیم و بعد هم رفتیم کنار دریاچه ی چیتگر و دست آخر برگشتیم خونه و مسافرا وسایلشون رو جمع کردند و صبح زود من اومدم سر کار و همکلاسی هم اونها رو برد و سوار ماشین کرد و فرستاد شمال.

خدایی این دو روز به من حسابی خوش گذشت.  دست همسر درد نکنه که حسابی همپامون بود و برامون وقت گذاشت و هرجا میخواستند مهمونام رو برد. 

دست زن دایی و دختردایی هم درد نکنه که اومدند و به من سر زدند. 

زن دایی به مادرشوهرم میگه اومدیم دخترمون رو خسته کردیم.

مادرشوهر میگه: نه اتفاقا. منی که توی غربت بودم میدونم چه کیفی داره فامیل بیان دیدن آدم. دستتون درد نکنه که اومدین و به رافائل سر زدید.

****

دیروز اونقدر کم خوابی داشتم که ولم میکردند میخواستم غش کنم. 

وقتی رسیدم خونه حسابی ریخت و پاش ها رو جمع کردم و دوش گرفتم و زود خوابیدم.

****

امروز صبح دمای هوا توی کارخونه منفی پنج بود. ساعت دوازده به صفر درجه رسید و بعد از ظهر شش درجه شد. 

در چنین یخبندونی ما هی باید از این سوله به اون سوله بریم و بعد وقتی کارمون تموم میشه میایم توی اتاق و میچسبیم به شوفاژ تا قندیل های دماغمون آب بشه. 

واقعا سرده!

****

در حال حاضر من اومدم خونه ی هستی! 

همکلاسی یه جلسه داشت در ولایت غربت و اومده اینجا. منم اومدم پیش هستی تا کارش تموم بشه و بیاد دنبالم و با هم برگردیم خونه!

****

خدایا سپاسگزارم که بهم توان و انرژی دادی تا از مهمونام به خوبی پذیرایی کنم.

خدایا سپاسگزارم که دوست خوبی مثل هستی دارم که دیدنش برام بزرگترین خوشیه!

خدایا سپاسگزارم که همسری خوب و مهربون و همراه دارم!

خدایا سپاسگزارم که حضورم برای دیگران  میتونه مفید و باعث دلگرمی باشه!

خدایا سپاسگزارم که هستی و هوامو داری!


در حال حاضر نشستم توی مطب دکترم و منتظرم تا نوبت ویزیتم بشه. 

دیشب تا پاسی از شب با همکلاسی مشغول نظافت و آشپزی بودیم. مهمونهامون توی راه هستند و دعا دعا میکنم کار من توی مطب زودتر تموم بشه.

اصولا وقتی میام مطب با دیدن بیمارانی که بیماریشون در حالت عود کرده هست واقعا اعصابم به هم میریزه. راستش اصلا مطب دکترم رو دوست ندارم.

یه دختر ناشنوا کنارم نشسته که با ذوق زیادی داره در مورد دوربین عکاسی از آقای همراهش سوال میپرسه. یه جوری ذوق میکنه که همه رو به هیجان آورده.

دیشب اومدم برا شام امشب کشک و بادنجون بپزم. بادنجون رو که ریختم توی قابلمه، بوی بادنجون کبابی بلند شد. در نتیجه غذا تبدیل شد به میرزاقاسمی. 

وقتی برگردیم خونه میخوام کوکو سبزی هم بپزم. امشب حسابی گشنگی میکشیم.

همکلاسی میگفت غذای برنجی بذار. گفتم من فامیلم رو میشناسم. شب پلو نمی خورن. 

بالاخره راضی شد. درعوض مشغول پختن کیک شد.

دیشب رفته بودیم هایپر. به اصرار همکلاسی.

اکنوقت کپلک من رفته سراغ خوراکی ها و هی میگه از اینا بخریم. از اونا بخریم.

یعنی دلم میخواست اون لحظه لپاش رو بکشم و بگم شیکمو یه کم جلوی این هیجانِ خوردن رو بگیر! 

****

خدایا سپاسگزارم که میتونم روی پاهام راه برم و کارهامو خودم انجام بدم.



به خاطر ترافیک کرج و بارون و برف ساعت هفت شب رسیدیم خونه.

خانم همکار میگه: دو تا دوتا مدیر داریم اما هیچکدوم به خودشون زحمت نمیدن به مدیرعامل بگن وقتی هوا ناجوره یک ساعت زودتر برگردیم تهران!

گفتم: به قول خودشون بلیط هاشون رو بابت موارد بی ارزش خرج نمیکنند!

****

آخر هفته مهمون دارم اونم چه مهمون هایی! زن دایی و دختردایی از شمال میان!

****

دلم یه فیلم خاص میخواد تا از تماشاش لذت ببرم! کسی سراغ داره! ایرانی نباشه لطفا! تخیلی و بزن و بکش هم نباشه! یه جورایی خاص باشه!

****

همکلاسی هم ساعت هشت و نیم رسید. براش پیام دادم که چه زوج فعالی هستیم! چشم بد ازمون دور!

****

خیلی وقته سوار تاکسی نشدم. توی تاکسی که سوار میشی آدم های مختلفی رو میبینی و دنیاهای جدیدی پیش روت نمود پیدا میکنه! هر آدمی با یه داستان مختص خودش! 

دلم برای ارتباط با آدم ها تنگ شده!

****

به خانم همکار میگم میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟ اینکه برای یه مدیر تحصیلکرده که انسان باشه و گفتار و رفتارش یکی باشه و شخصیت والایی داشته باشه کار کنم.

میگه: این که رویاست! 

میگم : من دلم میخواد و آرزومه!

میگه توی ایران فقط افراد بی لیاقت چاپلوس و بادنجون دور قاب چین مدیر میشن!

من آه میکشم!

****

همسر اومده خونه و میگه اوضاع خیلی ناجوره! دعا کن حمله نکنند!

من اما کاملا خنثی به بیست سال بعد فکر میکنم که شاید ما نباشیم اما اوضاع بهتر شده باشه! 

مدتهاست دیگه از مرحله ی ترس عبور کردم و به مرحله ی بی خیالی رسیدم. چون این روزها اونقدر وحشیگری و کارهای حیوانی از افراد خاص میبینم که امیدم به اصلاحشون از بین رفته! شاید یک مرگ دست جمعی دنیای بهتری رو بسازه!

****

ماماجونم سپاس برای روزهای برفی و بارونی که صحیح و سالم ما رو به خونه میرسونی! 

ماماجون سپاس برای اینکه به اندازه ی توانمون روی شونه هامون بار مسئولیت قرار میدی.

ماماجون ممنونم که هر روز این زندگی با وجود تموم برنامه های تکراری روزانه اش اما باز هم متفاوت از هم و غافلگیرانه است.

مامای عزیزم ممنون از خلاقیتی که در وجود انسانها قرار دادی تا دنیا رو رنگارنگ تر و قابل تحمل تر بسازند.



دیشب وقتی رسیدیم خونه، دیدم خونه کمی سرد شده! شوفاژ ها رو چک کردیم که نسبتا گرم بودند. البته نه مثل همیشه! غذا خوردیم و  کمی هم با هم صحبت کردیم و من مشغول آماده کردن سوپ شدم برای فردا شام(شام امشب). 

از ظهر کمی شکم درد داشتم. تلفنی با هستی حرف میزدیم که بهم گفت احتمالا توی برفا نشستی و سردی کردی. یه کیسه ی آب  گرم بذار رو شکمت. داشتیم تلفنی صحبت میکردیم که همکلاسی کیسه ی آب گرم  به دست روبه روم سبز شد. آخه من قربون این مرد مهربون نشم؟

یکی دو ساعتی که گذشت  حس کردم خونه سردتر شد. رفتیم و شوفاژهارو چک کردیم و دیدیم بعله! سرد شدن.

همکلاسی زنگ زد به سرایدار. گفتن مشعل شوفاژخونه سوخته و بردن تعمیر. 

من میخواستم برم حموم. ولی با این وضعیت نمیشد. رفتم سرم رو شستم. 

همکلاسی درب اتاق خواب ها رو بست و رختخواب ها رو آورد توی هال.

رفتم توی بغلش و  در حالیکه کیسه ی آب گرم رو هم به خودم چسبونده بودم تا صبح با خیال راحت خوابیدم و اصلا نفهمیدم خونه مثل یخچال شده.

****

امروز توی کارخونه برای ناهار سبزی پلو با ماهی داشتیم. با خانم همکار رفتیم آشپزخونه تا ببینیم آشپز چجوری این ماهی ها رو سرخ میکنه که اینقده خوشمزه میشه.

برامون توضیح داد که ماهی ها رو میخوابونه توی آب و سنگ نمک. بعد میریزه تو آبکش و بعد میخوابونه توی پودر سوخاری و در روغن فراوون سرخشون میکنه. آی خوشمزه میشه! آی خوشمزه میشه!

اتاق ما پشت آشپزخونه است و کانال کولر به اونجا مرتبطه. از ساعت یازده که آشپز شروع میکنه به سرخ کردن ماهی من دل ضعفه میگیرم تا ساعت یک که برم برا ناهار!

****

امروز با ترس برگشتم خونه. نگران بودم که نکنه شوفاژها سرد باشه. اما خدارو شکر شوفاژها گرم بودند. الان سوپ خوشمزه رو خوردیم و نشستیم پای تلویزیون و منتظریم که خونه گرم بشه.

****

خدایا یک شب سرما رو گذروندیم ، تمام امروز دلم پیش اونایی بود که توی این زمستون سرد، سر پناهی ندارند! خودت پناه همه باش!

خدایا سپاسگزارم که میتونم آدم ها رو دوست داشته باشم با وجود تمام بدی هاشون!

خدایا سپاسگزارم که یه خونه ی کوچولوی گرم داریم و دلی که از کنار هم بودن گرمه!

خدایا سپاسگزارم که عادت رو به ما آموختی تا تحمل خیلی چیزها راحت بشه! 

خدایا سپاسگزارم  که صبر رو در وجودمون قرار دادی و عشق رو! 

خدایا برای خلقت آویشن، دارچین، گل سرخ و پونه که این روزها دمنوش شبانه ی منه و به من انرژی میده و در برابر سرماخوردگی مقاومم میکنه سپاسگزارم.

خدایا برای خلقت انار با اون دونه های قشنگش که دونه کردنش مشق عشق شبهای ماست سپاسگزارم. 

خدایا برای وجود پرمهرت و توجه ی بی حدت سپاسگزارم.




چهارشنبه شب املت قارچ پختم و با همکلاسی و کپلچه دور هم خوردیم. صبح چهارشنبه یه پیام فرستاده بودم برا همکلاسی که: جمعه صبح بریم برف بازی؟ (دلم گرفته بود. یاد بچگی ها و بابام و آبعلی رفتنامون افتاده بودم) 

همکلاسی پیام داد: به عکاسباشی هم بگم؟ 

گفتم : بگو! به مامان و خواهرشوهر هم بگو!

عصر همکلاسی گفت مامان به خاله اینا هم گفته! 

پنجشنبه صبح همکلاسی رفت سر کار. من و کپلچه موندیم. بهش گفتم درساتو بخون که فردا میریم برف بازی.

اون نشست به درس خوندن(البته به زور، شنبه دو تا امتحان داشت) 

منم رفتم سراغ نظافت.

اول حموم و توالت رو شستم. در این بین مامان زنگ زد و پرسید شب میری خونه ی داداشت؟  گفتم: نه! فقط زنگ میزنم. اگه دوست داشتن ما بریم اونجا یه تعارف میکردند. حالا که حرفی نزدند ما هم نمیریم.

گفت میخوان بچه رو سورپرایز کنند. شب بهشون زنگ بزن.

رفتم سراغ یخچال و حسابی تمیز و مرتبش کردم. بعد هدیه های آسمانی کپلچه رو ازش پرسیدم. دو  سری لباس ریختم توی ماشین و پهن کردم. 

 کوفته ای که برا ناهار داشتیم رو گرم کردم.

همکلاسی اومد و ناهار خوردیم. 

من رفتم سراغ اتو کردن لباساش. اون هم مرغایی که برای جمعه خریده بود خرد کرد و ریخت داخل مایه ای که درست کرده بود و گذاشت توی یخچال.

من رفتم حموم و همکلاسی هم خونه رو جارو برقی کشید.

ساعت پنج رفتیم  بیرون تا شلوار مدرسه ی کپلچه رو که جا گذاشته بود، از مامانش تحویل بگیریم. 

سر راه بستنی هم خوردیم و منم از گلستان دو تا سبد تق سیم کننده ی یخچال خریدم و برگشتیم. 

شب کپلچه باقی کارهاشو انجام داد و زود خوابید و ما هم وسایلی  که برا کوه میخواستیم رو جمع کردیم.

مادرشوهر خبر داد که فقط خودش همراه ما میاد و بقیه نمیان.

صبح جمعه ساعت هفت از خونه راه افتادیم. مادرو سر راه برداشتیم و نون بربری روغنی خریدیم و رفتیم سمت دماوند. بین راه هم یه صبحونه ی عالی خوردیم. مرغ و وسایل ناهار رو خونه ی عکاسباشی گذاشتیم و خودش رو سوار کردیم و رفتیم آبعلی و بعد هم امام زاده هاشم.

وقتی کپلچه پیست اسکی آبعلی رو دید گفت اونجا تله کابین سوار میشن. مادرشوهر گفت بریم سوار بشیم. کپلچه گفت من عمرا بیام. کپل جان هم گفت منم همینطور. عکاسباشی هم سکوت کرد. من گفتم: مامان من حاضرم با هم بریم. شما نمیترسی؟ این تله کابین نیستا. تله سیژه. دورش کابین نداره. گفت نمیترسم فقط کابین نداره سردمون نمیشه؟ گفتم من که لباس زیاد پوشیدم. شما رو نمیدونم. گفت: عروس بذار دفعه ی بعد که لباس گرم بپوشم. گفتم باشه!

رفتیم و یه عالمه برف بازی کردیم. سر خوردیم. عکس گرفتیم. به هم  گوله برف پرت کردیم و بعد برگشتیم دماوند. 

مادرشوهرجان  برنج دم کرد و همکلاسی جوجه ها رو کباب کرد و منم بعد از ناهار ظرف ها رو شستم. تمام مدت هم به یاد آقای میم و هستی بودم.

ساعت چهار و نیم بعد از خوردن چایی برگشتیم سمت تهران. 

ساعت هفت شب رسیدیم خونه.

یه شام سبک خوردیم ومن کمی از کپلچه زبان پرسیدم و حدود ساعت ده هم همگی خوابیدیم.

وقتی رسیدیم خونه همه حسابی کوفته و خسته بودیم.

اما واقعا خوش گذشت!

****

ماماجونم سپاس که یه آخر هفته ی قشنگ رو برامون ساختی! 

ماما جونم سپاس که مرد زندگیم هوای دلم رو داره!

سپاس که همیشه دور و اطرافم رو آدم های خوب پر میکنند.

سپاس که امروز کارم سبک بود و با این بدن کوفته خیلی بهم فشار نیومد.

سپاس برای این همه نعمت و زیبایی که خلق کردی.

سپیدی برف و آبی آسمون و سبزی درخت! 

هزاران بار سپاس.


بلند شد و روی پاهاش ایستاد. حال خوبی نداشت. 

گفت : میتونستی کمکم کنی!

گفتم: شاید! 

گفت: من در حقت فقط خوبی خواستم!

گفتم: شاید!

گفت: باید میموندی و تلاش میکردی!

گفتم: شاید!

گفت: رفتی و همه چیز خراب شد!

گفتم: همه چیز خراب بود!

گفت: اگر کمک میکردی درست میشد!

گفتم: به چه بهایی؟

گفت: جدیدا خیلی دودوتا چهارتا میکنی!

گفتم: آموزگار خوبی داشتم! 

گفت: مثل خواهرم بودی!

گفتم: از خواهر و برادر واقعیم خیری ندیدم از مثل و مانندشون چه توقعی میتونم داشته  باشم؟!

گفت: سرد شدی!

گفتم: و دلسرد!

گفت: و سنگدل! 

گفتم: و بی روح! 

گفت : برات مهم نیست که چی میشه؟ ممکنه همه با هم سقوط کنیم!

گفتم: هرکسی تاوان انتخابش رو میده! کسی رو داخل گور دیگری نمیگذارند!

گفت: نمیترسی؟

گفتم: مدتهاست خودم رو سپردم به کسی که هیچ قدرتی بالاتر از اون نیست!

گفت: فرق کردی!

گفتم: آدما بزرگ میشن!

گفت: گاهی عوض میشن!

گفتم: گاهی  هم عوضی میشن!

گفت: بر نمیگردی؟

گفتم: راه رفته رو نه!

گفت: خسته ام!

گفتم: تکیه کن!

گفت: به کی!

گفتم: همون دیواری که برای ساختنش پل ها رو خراب کردی!

پوزخندی زد!

نشست!

.

.

.

من رفتم.!


از صبح سردرد دادم.

*

دیروز از توی فریزر ظرف شاهتوت هایی رو که همکلاسی برام خریده بود و اضافه اش رو گذاشته بودم توی فریزر پیدا کردم و الان نشستم با لذت تمشک میخورم.

*

عکاسباشی توی مازندران یه ویلا خریده. امروز با همکلاسی رفتن یخچال و لباسشویی  و اجاق گاز خریدن. حالا احتمالا شب میاد اینجا. منم که کلا بی حوصله!

*

به مادر کمی گلگی برادر رو کردم. همونطور که انتظار میرفت گفت به من مربوط نیست. اون زندگی خودش رو داره. حتما فرصت نداره بهت سر بزنه. قبلا هم همینجوری بود دیگه. فرقی نکرده که! گفتم بله. اون فرقی نکرده اما خواهرش هنوز یک سال نیست که ازدواج کرده!

تلفن رو که قطع کردم متوجه شدم برادر زنگ زده به گوشیم. 

باهاش تماس نگرفتم. 

هفته ی قبل زن داداش میگفت چرا به ما نگفتی حالت بد شده. حالا فکر میکنم اگر من دیروز ساعت یازده صبح که به برادر زنگ زده بودم  و تلفن رو قطع کرد احتمالا دچار مشکلی شده بودم و به  کمکش نیاز داشتم ، تا امروز ساعت هفت شب که تماس گرفت ، احتمالا یا میمردم یا مشکلم حل میشد. پس واقعا با این شرایط چه ومی به تماس گرفتن با اونها هست؟

*

من میدونم که خیلی سخت میگیرم و باید بی خیال باشم. اما متاسفانه یه خصلت بدی دارم اونهم  اینکه آدم ها برای من تموم میشن. اگه اینقدر دست و پا میزنم برای ماندگاری روابط برای اینه که نمیخوام عزیزانم برام تموم بشن. اما این روزها احساس میکنم سرعت تموم شدنشون خیلی زیاد شده. اونقدری که دیگه مهم نیست مدتهای طولانی ازشون بی خبر باشم. 

*

این روزها خیلی فکر میکنم. باید خیلی چیزهای زندگیم رو تغییر بدم. میدونم جلوی راهم سربالایی و سراشیبی های بدی وجود داره. اما دستم رو گذاشتم توی دست خدا و مطمئنم از همه ی اونها رد میشم.

*

خدایا سپاس که هستی.


آخر هفته تولد برادرزاده جانه! 

کادوهاش رو خریدیم. 

پنجشنبه زنگ زده بودم ببینم برنامه ی آخر هفته شون چیه . آیا میرن شمال یا خونه هستند! زن داداش جواب درست و حسابی نداد و وسط حرفمون تلفنش زنگ خورد و منم قطع کردم و او هم دیگه زنگ نزد.

امروز از سر کار زنگ زدم به برادر تا ببینم خونه هستند  یا نه! بریم دیدنشون یا نه! 

تلفن رو که برداشت گفت: من بهت زنگ میزنم و قطع کرد. (مثل همیشه) 

الان ساعت ده شبه و هنوز زنگ نزده. (بازم مثل همیشه) همکلاسی هم فکر میکنه آخر هفته میریم خونه ی اونا! 

من نمیدونم چه اصراری داره ما با اونا رفت و آمد کنیم. من که هیچ اصراری ندارم. علاقه باید دوطرفه باشه وگرنه فرصت برا همه هست. برادر من توی این هفت ماه حداقل هفت بار رفته شمال خونه ی اقوام همسرش اما فقط یک بار اومده خونه ی من. خوب چه توقعی میره ازش؟؟؟؟

نه اینکه بعد از ازدواج ما اینجوری شده باشه ها! این حجم از محبتش از همون بچگی که میخواست منو خفه کنه وجود داشت! 

****

خدایا سپاس که من رو وابسته به محبت نامهربون ها نکردی! 


بعد از ظهر روز پنجشنبه ، مادرشوهر جان زنگ زد که حالا که عصر میاین خونه ی ما، برا شام بمونید. میخوام  آش قره قوروت  بپزم.

وقتی همکلاسی بیدار شد جریان رو بهش گفتم. با تعجب نگام کرد و گفت این دیگه چه آشیه؟! ما همچین آشی نداریم.

همون موقع هستی زنگ زد. پای تلفن موضوع رو بهش گفتم. گفت حتما آش آبغوره بوده. اشتباه متوجه شدی. عالیه . همون آش گوجه ی ماست که قبلا خوردی.

به همکلاسی گفتم: گفت نابغه اون آش آبغوره است نه قره قوروت. 

گفتم خوب من حواسم نبود حتما اشتباه متوجه شدم. 

همکلاسی و هستی کلی خندیدند. همکلاسی هم کلی ذوق کرد که آخ جون آش آبغوره!

ما شب رفتیم خونه ی مادرشوهر. (خواهرشوهر دوباره اومده ایران) .

حال و احوال کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و منتظر شام شدیم. 

حرف از آش شد که یهو خواهرشوهر گفت: منتظر آش آبغوره نباشیدا! این یه آش من درآوردیه  به اسم قره قوروت که مادرجان از روی تلویزیون یاد گرفته. من که چشیدم و خیلی افتضاح بود.

قیافه ی همکلاسی دیدنی بود. من اما میخندیدم و میگفتم: دیدی من اشتباه نکردم. مامان خودش گفته بود قره قوروت.

حالا محتویات آش: بلغور ،برنج،  ریحون و گشنیز، کدو، هویج، فکر کنم بادنجون هم بود. و البته مادرشوهر قره قوروت رو کنارش آورد چون حدس میزد کسی خوشش نیاد.

وای از دست این خواهر و برادر. اونقدر غر زدن که مادرشوهر گفت پا میشم براتون غذا درست میکنم.

من اما کمی نمک و آبلیمو به آش اضافه کردم و شروع کردم به خوردن. خوشمزه بود. به مادرشوهرجان گفتم والله این بیشتر شبیه سوپ سبزیجاته! باید اسمش رو عوض کنیم.

همکلاسی هم خورد اما گفت: چشمم موند دنبال آش آبغوره. خواهرشوهر اما گفت لطفا دیگه غذاهای جدید رو روی ما امتحان نکن. اونشب اونقدر خندیدیم که نگو و نپرس.

فردا ناهار(جمعه) خونه ی دخترعمه ی مادرشوهر دعوت بودیم. یه خانم تبریزی مسن و باحال. دختر و داماد و نوه و عروس دخترش هم بودند.

دخترعمه که من بهش میگفتم عمه جان، برای ناهار آش آبغوره و کوفته ی تبریزی و قورمه سبزی و زرشک پلو با مرغ پخته بود. 

همکلاسی،دائم میخندید و میگفت ای کاش دیشب از خدا یه بنز خواسته بودم. 

غذاهاشون واقعا خوشمزه بود. با اون سن بالا همه ی غذاهارو خودشون پخته بودند. کلی هم زحمت کشیده بودند. دستشون درد نکنه. یه ظرف سیلور خوشگل هم به من کادو دادند.

****

خدایا سپاس که یه خونواده ی خونگرم و مهربون نصیبم شده! 

خدایا ممنونم که هوای دل این کپل مارو داشتی!

خدایا سپاسگزارم که همسر خوب و فهمیده ای قسمتم کردی که وقتی میبینه حال جسمیم روبه راه نیست همه جوره بهم میرسه و خونه رو حسابی مرتب میکنه! 

خدایا سپاسگزارم که خودت به بهترین شکل هوامو داری و همه چیز رو روبه راه میکنی و من مطمئنم که :

پایان شب سیه سپید است!

****

بعدا نوشت: توی آش بادنجون نداشت اما کرفس و لوبیاسبز هم داشت.


وقتی حرف مرگ به وسط میاد همه رو ترش میکنند و اخم هاشون میره توی هم و میگن چرا حرفشو میزنی! 

همه با مرگ بد هستند. همه از شنیدن اسمش بدترین خاطراتشون که فقدان عزیزانشون باشه رو به یاد میارن. 

همه ازش میترسن. همه ازش فراری هستند ! 

اما

وقتی بوی مرگ رو استشمام میکنیم، رفتارهامون تغییر میکنه! مهربون میشیم. یاد کمک به همنوعانمون میفتیم. عزیزانی رو که مدتها فراموش کرده بودیم به خاطر میاریم. دیگه برای مال دنیا غصه نمیخوریم. برای خالی کردن جیب همدیگه نقشه نمیکشیم. همدیگر رو میبخشیم. ناراحتی ها رو فراموش میکنیم و

پس بوی مرگ لطیفه! 

حتی از بوی گل سرخ و گل یاس هم لطیف تره! 

پس چرا خود مرگ اینقدر به نظرمون بده! 

بیاین قبل از بلند شدن بوی مرگ یه نفر، به یادش باشیم. 

بعضی مردن ها بو نداره! 

آدم میمیره اما هیچ کس نمیفهمه! 

اونوقت غصه اش میمونه برا خودمون! 

****

امروز صبح نوبت آرایشگاه داشتم.

دیشب با وجود خستگی زیاد ، بیدار موندم که برا ناهار کوکوی سبزی با زرشک زیاد بپزم.

صبح زود اول با همکلاسی رفتیم فروشگاهی که کار داشت. بعد منو برد گیشا، آرایشگاه. 

ابروها و موهامو مرتب کردم و بعد هم رفتم پاساژ گیشا. اونجا برای کپل و کپلچه و خودم لباس تو خونه ای خریدم. بعد هم روغن آویشن و روغن بنفشه برا ماساژ شکم(برا همون فیبروم ها).

همکلاسی اومد دنبالم و رفتیم سبزی آش و سبزی کوکو و بادنجون کبابی خریدیم و برگشتیم خونه. ناهار خوردیم و سبزی ها رو قسمت کردم و گذاشتم توی فریزر که خواهرک زنگ زد و پرسید تهران برف میباره؟ گفتم نه! گفت: تلویزیون گفته! 

حرفامون تموم شد و آشپزخونه رو مرتب کردم و رفتم سمت پنجره که دیدم عجب برف خوشگلی میباره.

زنگ زدم خونه ی مامان و بهشون خبر دادم که برف میباره. مامان گفت: جریان بوی بد تهران چیه؟ 

گفتم: جان؟ والله من خبر ندارم. طرف ما که بویی نمیاد. 

گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به بررسی. 

فهمیدم که اول گفتن بو از انقلابه. بعد گفتن از ایستگاه متروی ملته! 

یه عده هم گفتن اصلا بویی نیست.

یکسری هم میگن دماوند فعال شده و گاز ساطع کرده و میخوان  تهران رو از مردم تخلیه کنند.

خلاصه که ما توی تهران زندگی میکنیم اما مامانم اینابیشتر از  ما از تهران خبر دارند.

در حال حاضر همکلاسی روی کاناپه خوابیده و بنده هم در حال وبلاگ نویسی هستم و شام هم قراره بریم خونه ی مادرشوهرجان آش قره قوروت  یا یه همچی چیزی بخوریم. (اسمش رو درست متوجه نشدم)

****

خدایا شکر که اونقدر سرمون گرمه که فرصت نمیکنیم به اخبار بد گوش بدیم! 

خدایا سپاس که  باران رحمتت و برف این بزرگترین نعمتت رو به ما ارزانی داشتی.

خدایا امیدوارم لیاقت بندگیت رو داشته باشیم. 

****

قشنگترین تصویر این روزای من دیدن صورت همسر توی خوابه! 



دیشب تولد مادرشوهرجان بود.

پریشب(دوشنبه شب) بعد از برگشتن از سر کار و خوردن شام، دست به کار شدم و یه کیک سیب پختم. مادرشوهرجان عاشق کیک های خونگی هستند. 

بعد هم گراتن مرغ و قارچ درست کردم و فقط موند سس سفید و پنیر پیتزا که گذاشتم تا دیشب قبل از رفتن خونه ی مادرشوهرجان آماده اش کنم.

راستی کدوم یکی از شما بودین که این غذا رو به من یاد دادید؟  فراموش کردم؟ کار هرکدومتون بود دستش درد نکنه. واقعا عالیه. 

بعد هم زنگ زدیم به مادرشوهر جان که ما فردا میایم خونه ی شما، شما هم نمیخواد چیزی برا شام بپزی! 

بدینگونه  شب سال نوی میلادی را در آشپزخونه سپری کردیم.

دیشب همینکه رسیدم خونه سس سفید (بشامل) رو درست کردم و ریختم روی مواد و بعد هم پنیر و دست آخر هم گذاشتمش توی فر. 

کمی به خودم رسیدم و لباس عوض کردم و آمپولم رو زدم و بعد از آماده شدن غذا همراه کیک رفتیم خونه ی مادرشوهرجان.

بسی بسی خوشحال شدند و ما هم از خوشحالی ایشان خوشحال شدیم.

دیروقت بود که برگشتیم خونه و الان هم دچار بی خوابی شدم و دارم اینارو مینویسم.

کپلچه هم زنگ زد که اینهفته نمیاد پیش ما. اینجوری این آخر هفته وقتم برا خودمه.

جمعه ناهار هم دخترعمه ی مادرشوهرجان ناهار دعوتمون کردند. 

****

خدایا بابت روزها و شبهایی که فرصت زندگی کردن به ما بخشیدی شکر. 

خدایا سپاس برای دور هم بودن ها و محبت هایی که در وجود ما قرار دادی.

خدایا سپاس برای وجود همطری مهربان و همراه.


از زمانی که ازدواج کردم دائما با مشکل کمبود وقت و زمان دست و پنجه نرم میکنم.

عصر حدود ساعت شش و نیم میرسم خونه. تا لباس عوض کنم و شام  آماده کنم و شام بخوریم ساعت حدود هشت میشه. 

هشت تا نه کمی مینشینم کنار همکلاسی و استراحت میکنم. بعدش یا با هم فیلم میبینیم. یا کتاب میخونم. یا مقدمات غذای فردا رو آماده میکنم. یا لباس های شسته رو تا میکنم و میگذارم توی کمد. یا ریخت و پاش های خونه رو جمع و جور میکنم یا دستشویی و توالت رو میشورم یا .

وقتی به خودم میام ساعت یازده شبه و باید بخوابم. این وسط شاید نیم ساعت تونستم کتاب بخونم.‌

کلا زمانی که برای  کارهای شخصی مثل بافتنی و خیاطی و نقاشی و مطالعه دارم نزدیک به صفره! 

والبته خستگی جسمی حاصل از محیط کار هم اونقدر زیاده که توان وحوصله و کششی برای انجام کارهای دیگه هم ندارم. 

مدتهاست خوندن وبلاگ ها ی دوستان با تاخیر انجام میشه و کامنت گذاشتنم به صفر میرسه! 

همه تون رو دوست دارم و برام عزیزید و پیگیرتون هستم اما متاسفانه خیلی فرصت نمیکنم کامنت بگذارم. 

برنامه هایی برای خودم و زندگیم  دارم که برای انجامشون باید زمان های تلف شده ی روزانه ام رو کم کنم. اولویت من زندگی خونوادگی و بعدش رضایت از شخص خودمه! در نتیجه برای مدتی کمتر به وب سر خواهم زد.

 البته که من به نوشتن اعتیاد پیدا کردم پس کماکان روزنوشت های من رو خواهید دید ولی احتمالا یه مدتی نمیتونم به وبلاگهاتون سر بزنم. 

ممنونم که درکم میکنید و همراهم هستید.



دیروز همراه با کپلچه و مادرشوهر جان رفتیم خونه ی خاله بزرگه ی همکلاسی. خیلی هم خوش گذشت! 

امروز از صبح خونه بودیم. من و همکلاسی صبح خونه تمیز کردیم و کپلچه هم کارتون تماشا کرد و حموم رفت. بعد از نهار من و کپلچه دسر موز شکلاتی درست کردیم و گوشت چرخ کردیم(من گوشتها رو  مینداختم داخل چرخ گوشت و کپلچه دسته ی مخصوص فروبردن گوشت رو داخل ورودی چرخ فرو میکرد. در انتها هم من گوشتهارو داخل زیپ کیپ ریختم و کپلچه صافش کرد) بعد هم من قورمه سبزی برا شام پختم که فردا ناهار هم با خودش ببره و  کپلچه رومه دیواری زبانش رو درست کرد. فیلم پنجاه کیلو آلبالو رو با هم تماشا کردیم و بعد من و همکلاسی مسابقه ی هرکی دیرتر بخنده برنده است رو بازی کردیم و کپلچه هم شد داور و اونقدر خندید که نگو و نپرس! منم از خنده های اون خنده ام میگرفت و هی میباختم. در انتها براش یه عالمه سوال ریاضی طرح کردم. اون مشغول حل کردن شد و من مشغول کتاب خوندن و همکلاسی هم چرت زدن.  الان هم بعد از شام همکلاسی جان داره ظرف میشوره و کپلچه تلویزیون تماشا میکنه و من اینجام . 

جمعه ها از نظر من وقت استراحت و دوست دارم همه حسابی استراحت کنند . اجازه میدم همکلاسی  بعد از ظهر بخوابه یا تلویزیون تماشا کنه و یا با گوشی ور بره! کپلچه هم در صورتی که پنجشنبه درسش رو خونده باشه جمعه ها میتونه تلویزیون تماشا کنه! خوب جمعه است دیگه همه دوست دارند استراحت کنند. 

****

خدایا با وجود اینکه استراحت من به نسبت به دیشب  اون وقتی که تنها بودم خیلی کم شده اما هزار بار سپاسگزارم که جمعه هام دیگه ساکت و بی روح نیست. یه خونواده دارم که باهاشون سرگرمم و دوستشون دارم .

خدایا ممنونم برای این جمعه های دلنشین.



این مطلب خطاب به  کامنت گذار عزیز با عنوان"حالا" نوشته شده!

 اون چه اینجا می نویسم احساسات و تجربیات شخصی منه. مطمئنا خیلی ها با من همدوره هستند اما دلیلی نداره تجربیات مشابهی داشته باشند. درک هر شخصی از وقایع پیرامونش به احساسات و قوه ی ادراک خودش بستگی داره و کاملا منحصربه فرده!

کامنتدونی رو هم می بندم چون نمیخوام این بحث ادامه داشته باشه! 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

از بچگی  بعد از آشنایی با‌کتاب رساله که محصول تحصیل در مدرسه ی فرزانگان بود، عادت کردم خیلی اوقات پیرامون احکام موجود در رساله کنکاش کنم. 

از همون موقع خیلی چیزها با عقل و منطق من جور در نمیومد !

این پست ممکنه به مذاق خیلی ها خوش نیاد. پس اونهایی که دوست ندارند نخونند!

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

اول بگم که دکتر رفتم و بهم فعلا استروژن داد و توصیه کرد تا چهل سالگی صبر کن و بعد رحمت (به قول خودش بچه دون)رو بِکَّن بنداز دور. میگفت اصل مهم تخمدانهاست که سالمه و تنظیم بدن دستشه. رحم جز اینکه سرمنشا هزارتا بیماری باشه و فقط بچه نگهداره، به هیچ کار دیگه ای نمیاد! 

 کلا باحال بود‌.

بگذریم.  

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

اتفاق جالبی افتاده.

چهارشنبه ی گذشته برای امروز شنبه ، اول زمستون سال هزارو سیصد و نود و هفت مرخصی رد کردم و وقتی مدیر دو به شک و مدیر کارخونه از من پرسیدند چرا شنبه نمیای پاسخ دادم:

تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و صبح یکی دو ساعت بیشتر بخوابم.

پنجشنبه عصر خونریزی شروع شد و من از پنجشنبه شب دائما در حال استراحت هستم.

امروز کتابی رو که چند ماه بود میخواستم بخونم و هفته ی گذشته در همراهی با هستی خریده بودم به دست گرفتم.

نمیدونم چه حسی داشت که می ترسیدم از خوندنش.

از صبح در حالی که روی تخت دراز کشیدم دارم کتاب ملت عشق رو می خونم. خیلی کند پیش می رم. شاید چون بعضی از جملات رو چندین بار زیر لب تکرار میکنم.

(برخی مردم "تسلیم" را به اشتباه معادل "ضعف" میگیرند. که اصلا این کجا و آن کجا. تسلیم شکلی از پذیرش آشتی جویانه ی وضع و حال جهان است و شامل تمام آن چیزهایی می شود که عموما از تغییر و یا فهم آن عاجزیم. )

می ترسیدم از دست گرفتن این کتاب چون مطمئن بودم حرف های زیادی برای من داره اما بدن و روحم با هم یکی شدند تا مجبورم کنند به خونه موندن و خوندن ! 

سالهاست از کتب و نوشته هایی که در خصوص قدرت های خاص بشر و تصوف باشه دوری کردم اما این کتاب خودش من رو پیدا کرد.

شاید خیلی ها تون اونو خونده باشید و به نظرتون یه رمان ساده بیاد اما برای من اینجوری نیست.

قبل از این کتاب های پائولو کوئیلو منو به دنیای خاصی میبرد. کتاب شیطان و دوشیزه پریم رو شش یا هفت مرتبه خوندم. چیزی ورای داستانی معمولی برای من بود. بعد از اون ساحره ی پورتوبلو! و بعد کتاب الف! بعد از خوندن اون کتابها انگار دری پیش روم باز شد به دنیایی دیگه! 

حالا این کتاب رو می خونم اما در هر واژه ای در عالمی دیگه سیر میکنم. 

نمیدونم چرا دوباره روح ناآروم من بیدار شده! 

بی جنبه ی کی بودم ؟

 


دیشب قرار بود مادرشوهرجان و خاله ی بزرگ همکلاسی برای شب نشین بیان خونه ی ما. 

من از صبح کارهام رو انجام دادم. همراه کپلچه کیک پختیم. خونه رو مرتب کردم. ساعت سه و نیم همکلاسی اومد و ناهار خوردیم و من رفتم دوش بگیرم. 

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

امروز تصمیم قطعی گرفتم که در مسائل درسی کپلچه هیچ دخالتی نکنم. 

وقتی پدر و مادرش سرشون رو مثل کبک توی برف فروکردند و یا اینکه دوست دارند بچه شون رو رها و آزاد بزرگ کنند من چه کاره هستم که بخوام دخالت کنم. 

هفته ی قبل کپلچه  به هستی میگه: خاله رافائل خیلی سختگیره! 

فقط و فقط برا اینکه بهش می گفتم تکالیفش رو انجام بده.

امروز وقتی ازش خواستم درس های زبانش رو بخونه کلی غر زد. تکالیف ریاضی رو هم نیاورد که چک کنم. باهاش مفصل حرف زدم و گفتم من دیگه به درس و مشقت کاری ندارم. بهش گفتم پدر و مادرت همیشه نیستند که ازت حمایت کنند. میگه:عه خاله از این حرفها به من نزن من بچه ام. گفتم من وقتی سن تو بودم برای آینده ام هدف داشتم. دوست داشتم بزرگ شدم برم سر کار و مامانم رو ببرم مسافرت. تو دوست نداری؟ 

بعد هم گفتم از این به بعد تکالیفت به من مربوط نیست. پدر و مادرت خودشون باید به تکالیف برسند و تو همراه با اونها باید به فکر آینده ات باشی. در آینده تو هر چی که بشی و به هرجا که برسی کسی نمیگه من کاری کردم. همه میگن تو و پدر و مادرت زحمت کشیدید.

دو روز قبل هم که در مورد نمرات کپلچه با همکلاسی صحبت کردم وقتی دیدم اون هم معتقده که من سختگیرم بهش گفتم  از این به بعد درس و مشقش هیچ ارتباطی به من نداره. 

من چند ماه سعی کردم با این بچه مثل بچه ی خودم رفتار کنم ولی اشتباه کردم. نه این بچه، بچه ی منه! نه من مادرش هستم. 

وقتی کل روز این بچه مدرسه یا خونه ی مادربزرگشه و شبها می ره پیش مادرش(به گفته ی بچه) و آخر هفته هم پیش ماست، من نمیدونم مادرش کی به درس و مشقش می رسه!  در هر صورت به من ربطی نداره. کسی که به دنیا آوردتش حتما برای آینده اش هم برنامه ریزی کرده!

****

در مورد خورد و خوراکش  هم تصمیم گرفتم دیگه هیچ حرفی نزنم. دیشب وقتی میوه ها رو میشستم همکلاسی گفت چرا نارنگی رو نشستی. گفتم دلیل داره! گفت به خاطر کپلچه؟! 

(راه می ره و نارنگی میخوره و سرفه میکنه و دکترش گفته نباید نارنگی بخوره و تنها کسی که بهش میگه نخور منم)

گفتم: توی یخچال نارنگی شسته شده هست. نَشُستمشون چون خراب میشه. اما گویا تو هم به من به چشم یه زن بابا نگاه میکنی که نمیخواد به بچه ات خوراکی بده! 

همکلاسی حرفی نزد و خندید. شاید فکر کرد من دارم شوخی میکنم. اما من دیشب با بغض خوابیدم. امروز صبح هم بهش گفتم دیگه کاری به خوردن و نخوردن شما دوتا ندارم. اونقدر بخورید تا بترکید. وقتی خودتون به فکر خودتون نیستید من چه کاره هستم شکم هاتون اندازه ی دیگ پلوی محرم شده! پدر من با همین زیاده روی در خوردن کاری کرد که در شصت و چهار سالگی مرد. شما ها هم خودتون باید به فکر آینده تون باشید. من میچسبم به خودم و سلامتی خودم و به آینده ی خودم فکر میکنم.

کلا فرهنگ ما همینه. یه زن بابا ، زن بابا یا در نهایت یه نامادریه! هرچقدر هم سعی کنه واقعا دلسوزانه رفتار کنه نمیتونه دید جامعه رو تغییر بده.

البته من به اینها خرده نمی گیرم. وقتی رفتار خونواده ی خودم بعد از سی و هفت سال محبت کردن اینیه که الان میبینم؛ دیگه چه توقعی ازدیگران باید داشته باشم.

****

باید بیشتر مراقب خودم و سلامتی خودم باشم. 

مبارزه ی بی خود با یکسری شرایط فقط هدر دادن انرژیه!

به قول کتاب کیمیاگر ما نمی تونیم دنیا رو تغییر بدیم. باید خودمون رو تغییر بدیم.

****

هشت تا از کارگرها اخراج شدند

****

زندگی ادامه داره

****

خدایا سپاس برای وجدانی که گاهی درد میگیره اما هست! 

خدایا سپاس برای روحی که آزرده میشه اما از خودش راضیه! 

خدایا سپاس برای زندگی که با چنگ و دندون حفظش میکنم.

خدایا سپاس برای توانی که دادی تا با ناملایمات زندگی روبه رو بشم.





توی اتوبان هستیم. جاده از ازدحام ماشین ها کاملا بسته شده. تعداد زیادی از ماشینها در پیش رو هستند.جز جرثقیلی که در جلوی ماشینها مشغول جابه جایی است چیزی قابل رویت نیست. هر اتفاقی که افتاده نباید چیز خوبی باشه.

راننده ی سرویس ماشین رو خاموش کرد. سرما به شکل موذیانه ای از لای درب ماشین به زیر پاها میپیچه! 

امشب با همکلاسی قرار داشتیم که بریم خرید.با این اوصاف گمون نمیکنم فرصتع بشه.

این پست ادامه خواهد داشت.

بعدا نوشت: دو تا اتوبوس مسافربری با هم تصادف کرده بودند. خداکنه کشته نداشته باشه.



کارخونه ی ما یه فضای بزرگ کنار یه جاده ی قدیمیه! 

از هر شهرِنزدیک به خودش  چه شرق و چه غرب بیست دقیقه فاصله داره. 

هوای اون ناحیه سرد و خشکه! مثلا در مقایسه با تهران شبهاش حدود دوازده تا سیزده درجه سردتره.

من فضای کارخونه رو دوست دارم. محوطه درختکاریه و فضای سبز قشنگی داره. آسمونش هم آبی با هوای تمیزه! 

این روزها سوز سرد هوا حسابی پوستمون رو میسوزنه.

هوا طوریه که من باید حتما کلاه و شال گردن بپوشم.

زمستونها وقتی برف میباره و محوطه و درخت ها سرتاپا سفید میشن بهترین منظره رو میتونید ببینید. البته باید بگم که کف زمین سرسره میشه و خیلی باید مراقب باشید که زمین نیفتید.

بهار ، اونجا یه قسمت از بهشته! مخصوصا اردیبهشت که درختا سبز میشن. گلهای رز شکوفا میشن و محوطه پر میشه از گل. درخت های چنار و گردو  و کاج سایه گستر میشن و قدم زدن توی اون بهشت لذت بخش ترین کار دنیاست.

اوایل ماه آذر وقتی تموم برگهای درخت ها با هم میریزند، کف خیابونهای محوطه پر از برگهای زرد و نارنجی و قرمز میشه.  عکسهای اونجا بی شباهت به پارک های اروپایی نیست.

توی این فضا به من حق بدید با وجود تموم ناراحتی ها دلم نیاد از این کارخونه برم. مخصوصا که اینجا تا خونه ی هستی نیم ساعت فاصله داره و هر روز که میام کارخونه حس میکنم به هستی نزدیکم.

****

امروز صبح ساعت پنج و نیم با صدای اذان بیدار شدیم. من صبح ها ساعت گوشی و یه ساعت کوچیک رومیزی رو روی ساعت شش تنظیم میکنم برای زنگ زدن که اکثرا اون ساعت عقربه ای پنج دقیقه زودتر زنگ میزنه(این کار رو انجام میدم چون دو بار پیش اومده که گوشیم زنگ نزده)

من توی خواب و بیداری به همکلاسی گفتم صدای چیه؟ همکلاسی گفت: اذان! 

گفتم از کجا میاد؟ 

اونم توی خواب گفت : مسجد دیگه!  

من گفتم این اطراف که مسجد نبود! 

بعد دیدم صدا به جای پنجره از سمت مخالف میاد. یعنی در حموم! 

بلند شدم و دیدم از روی میز کنار حمومه! 

جعبه ی گوشی جدید رو  که داشت اذان میگفت برداشتم و دادم به همکلاسی و گفتم: این مسجده که داره اذان پخش میکنه! 

همکلاسی گفت: خدا بگم چه کارت نکنه محسن! 

 ( محسن کارمند همکلاسیه که مغازه ی موبایل فروشی داره و کارهای رجیستری و تنظیمات گوشی رو انجام داده و خوب روی گوشی نرم افزار تقویم ایرانی و موذن نصب کرده بود)

****

امروز در عرض چند ساعت پاییز رختش رو بست و رفت و زمستون اومد و بقچه اش رو باز کرد. 

خدایا  تا از سرویس پیاده بشم و برسم خونه، از سرما یخ زدم. خدایا ممنونم که لباسی برای پوشیدن و سقفی برای آسایش دارم که گرم هستند و مراقب من در برابر سرما! خدایا هوای اون بندگانت رو که توی سرمای زمستون لباس گرم ندارند داشته باش! 

خدایا مراقب دل پدر و مادرهایی که دستشون تنگه باش.

 


دو روز گذشته تا ساعت شش کارخونه بودم و بعد با همکلاسی برگشتم خونه و هر شب حدود ساعت هشت، هشت و نیم رسیدیم خونه! خسته! بی رمق! داغون!

****

آستانه ی صبر و تحملم اومده پایین. هم زود عصبی میشم، هم تا تقی به توقی میخوره یا اخم و بی حوصلگی میبینم میزنم زیر گریه. دو شبه با گریه میخوابم.

****

همکلاسی دیشب میگه نمیخوای بگی چی شده که اینجوری شدی؟

گفتم: نه! 

چی بگم؟ 

از دست عزیزان چه بگویم؟ گله ای نیست.

 گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست! 

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم!

هرلحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست!

****

دیروز لیست پرسنل رو گذاشتن جلوی روم و گفتن ده نفر رو انتخاب کن میخوایم تعدیل نیرو کنیم! از دیروز درحال جنگیدنم برای نگه داشتن کارگرها! 

از تماشای تلویزیون ایران حالم به هم میخوره!

از دیدن مردان دولتی با کت و شلوارهای طوسی و موهای خوابیده و ته ریش که وقتی راه میرن دستشون به خشتکشونه حالم به هم میخوره!

از .

****

خدایا تموم امیدم به توئه! 

میدونم این روزها هم تموم میشه. میدونم هیچ چیز این دنیا  ثابت نیست! 

به من صبر بده! تحملم رو زیاد و توقع ام رو کم کن! 

خدایا مثل همیشه من رو در آغوش خودت بگیر!

****

سپاسگزارم که با وجود تمام سختیها هنوزروی پاهام ایستادم.

خدایا سپاسگزارم که بالشی دارم که شب با خیال راحت سرم رو روش میگذارم.

خدایا سپاسگزارم که با وجود تموم دلشکستن ها هنوز میتونم دوستشون داشته باشم.



چهارشنبه ی شلوغی رو در کارخونه پشت سر میگذاشتم. همکلاسی زنگ زد و گفت پنجشنبه نمایشگاه دارن توی شهر آفتاب و از صبح باید بره اونجا. قرار بود ساعت هشت شب هم بره فرودگاه چون یه دوستی قرار بود براش یه بسته ای رو از طرف خواهرش بیاره. گفت از نمایشگاه میرم فرودگاه. با ناراحتی گفتم مگه نمایشگاه تا ساعت چنده؟ هواپیما که هشت شب میرسه. 

گفت تا ساعت شش نمایشگاه هستند. گفتم با این حساب ساعت ده شب میای خونه! 

کلی غر زدم. آخه یک هفته ی اعصاب داغون کن رو پشت سر گذاشته بودم و خسته بودم و دلم میخواست کنارم باشه. چون همین حضورش به من انرژی میده.

به هستی زنگ زدم و گفتم قرار بود آخر هفته بیای تهران چی شد؟ میای؟ 

اول کلی تعارف کرد. جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که من تنهام. تو بیا حداقل کنار هم باشیم.

همکلاسی دوباره زنگ زد و گفت کپلچه هم پنجشنبه میره اردو و نیست. 

صدام اونقدر خسته بود که گفت: چی شدی؟ چرا اینقدر داغونی؟ گفتم: خسته ام. گفت : اومدی خونه استراحت کن من میام شام میپزم.

خلاصه که من رفتم خونه و غذا پختم و از گرسنگی ضعف کردم و دیدم از کپل خان خبری نشد. زنگ زدم بهش. هنوز شرکت بود. گفت: دیرتر راه میفتم چون ترافیکه. عصبانی شدم.

ساعت نزدیک نه رسید. دیدم صدای چرخیدن کلید توی در میاد. در رو باز کردم و گفتم: سلام! پس چرا زنگ نزدی (یک جمله ی ایجادکننده ی سوءتفاهم منظورم من زنگ در بود). ناگهان همکلاسی گفت: بابا ترافیک بود. پدرم دراومد تا رسیدم خونه. 

از اخماش ناراحت شدم و گفتم: من که چیزی نگفتم(من پرسیده بودم چرا زنگ در رو نزدی و اون فکر کرده بود میگم چرا تلفن نزدی و این سوءتفاهم همچنان ادامه داشت) 

همکلاسی گفت: نیازی نیست چیزی بگی ناراحتی از قیافه ات معلومه! 

دیگه حرفی نزدم . لباسش رو عوض کرد و منم میز رو چیدم و در سکوت شام خوردیم. بعد از شام خواستم که آمپولم رو بزنم. هی مثل گربه میومد دنبالم و نگام میکرد و حرف نمیزد. منم که بغضو. یهو گفتم : چرا اینجوری میکنی؟ دست پیش گرفتی که پس نیفتی. گفت: تو چرا اخمات تو همه؟ گفتم: من تا در رو باز کردم و یک کلمه پرسیدم چرا مثل همیشه زنگ در رو نزدی تا در رو باز کنم تو یهو به من پریدی!(اینجا فکر کنم همکلاسی متوجه ی قضیه شد. چون ناگهان رفتارش تغییر کرد) گفت: من فکر کردم خوابیدی. اصلا چرا نخوابیدی. من که گفتم میام شام درست میکنم. گفتم تا توبرسی و شام بپزی که من از گشنگی میمردم. 

بعد یهو بغضم ترکید و اونم بغلم کرد و منم یه دل سیر توی بغلش گریه کردم. تموم بغضای کارخونه، خونواده، تنهایی و دلتنگی رو تو بغلش شدم و گریه کردم. بعد هم وقتی سبک شدم رفتم دوش گرفتم تا تموم اون حس های بد رو از خودم بیرون کنم. هستی  خبر داد که فردا صبح میاد پیشم.

شب با آرامش خوابیدم. صبح زود بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم بانک. یکسری کارهامو انجام دادم و خرید کردیم و همکلاسی منو گذاشت خونه و رفت.

خونه رو مرتب کردم. برای ناهار باقالی پلو با مرغ پختم. میوه ها رو شستم تا هستی اینا رسیدن. کلی با هم حرف زدیم. ناهار خوردیم و عکس ناهارمون رو برای کپل فرستادیم. بعد از ظهر رفتیم صادقیه و به یاد ایام قدیم توی خیابونها قدم زدیم و بستنی خوردیم و تا میتونستیم صحبت کردیم. برا مادرشوهرهامون هم یکی یه دونه بلوز خوشگل خریدیم که شب یلدا بهشون بدیم. 

شب که برگشتیم خونه فهمیدم پرواز عقب افتاده و دیر میرسه. کلی غر زدم که نمیدونم این پسر چی خریده که اینقدر مهم بوده براش که حتما بره فرودگاه تحویل بگیره. خوب میگذاشت برا یه روز دیگه. خسته و کوفته و گشنه از نمایشگاه رفته فرودگاه. معلوم هم نیست ساعت چند بیاد. 

خلاصه که ما شام خوردیم و هستی اینا خوابیدن و من نشستم منتظر. ساعت نزدیک یک شب بود که همکلاسی رسید خونه. 

هرچقدر اصرار کردم شام بخوره یا چایی قبول نکرد. یه کم میوه بهش دادم خورد و گفت میخوادبخوابه که صبح زود بره دنبال کپلچه.

بعد جعبه ای رو گرفت جلوی روی من. گفتم: این چیه؟ گفت: باز کن! باز کردم و دیدم گوشی موبایل داخل جعبه است. شوکه شدم.گفتم اینو از اونور گفتی برات بیارن؟ گفت آره. گفتم برا کیه؟ گفت برا تو! مگه نمیگفتی جدیدا گوشیت هنگ میکنه! 

دیگه نمیتونستم هیچی بگم. احساس خوشحالی، شرمندگی، شگقتی و همه با هم قاطی! 

گفتم: اینهمه پول چرا دادی برا این! اصلا به چه مناسبت؟ 

گفت: هدیه مگه مناسبت میخواد؟

گفتم: آخه این الان با این اوضاع مالی کشور خیلی گرونه! 

گفت: تو دیگه به این کارها کاری نداشته باش.

واقعا نمیدونستم چی بگم. من با بهت و خوشحالی خوابیدم. خوشحالی از اینکه یکی هست که تا این حد به فکر منه.

میتونم بگم تا حالا توی زندگیم اینجوری سورپرایز نشده بودم. البته چرا! یه بار هم توی شش سالگی اینجوری سورپرایز شدم. مادرم رفته بود حقوق بگیره. وقتی برگشت خونه یه جعبه ی بزرگ دستش بود که داد به من. یه عروسک خوشگل برام خریده بود. اون هدیه غافلگیرکننده ترین هدیه ی زندگیم بود و حالا این گوشی موبایل.

صبح زود بیدار شدم و فرستادمش رفت دنبال کپلچه. چایی دم کردم و میز رو آماده کردم تا رسید. نون بربری گرم. خامه و سرشیر محلی خریده بود‌. چه صبحونه ای شد. عالی! 

بعد از صبحانه جمع و جور کردیم و رفتیم کورش تا بچه ها بازی کنند و من و هستی هم دور بزنیم و اگر شد خرید کنیم. اونجا هستی میگفت ای کاش میگفتیم لیلی میومد اینجا. گفتم اتفاقا خودم هم بهش فکر کردم فقط چون جمعه صبحه و ممکنه اذیت بشه بهش نگفتم. تو هم که میخوای زود بری! ان شاءالله دفعه ی بعد که اومدی جورش میکنم.

توی کافه ی کورش موهیتو سفارش دادیم. پسرجوون که سفارش میگرفت به زور مجبورمون کرد که کیک رو هم امتحان کنیم. هستی میگه کی با موهیتو کیک میخوره؟ 

خداییش موهیتوش اصلا خوشمزه نبود. کیک هم که کاملا معلوم بود وسطش رو خالی کرده بودند و با فیت و فان کاکائویی که بهش پودر ژله زده بودند پر کرده بودند و برش زده بودند. یک تکه رو برا ما آورده بودند. موقع حساب کردن هستی با شنیدن قیمت گفت: لطفا شما توی تهران کافه و رستوران نرید. بیاید پیش خودمون همونجا برید. 

حق داشت به خدا. یه برش کوچیک کیک پونزده هزارتومن؟ قیمت یه کیک کامل بود! 

اونوقت ما یه لیوان بزرگ موهیتو رو نهایت میخریدیم هشت تومن ولی اونجا!!!!!

به هستی گفتم بهای زندگی کردن توی تهران واقعا بالاست. اونم صرفا برا دود و دمش! وگرنه ما که چیز دیگه ای ازش نمیبینیم.


ناهارمون رو ساعت چهار خوردیم و مهمونای عزیزم ساعت پنج رفتند. بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن وسایل رفتیم خونه ی مادرشوهر تا یه سری بهش بزنیم. 

شب ساعت یازده خوابیدیم و امروز هم هول هولکی اومدیم سر کار و من یادم رفت حلوایی رو که خریده بودم تا توی کارخونه خیرات بدم با خودم بیارم. همکلاسی حدود ساعت یک و نیم اومد کارخونه و حلوا رو آورد. 

در حال حاضر هم سرویس تهران رفته و  من منتظر هستم تا کار ایشون در ولایت غربت تموم بشه و بیاد دنبالم تا بریم خونه. 

  *****

خدایا شکرت کهاین همسر مهربون رو نصیبم کردی.

خدایا ممنونم که این رفیق خوب رو بهم دادی.

خدایا سپاسگزارم که منو لایق این زندگی دونستی.

لطفا لطفا لطفا کاری کن منم بتونم برای آدم های زندگیم فرد مناسبی باشم.



چند تا موضوع برای نوشتن داشتم. اولی سوتی همکلاسی.  دومی جلسه ی امروز. سومی خوبی های کارخونه. چهارمی خاطرات دانشگاه. 

تصمیم گرفتم از سوتی همکلاسی بنویسم.

دوشنبه قرار من و همکلاسی این بود که من برم خونه ی هستی و همکلاسی بعد از تموم شدن کارش بیاد اونجا. 

من تازه رسیده بودم خونه ی هستی که مامان زنگ زد به موبایلم.

نمیخواستم اونا بدونند خونه ی هستی هستم. به خاطر حساسیت های خواهرک ! 

تلفن رو جواب دادم. مادر پرسید رسیدی خونه؟ گفتم بیرون هستم. گفت توی سرویسی؟ گفتم نه. ولی هنوز خونه نرفتم. گفت تنهایی یا با همکلاسی؟ گفتم با همکلاسی. گفت باشه زنگ زده بودم ببینم خوب شدی؟ گفتم: آره. خوبم.  و سریع سر و ته قضیه رو هم آوردم و قطع کردم.

نیم ساعت بعد همکلاسی زنگ زد و گفت کارش تموم شده و توی راهه و پرسید چیزی میخواهیم که بخره یا نه؟ گفتم چیزی لازم نیست. بیا خونه! 

پنج دقیقه ی بعد دوباره همکلاسی زنگ زد! 

تعجب کردم. گفتم: چی شده؟ 

گفت: گند زدم! گفتم چرا؟ اتفاقی افتاده؟

گفت: نه فقط گند زدم! 

گفتم چی شده خوب؟ 

گفت : زنگ زدم به مامانت که احوالش رو بپرسم گفت مگه پیش رافائل نیستی؟ من نیم ساعت قبل باهاش صحبت کردم گفت پیش هم هستید.  منم گفتم آره پیش هم بودیم. من رافی رو بردم رسوندم خونه ی هستی و خودم کاری داشتم رفتم انجام دادم و الان دارم میرم دنبالش. 

یعنی اینو شنیدم چنان جیغ بنفشی کشیدم که نگو و نپرس! 

گفتم: آخه تو چرا به مامانم زنگ زدی؟ اصلا چرا گفتی من خونه ی هستی هستم؟ من نمی خواستم اونا بدونند. 

گفت:  بله فهمیدم که گند زدم.

وقتی رسید خونه ی هستی، ریختیم سرش! هستی بهش میگفت دوماد لیموشیرین برا چی زنگ زدی! میخواستی خودتو شیرین کنی! هدفت چی بود؟

من میگفتم: تا حالا چندبار یواشکی زنگ زدی به مامانم اینا؟ راستش رو بگو! 

خدایی از استرس داشتم میمردم که حالا مامان فکر میکنه من برا چی ازش پنهون کردم.

امروز زنگ زدم به مامان.

پرسید هستی خوب بود؟ گفتم آره! گفت اونروز اونجا بودی  چرا نگفتی! گفتم اونجا نبودم همکلاسی اومد کارخونه دنبالم و منو برد اونجا و رفت سراغ کارش. اون موقع توی خیابون بودم. گفتم بهت که بیرونم.  گفت آره. شوهرت خودش زنگ زد . من تعجب کردم. اد امه ندادم و با صحبت در مورد سالگرد بابا موضوع رو عوض کردم. 

خدایی بعد از سه روز من هنوز نفهمیدم قصد این پسر از زنگ زدن به مامانم چی بوده. بهش میگم مامانم و تو ، رودررو هیچ حرفی برای گفتن ندارید اونوقت پشت تلفن چی میخواستی بگی؟ میگه بابا میخواستم حال و احوال کنم.

به قول هستی: دوماد لیموشیرین! (ما از دوران دانشجویی به آدم های خودشیرین میگیم لیموشیرین)

****

خدایا برای وجود این لیموشیرین سپاس!

خدایا میدونی این روزا هر روز بیشتر از روز قبل  میبینم که اگر در هر کاری خالصانه و با اطمینان بهت توکل کنم، بهترینها برام اتفاق میفته اونم به راحتی و شگفت انگیز.

خداجونم میدونی که عاشق رسیدن چهارشنبه ها هستم. دوستت دارم.



شنبه صبح وقتی رسیدیم کارخونه مدیر دوبه شک  یه صورتجلسه گذاشت  جلوی روم و گفت: مدیر عامل توی جلسه ی سه شنبه تصمیم گرفته تولید از برنامه ریزی جدا بشه و قرار شد شما فقط برنامه ریزی باشی. 

گفتم باشه. کی میشه مدیر تولید؟ گفت فعلا خودم هستم. تولید رو میچرخونم.

نشون به اون نشون که تمام کارهای تولید رو رها کردم و حتی هر نظری پرسید گفتم به من ارتباطی نداره ‌ . کارگرها و مشکلات تولید رو هم حواله کردم به خودش. دو روز کارم سبک شد و نفس کشیدم. هر کسی هم واسطه شد که بیا یه سر به تولید بزن نرفتم. امروز رسما به التماس افتادند. 

یه سر رفتم تولید اما گیر افتادم. از کارگرها تا مدیر دو به شک ولم نکردند. تولید آشوب بود. به مدیر گفتم دو سه روز اینجا رو جمع و جور میکنم تا یه فکری به حالش بکنید. اول از همه دو سه تا فرصت طلب رو نشوندم سر جاشون. یکی از خطوط رو خوابوندم(ذخیره ی اطمینانی انبار تکمیل بود) نفراتش رو فرستادم دو تا خط رو که خوابیده بود راه انداختم. یه گوشمالی به راننده ی لیفتراک سالن دادم که سالن رو توی این دو روز خالی نکرده بود. سه ساعت فقط راه رفتم و حرف زدم و نفرات رو جا به جا کردم تا سالن برگشت به همون وضعیت مرتب همیشگی. بعد رفتم اتاق مدیر دو به شک. با لبخند شروع کرد به حرف زدن. گفتم چیزی عوض نشده. فقط من از بی نظمی بیزارم. اومدم یه کمکی کردم ولی بهتره هرچه زودتر تکلیف رو روشن کنید.

گفت فردا میان کارخونه من توی جلسه میگم که نمیشه تولید و برنامه ریزی رو جدا کرد.

گفتم جناب مهندس میشه تولید و برنامه ریزی رو جدا کرد ولی اول باید نیروهای مناسب رو پیدا کنید و جایگزین کنید و بعد

اقدام کنید به جداسازی.

گفت این تصمیم من نبود. گفتم: شما به عنوان مدیر اینجا نباید هرچی به شما میگن قبول کنید. شما شرایط کارخونه رو میدونید. شما باید تصمیم بگیرید. شما باید گاهی مخالفت کنید و بجنگید. 

شما میتونستید قبول کنید و بگید فرصت میخواین برای جداسازی واحدها. بعد با م با مدیرهای میانی زیر دستتون  بهترین کار رو انجام بدید. شما با این رفتارتون به من توهین کردید. فکر میکردید من کار خاصی نمیکنم. دو روز نیومدم توی تولید ببینید به چه وضعی افتاد!

مدیر دوبه شک گفت: میدونم که  وضعیت سالن تولید افتضاح شد و رفتی درستش کردی ولی حالا دیگه اینقدر به رخ من نکش  و به من خرده نگیر. 

بعد کلی مظلوم نمایی کرد و کلی آه و ناله کرد از دست مدیرعامل جوون و نابلد و دهن بین و سعی کرد حس ترحم و دلسوزی من رو تحریک کنه. 

بهش گفتم: من کاری به این حرف ها ندارم. الان هم تا مدتی که یه آدم مناسب رو پیدا کنید و توی تولید بگذارید، دو واحد رو میچرخونم. اما فردا توی جلسه میگم که من فقط یه کار رو انجام میدم.

سریع گفت: من یه نفر رو پیدا میکنم برا برنامه ریزی و میگم تو باید همون تولید بمونی!

گفتم: چرا؟ به من نیومده کار سبک و راحت و بی دردسر داشته باشم؟ حتما باید با کارگر سر و کله بزنم؟ حتما باید از صبح تا شب راه برم و حرص بخورم از بابت کمبودها و حق کشی ها و ظلم هایی که در حق کارگران روا میدارند؟ حتما باید هر روز بابت اضافه کار  و مرخصی کارگران جنگ اعصاب داشته باشم؟هر روز اونقدر راه برم که شبا پاهام ورم بکنند و دست آخر  هم کسی قدر ندونه؟

گفت: من نمیتونم کسی رو پیدا کنم مثل تو قلق این کارگرا دستش باشه. اما برنامه ریزی رو راحت میتونم جور کنم.

خندیدم و گفتم: شما اول پیش خودتون  فکر کردید برنامه ریزی دردسر داره و تولید رو راحت خودتون جمع و جور میکنیدو خیلی  سریع تصمیم گرفتید که در نهایت کار به  اینجا کشید. امیدوارم در تصمیم جدیدتون اشتباه نکنید.

گفت: تو پشت منو خالی نکن و با من همکاری کن همه چیز درست میشه! 

گفتم: نه دیگه. هفته ی قبل به من گفتید ما همه وسیله ای هستیم در خدمت شرکت. یه وسیله مرام و معرفتی کار نمیکنه، فقط وظیفه های محول شده رو انجام میده. منم یاد گرفتم مثل یه وسیله کار کنم.

گفت: تو اگه اینهمه انرژی که تو زبونت داری تو کل بدنت داشتی خیلی عالی میشد! 

سکوت کردم و فقط نگاهش کردم. 

****

اونچه که نوشتم خلاصه ی داستان این هفته تا امروز بود. 

امروز عصر با گوش درد رسیدم خونه و هنوز درگیرشم. دیشب رو خونه ی هستی گذروندیم و چقدر خوش گذشت. همکلاسی هم یه سوتی بزرگ داد که باعث شد تا آخر شب بهش بخندیم. دیشب از صدای خر خر همکلاسی و با تغییر جای خوابم، نتونستم خوب بخوابم و الان حسابی خوابم میاد. 

فردا روز سختی در راهه. خوشحالم که قراره  با تفکیک دو واحد کارم سبک بشه . اما واقعا نمیدونم این مدیرعامل جوون چی میخواد و دنبال چیه و این مدیر دو به شک ضعیف میتونه از پرسنل کارخونه حمایت کنه یا نه!

****

وقتی رفتم سالن تولید از همه لذتبخش تر لبخند روی لبهای مسن ترین فرد تولید بود که همیشه به شوخی بهش میگم پیرمرد .(ده سال از من بزرگتره و به خاطر سن بالاش و  آسیب جسمس واینکه میدونم اگه از اینجا بیرونش کنند دیگه جایی بهش کار نمیدن، همیشه سعی کردم هواش رو داشته باشم)! بهش گفتم: پیرمرد به چی میخندی؟ برو سر کارت! گفت: آروم طوری که بقیه نشنوند گفت: کار هر خر نیست خرمن کوفتن! با اخم گفتم حالا دیگه مارو گاو هم کردی؟! 

****

من کار شاقی انجام نمیدم. مطمئنا هر کسی که ده سال با تولید سر و کله زده از پس چرخوندن یه سالن تولید برمیاد. اما مدیری که تا حالا فقط از توی اتاقش دستور داده و هیچوقت کار عملیاتی نکرده مطمئنا یه روزه نمیتونه روی کار مسلط بشه!

****

خدایا شکرت که میبینم کارگرها پشتم هستند و هوامو دارند. این یعنی با وجود سختگیری هام ولی فهمیده اند که همیشه دنبال رسیدن به حقشون بودم.

خدایا شکرت که شرایطی رو ایجاد میکنی که دوست و دشمن رو از هم تشخیص بدم.

خدایا شکرت که با گرم کردن حوله و گذاشتنش روی گوشم، درد گوشم تسکین پیدا کرد.


گفت: میشه یه لحظه بیای اتاقم!

رفتم اتاقش.

صورتجلسه رو گذاشت جلوم و حرف آخر رو زد. 

گفتم: خوب! باشه! 

گفت : طبق روال قبل ادامه میدیم!

 گفتم: نه!

گفت: از نظر من چیزی عوض نشده!

گفتم: اما برای من خیلی چیزها تغییر کرده!

گفت: دستگاه رو دیدی؟

گفتم: تمایلی به دیدنش ندارم! 

گفت: تقصیر من نیست! 

لبخند زدم.(به قول خودش پوزخند) 

گفت: من این کار رو انجام ندادم!

گفتم: منو ساده فرض نکنید!

گفت: با من اینجوری حرف نزن! 

گفتم: حرفی برای گفتن باقی نمونده

****

خدایا میدونی چقدر دوستت دارم. میدونم که چرخ تغییر به چرخش دراومده! میدونم مهره ها حرکت کردند. میدونم که هوامو داری. اما کمی میترسم

خدایا کمک کن روی رفتار و گفتارم کنترل بیشتری داشته باشم.

خدایا کمک کن از اونهایی که دلم رو به درد میارن بگذرم.

خدایا میدونی که بعضی از جملات بدجور قلبم رو جریحه دار میکنه تو به من صبر بده و بینش اون افراد رو هم بیشتر کن.




سه روز میشه که شدیدا سرما خوردم. 

دیروز عکاس باشی بعدازظهر اومد خونه ی ما . غروب دوست مشترکشون که یه زمانی با نفس دوست بودند و با هم رفته بودیم گردش، تماس گرفت. اسمش رو میگذارم امیر.

این امیر خان صاحب یکسری مغازه های زنجیره ای فست فوده! اگر اسم ببرم مطمئنا خیلی ها میشناسند.

امیر خان در چند شعبه ی خود صبحانه هم سرو میکنند. 

طی تماس دیشب مارو برای صبحانه دعوت کردند به یکی از بهترین شعبه هاشون!

امیر خان دو سالی از من بزرگتره! یه عالمه پول و ملک و املاک داره. از روزی که من شناختمش تا حالا سه چهارتا دوست دختر عوض کرده! 

نمیتونم بهش خرده بگیرم چون به دلیل شرایطی که داره خیلی از دختران صرفا به خاطر پولش دورش جمع میشن چون از نظر من اخلاق جالبی نداره! مطمئنا اخلاقش زنی رو جذب نمیکنه(البته شاید بعضی ها هم خوششون بیاد، این روزها پسند جامعه تغییر کرده)

به هر حال من نمیپسندمش. از اون آدم هاییه که حس خوبی به من نمیده! روابط آزادانه ای داره و زیادی شوخی میکنه!

من با عکاسباشی راحتم و احساس امنیت میکنم ولی در حضور این مرد نه! 

چند مرتبه همکلاسی پیشنهاد داده بود که بریم پیشش ولی من هر دفعه یه بهونه ای آورده بودم. دیشب وقتی خودش رسما دعوت کرد مجبور شدم قبول کنم و البته از عکاسباشی هم خواستم شب بمونه و همراه ما بیاد.

صبح ساعت هشت بیدار شدیم و رفتیم اونجا. در  حالیکه من به زحمت نفسم بالا می اومد.

امیرخان و مادر و پدرش اونجا بودند و حسابی تحویل گرفتند. همه چیز عالی بود. فقط من میل نداشتم و چیز زیادی نخوردم اونهم درحالیکه من عاشق صبحانه خوردن توی رستوران هستم. از نگاه امیر هم خوشم نمیومد. چند بار گفت می ارزید با این(اشاره به همکلاسی) ازدواج کردی؟! چند دفعه با کپلچه شوخی کرد. به همکلاسی گفت  داری کچل میشی چرا زن گرفتی! 

بعد شنیدم یه جا به همکلاسی گفت عجب قدی داره از تو بلندتره! 

من تمام مدت خودم رو به نشنیدن میزدم. موقع رفتن نمیخواست بگذاره برگردیم که همکلاسی گفت: رافائل سرماخورده باید بریم. گفت میبینم تحویل نمیگیره! دفعه ی قبل بیشتر تحویل میگرفت!

****

میدونید چیه شاید حرفم به نظرتون خنده دار بیاد اما تمام لحظاتی که اونجا بودم  حسادت رو در چشمان امیر میدیدم. رفتارش که سعی میکرد از ظاهر همکلاسی ایراد بگیره و یجورایی کوچیکش کنه همگی ناشی از حسادت بود. 

درسته که اطرافیان میگن اون مردیه که هرگز تن به ازدواج نمیده اما من معتقدم اون طوری رفتار کرده که  هرگز نمیتونه به هیچ زنی اعتماد کنه! 

****

خدایا شکرت که یه زندگی ساده ی معمولی داریم اما توش پر از اعتماد متقابل و عشقه!

خدایا شکرت که یه مرد معمولی کپل با قد متوسط دارم در عوض خیالم راحته که سرش به زندگیش گرمه و جز در کنار هم بودن به چیز دیگه ای فکر نمیکنه!

خدایا شکرت که چشمِ دلم رو سیر کردی!


دوران ارشد دو تا استاد راهنما داشتم. یکی همون استاد پیر شصت ساله و یکی هم یه استاد جوون گوگولی که گرایشش متفاوت بود اما چون زمینه کاری مشترکی داشتند و استاد م کم حوصله بود من بیشتر کارهامو با ایشون انجام میدادم. 

پدرم تازه فوت کرده بود. دو ماه  میشد. یه روز استاد الف صدام کرد دفترش و با من و من گفت: میدونی خانم رافائل، چند ماه قبل یه خانمی که یه زمانی دانشجوی اینجا بوده و الان دبیره و میشناسیمش اومد اینجا و گفت یه برادر داره که متخصص مغز و اعصاب و استاد دانشگاهه و براش دنبال یه دختر خوب برای ازدواج هستند. گفت برادرش نمیخواد با یه پزشک ازدواج کنه و در نتیجه از من خواست از بین دانشجوهام کسی رو که قد بلند باشه و خوش قیافه و خوش صحبت و و منم قبولش داشته باشم رو بهش معرفی کنم. منم شمارو معرفی کردم. خواهر اون آقا و خواهرزاده شون یک بار با من اومدند آزمایشگاه و شما رو دیدند و پسندیدند. الان مدتهاست میخوان بیان خواستگاری. متاسفانه پدرتون فوت کردند و همه چیز عقب افتاد. حالا اگه شما اجازه میدید میخوان بیان با شما و خونواده صحبت کنند. 

من گفتم: ایشون چند سالشون هست؟ 

با پاسخ استاد متوجه شدم سیزده سال از من بزرگتره. 

با تعجب گفتم: چرا تا حالا ازدواج نکردند؟ چرا خودشون همسرشون رو انتخاب نکردند؟ یه دکتر متخصص به خونواده ش میگه براش زن پیدا کنند؟

استاد گفت: سخت نگیر تا حالا داشته درس میخونده فرصت نداشته. الان هم نمیخواد از بین دانشجوها یا همکاراش با کسی ازدواج کنه!

در ذهن من این اولین نمره منفی بود. با خودم میگفتم دکتری که نمیتونه از حق انتخابش استفاده کنه و از بین اونهمه دختر دانشجو و شاغل در بیمارستان و یا همکارانش کسی رو مطابق سلیقه ی خودش انتخاب کنه پس یه جای کارش میلنگه!

با خونواده که صحبت کردم مادر من و خواهر ایشون قرار گذاشتند که اول بیرون همدیگه رو ببینیم. در نتیجه یه روز بعد از ظهر من با مامان و ایشون شون رفتیم به یه هتل و در کافه ی اونجا همدیگه رو دیدیم. من بستنی سفارش دادم. حین خوردن حرف میزدیم. مادر و خواهر ایشون هم پشت یه میز دیگه نشسته بودند. اون زمون من داشتم کارهای پذیرشم رو انجام میدادم و این خواستگاری یه جورایی اضافه بود.

آقای دکتر صحبت کرد و جواب سوالاتم رو تا حدودی داد. البته بگم که از همون اول ازش خوشم نیومد. از اختلاف سنی مون و مجموع حرکاتش حین صحبت و نحوه ی خوردن بستنی و  

شماره تلفن رد و بدل شد و قرار شد بیشتر با هم آشنا بشیم.

تماس های تلفنی ما بین دیدار مجددمون شاید دو یا سه مرتبه بود. ایشون همیشه یا بیمارستان بودند یا دانشگاهو یا کشیک بودند و یا مطب. منم مغرور تر از اون بودم که هی زنگ بزنم.

چند هفته بعد همدیگه رو دوباره دیدیم. این دفعه تنها! سوالات آقای دکتر از من جالب بود:

_قد و وزنت چقدره؟ (توی دلم گفتم مگه میخوای گوسفند بخری؟)

_خوش سلیقه هستی یا نه؟ جواب دادم اینو باید کسی که منو میبینه بر اساس نوع لباس پوشیدنم بسنجه. بهتره از اطرافیانم بپرسید نه از من!( توی دلم گفتم پس میخوای با من شو بدی؟)

_آشپزی بلدی؟ جواب من: نه! 

_روابط عمومیت قویه؟

_رقصیدن بلدی؟ 

(حس کردم میخواد یه عروسک بگیره ببره خونه اش که توی مهمونی هاش باهاش نمایش بده و هر وقت خسته میشه سرش رو گرم کنه)

_میشه عینکت رو برداری میخوام رنگ چشماتو ببینم (حس کردم شبیه اون کسانی شده  که میخوان اسب بخرند و دندوناش رو میشمرند)

بعد گفت: باید لنز بذاری حیفه که چشماتو پشت عینک قائم میکنی!

گفتم: شما خودتون چرا لنز نمیگذارید؟ جوابی نداشت! 

بعد از این دیدار دوم حس بسیار بدی نسبت بهش پیدا کردم. 

مخصوصا که در تحقیقاتی که درموردش انجام دادم متوجه شدم این آدم دائم میره خواستگاری این و اون و بعد خودش پا پس میکشه! 

بعد از این دیدار دو سه باری تلفنی صحبت کردیم و بعد تا دو ماه خبری از دکتر نشد و منم فراموشش کردم. 

بعد از دوماه زنگ زد. حال و احوال و این حرف ها. بهش گفتم آقای دکتر بهتره این موضوع بیش از این ادامه پیدا نکنه. شما کلا انگار فرصت ازدواج کردن ندارید. منم آدم روابطِ کش دارِ بدون تکلیف نیستم. بهتره هر کسی بره سراغ زندگی خودش. 

گفت: چرا اینجوری حرف میزنی؟ گفتم دو ماه هیچ خبری از شما نشده و حالا یهو زنگ زدید که چی؟ گفت من ایران نبودم و برای یه دوره رفته بودم خارج از ایران.

گفتم: روح گراهام بل شاد! ایشون تلفن رو برا همین مواقع اختراع کرد. 

خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم.

دو روز بعد خواهرش زنگ زد به مادرم که اجازه بدید من و خواهر کوچیکه ام بیایم خونه شما تا رودررو صحبت کنیم فکر میکنیم یکسری سوء تفاهمات پیش اومده! 

با وجود مخالفت من، مادر قبول کرد. اردیبهشت بود. گل آورده بودند همراه یک جعبه شیرینی. البته اعلام کردند به مناسبت روز معلم برا مادرم گل آوردن! یعنی گل برا من نبود. 

نشستند به تعریف کردن از برادرشون. مادرم پرسید چرا مادرتون همراهتون تشریف نیاوردند. گفتند ایشون پیر هستند و براشون خیلی سخت بود که بیان. 

در اون بین از خانم دکتر ایکس و ایگرگ صحبت کردن  که مهریه هاشون صد یا دویست سکه است و اونوقت دخترکان بعضی خوانواده های  فقیر که تحصیلات درست و درمونی هم ندارند به تعداد سال تولدشون سکه مهریه میگذارند. (توی دلم گفتم برید از همون خانم دکترا برا پسرتون پیدا کنید)

خواهر کوچیکتر خطاب به مادرم گفت خوب نظر شما چیه؟ مادرم گفت: من نباید نظر بدم. دخترم قراره با برادرتون ازدواج کنه. بعد رو به من گفت نظرت چیه؟

رو له خانم گفتم: من قبلا با برادرتون صحبت کردم. ایشون فرصت ازدواج کردن ندارند. وقتی اول زندگیشون وقت نمیگذارند که طرف مقابلشون رو بشناسند بعد از یکی دو سال حتما دیگه نمیشه ایشون رو دید. ازدواج برای من یعنی در کنار هم زندگی کردن. این چیزیه که برای برادر شما مفهومی نداره. ایشون یه زن خونه دار تحصیلکرده میخواد که خونه اش رو بچرخونه. من زن توی خونه نشستن نیستم.  حتی اگر ادامه تحصیل ندم حتما میرم سر کار. من و برادر شما به درد هم نمیخوریم. 

اونا رفتند و منم یه نفس راحت کشیدم. چون میدونستم آقای دکتر بی خیال تر از اینه که پیگیر باشه.

یکسال بعد دوباره خواهرش با من تماس گرفت و گفت: چطوری رافائل جان. خوبی؟ ازدواج کردی؟ گفتم نه! گفت داداش منم هنوز ازدواج نکرده! نظرت عوض نشده؟ داداشم خیلی از شما خوششون اومده!!! (توی دلم گفتم از پیگیریشون کاملا معلومه)

گفتم: نه. من الان دیگه گیلان نیستم. قصد ازدواج هم ندارم.

***

پ.ن.۱: خبر دارم که ایشون هنوز مجرد هستند!

پ.ن.۲: میدونم دارند روی بیماری من کار میکنند!

پ.ن.۳: خدارو هزار مرتبه شاکرم که تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار نگرفتم و با ایشون ازدواج نکردم.

پ.ن.۴: مطمئنا بعضی چیزها که خصوصی تر بود از این ماجرا حذف شده ! این خواستگاری برام خنده دار بود چون انگار جناب دکتر دلش میخواست من برم نازش رو بکشم اما نمیدونست طرف مقابلش اصلا از اینجور عادتا نداره.



امروز میخواستم از پیدا کردن سه شنبه بازار بنویسم اما به علت کامنت خصوصی یه دوستی که اسم و آدرس دکتر برای بیماری ام اس رو میخواست این پست رو به صورت موقت براشون نوشتم:

دکترهای زیادی در این زمینه کار میکنند که با یه سرچ کوچیک توی اینترنت میتونید اسم و آدرس خیلی ها رو پیدا کنید. بهترین دکتر ؛ آقای دکتر صحراییان هستند که متاسفانه بیمار جدید نمیپذیرند. 

از اونجایی که این بیماری طوری هست که سالها بیمار تحت نظر پزشک باقی میمونه، بسیاری از پزشکان قدیمی دیگه بیمار جدید نمیپذیرند اما در بیمارستان سینا که یه بیمارستان دولتی است بیمار ویزیت میکنند. البته اونجا خیلی شلوغه و نوبت گرفتن واقعا سخته.

دکتر من آقای امیررضا عظیمی صائین هستند. آدرس مطب: خیابان مطهری_ خیابان فجر_ روبروی بیمارستان جم_کوچه شهید نظری_ پلاک ۵۰_ طبقه سوم_ واحد نه.

تلفن: ۸۸۸۳۵۸۲۳

متاسفانه بیماریهای زیادی هستند که علائم مشابهی دارند و تشخیص خیلی خیلی مهمه! 

دوست عزیز امیدوارم  مشکلت زودتر برطرف بشه و حالت خوب خوب بشه. نگران نباش و غصه نخور! اگر احیانا بهت گفتند این بیماری رو داری، نترس. 

اگر مواردی که دکتر بهت میگه رعایت کنی و با بیماریت کنار بیای میتونی کنترلش کنی. نه تنها این بیماری رو که هر بیماری دیگری رو.

متاسفانه برای تشخیص درست بیماری،آزمایشات و تست های پرهزینه ای انجام میشه اما باعث میشه پزشک تشخیص درست تری داشته باشه.

امیدوارم موفق باشی و بیای و بهم خبر بدی که خوب خوب شدی.


من در نوع ارتباطم با آدم های نزدیکم اکثرا صفر و صد هستم. یعنی یا همه جوره بهشون محبت میکنم و حواسم بهشون هست و رابطه ام باهاشون خوب و نزدیکه یا دوستشون ندارم و کلا ارتباطم رو باهاشون قطع میکنم.

در خصوص مردانی که در مقاطع مختلف زندگی با اونها رودررو شدم، یه خط قرمزی داشتم و دارم. یا صرفا با هم همکار و همکلاسی و دوست و فامیل هستیم و احترام همدیگه رو حفظ میکنیم یا اگر از خط قرمزهام عبور کردند به کل از زندگیم حذفشون میکنم! 

خوب همه ی آدم ها مثل من نیستند. مثلا دوستی دارم که بعد از ازدواج خودش و دوست پسر سابقش همچنان با هم رفت و آمد  دارند تازه اونم از نوع خانوادگی. یا همکارم که با وجود اینکه یکی از مردان متاهلی که با او کارهای جانبی انجام میداد بهش پیشنهاد دوستی و صیغه داده بود اما همچنان باهاش در ارتباطه و کار میکنه. یا دوستی دارم که برای مدیری که تا حالا ده بار بهش پیشنهادهای عجیب داده کار میکنه.

من همچین آدمی نیستم. ارتباطم رو با این قبیل افراد قطع کردم و البته تاوان های سنگینی هم پرداخت کردم. شاید یه عده بیان و بگن روابط اجتماعیت ضعیفه! یا در شدایط سخت نبودی! خوب این نظر شماست. من جور دیگه ای به قضیه نگاه میکنم. من هم گاهی  در شرایطی که به پول نیاز داشتم شغل خاصی رو کنار گذاشتم که فعلا داستانش بمونه برای خودم. 

در ادامه ی مطلب چند مورد رو شرح میدم! 

البته قبلش بگم که تموم زنها تغییر رفتار مردان را  میفهمند و خیلی خوب متوجه میشوند که یه مرد دیگه رفتارش دوستانه نیست و وارد یه فاز دیگه ای شده!



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

روز خیلی سختی بود. اونقدر حرص خوردم و عصبانی شدم که حد نداره.

با بغض اومدم خونه و چشمام خیسه!

خشم و نفرت قلبم رو فشرده کرده! 

خدایا این تیرگی ها رو از بین ببر!

از اینهمه تبعیض و از زیر کار در رفتن و دروغگویی خسته شدم.

خدایا دلم یه کاری میخواد که آرامش داشته باشم.

هم اتاقی نداشته باشم.

فرصت مطالعه داشته باشم.

با آدم های زیادی درگیر نباشم.

مدیر خوب و فهمیده و شجاع و  عادل و دل بزرگی داشته باشم.

همکارانم راستگو ودرستکار و مهربان و خوش قلب باشند.

محیط کار برام مثل محیط خونه مقدس و خواستنی باشه!

حقوق و بیمه و مزایا و پرداختیش مناسب و عادلانه و به وقت باشه.

فاصله اش تا محل زندگیم کم باشه.

با عشق برم سر کار و با عشق برگردم خونه!

کاری که با شوق رفتن به سر کار از خواب بیدار بشم و به عشق رفتن به اونجا بخوابم.

خدایا میدونم که تو ، فقط تو اگه بخوای ! میشه!!!


خوب خوب خوب. ماجرا از اونجایی شروع شد که دو ماه قبل یه روز خانم مسئول فنی در حالیکه داشته میرفته دفتر مدیر کارخونه یه سری به بارانداز سالن تولید میزنه و میبینه سه تا کارگر دور هم نشستند و دست وسطی یه سیگاره. سه تا رو میفرسته دفتر مدیر و مدیر هم هر سه رو اخراج میکنه. با وساطتت دیگران دوتای دیگه رو برمیگردونند اما اون کارگر که سیگار دستش بود رو اخراج میکنند. همه ی اینها در شرایطی بود که حتی نظر من رو نپرسیده بود. به هر حال این سه تا نیروهای من بودند. وقتی من به مدیر زنگ زدم و خواستم وساطتت کنم گفت غیر ممکنه و اصلا حرفش رو نزنید.

قبلا گفتم که این کارخونه دو قسمت داره. بخش قدیمی و اصلی که تولید مواد اولیه به شکل کانتینیوزه و کارگران قدیمی داره و زیر نظر این آقاست و بخش جدیدتر که کوچکتره و زیرمجموعه است و کارش تولید فینیش پروداکته  و زیر نظر  مهندس دو به شک!

خیلی دلم میخواست بهش بگم آقای مدیر  اون کارگرانی که سیگار به دست توی محوطه ی بخش اصلی میچرخند و جرات ندارید بهشون حرف بزنید ، اون دو سه تا کارگر معتادی که توی قسمت شما هستند و شما رو آدم حساب نمیکنند و اونهمه نیرویی که هر روز باید اخراج بشن و به واسطه ی معرف هاشون نگهشون میدارید پس کجای این قوانین شما قرار میگیرند! اما سکوت کردم. چون اگر بیشتر پافشاری میکردم به خاطر علاقه ی فراوون مدیر به من اوضاع پسرک بدتر میشد.

گذشت تا اینکه طی دو سه روز گذشته چندتا کارگر با من تماس گرفتند و گفتندپسرک رفته پیش مدیر و اون گفته در صورتی که من رضایت بدم برمیگرده.

امروز سرپرست سالن اومد پیش من و گفت خانم مهندس میشه فلانی رو ببخشید و اجازه بدید برگرده.

قانون مدیریت میگه خودت رو پیش کارگر زیر دستت کوچیک نکن و دامنه ی قدرتت رو محدود نکن.

من توی سالهای اول کارم همه جوره هوای مدیران بالادستیم رو داشتم. اما از شرکت قبلی  و با چیزهایی که دیدم و یاد گرفتم به این نتیجه رسیدم که دعای خیر کارگر اگه پشتم  باشه خیلی بهتر از وعده ی توخالی حمایت مدیر بالادستیه که فقط ازم سوءاستفاده میکنه و در اولین فرصت پشتم رو خالی میکنه.

در نتیجه گفتم گور بابای قدرت و قوانین مدیریت.

رو به سرپرست گفتم مگه من اخراجش کردم که از من میخواین ببخشمش.

گفت آخه رفته پیش مدیر و اونم گفته اگه شما اجازه بدید میذاره که برگرده سر کار!

گفتم: نه جانم. ایشون هیچ حرفی با من نزده. اگر هم نظر من رو بپرسه من میگم که از اون کارگر راضی هستم. ( واقعا هم ازش راضی بودم) اما فکر نمیکنم ایشون به حرف من بخواد کاری کنه. به اون پسرک بگو من  راضی هستم که برگردی اگر برت نگردوندند بدون نظر خودشون بوده و به من ارتباطی نداره.

اومدم توی اتاق و ماجرا رو برا خانم مسئول فنی تعریف کردم و گفتم جالبه این آقا وقتی اون کارگر رو اخراج میکرد از من نظر نپرسید اونوقت حالا نیومدنش رو میندازه گردن من! 

نیم ساعت قبل از اتمام کار مدیر زنگ زد به من : 

خانم مهندس!  آقای فلانی اومده بود پیش من و اصرار داشت برگرده سر کار من چون قول دادم نظر شما رو بپرسم و نمیخوام زیر قولم زده باشم بهتون زنگ زدم البته بگم که آقای .(صاحب کارخونه) اصلا راضی نیستند که کسی که  اخراج شده دوبا ره برگرده سر کار! (فقط جمله رو داشته باشید)

گفتم: شما خودتون هرجور دوست دارید تصمیم بگیرید ولی اگه نظر من رو میخواهید  بدونید باید بگم این کارگر، یکی از کارگران خوب و زرنگ و بدون حاشیه ی سالن تولید بوده!

با حالتی که معلوم بود از جوابم راضی نبود گوشی رو قطع کرد. میدونم دلش میخواست من بگم اون کارگر دیگه برنگرده تا همه چیز رو بندازه گردن من. کلا همیشه خودش رو خوب میکنه و میخواد دیگرون رو بد کنه که در مورد من تا حالا  تلاشش بدون ثمر مونده.

خیلی دوست داشتم  بهش بگم آقای مدیر اگر قرار نیست اخراج شده ها برگردند به کارخونه،  پس چرا فلانی و فلانی رو که مهندس دو به شک اخراج کرده بود شما با گرفتن تعهد برگردوندید سر کار؟! اما خوب  به اندازه ی کافی منو دوست داره گفتم یه وقت عاشقم میشه و کار میده دستم.

****

خدایا نگذار طمع قدرت و جایگاه و پول باعث بشه ناعادلانه رفتار کنم. 

خدایا من آدم رسیدن به قدرت اونم به هر قیمتی نیستم. اجازه  هم نده که چنین آدمی بشم!

خدایا شکرت برای مهربونی هات. برای نعماتت. برای صبوری که به من یاد میدی! برای روزهایی که زندگی میکنم.



رفتار آدمها در قبال همدیگه، متناسب با چیزیه که از هم میبینند.

شما نمیتونید رفتار بدی داشته باشید اما از دیگران توقع داشته باشید با شما به خوبی رفتار کنند. 

شما نمیتونید از دیگران توقع داشته باشید که به شما محبت کنند در صورتی که شما هیچوقت به اونها محبت نمیکنید.

واضح تر توضیح میدم. 

در مورد یک رابطه ی دو نفره اگر یک نفر همیشه محبت کننده باشه، یک نفر باشه که دائم تماس بگیره و احوال طرف مقابل رو بپرسه و براش کادو بخره و طرف مقابل فقط متوقع باشه، یه جایی این رابطه تموم میشه. یه روزی اون فرد اولی خسته میشه یا اینکه یه روزی ممکنه یه نفر سومی پیدا بشه که در ارتباط با نفر اول همونقدر توجه و عشق بهش بده و نفر اول نفر دوم رو ترک کنه.

این موضوع در خصوص ارتباطات مادر و فرزندی . پدر و فرزندی، خواهر و برادری و دوستی و روابط همسرها هم صادقه. 

نمیشه همیشه فرزندی رو که پدر و مادرش رو ترک میکنه مقصر دونست. نمیشه همیشه معشوقی که خیانت میکنه رو مقصر دونست. نمیشه همیشه خواهران و برادرانی رو که سال تا سال احوال هم رو نمیپرسند مقصر دونست. 

گاهی یه نفر خسته میشه از تلاش کردن های مداوم و تحقیر شدنها و نادیده گرفتن های همیشگی!

همیشه دیگرون رو مقصر تنها موندنمون ندونیم. کمی در خودمون دقت کنیم.  کمی بیشتر از اونچه که وقت میگذاریم برای قضاوت دیگران و مقصر جلوه دادن اونها، برای کنکاش در رفتار خودمون وقت بگذاریم تا بفهمیم کجای کارمون ایراد داره. بفهمیم  چرا دیگران ازمون فاصله میگیرند. چرا همه بد هستند. شاید این ماییم که داریم بد رفتار میکنیم. برای حفظ یک رابطه هر دو طرف رابطه باید تلاش کنند. هر دو طرف باید از خودشون انرژی بگذارند. گاهی یکی باید بشه من و اون یکی نیم من و گاهی برعکس. برای حفظ یک رابطه باید گاهی غرورمون رو زیرپا بگذاریم. گاهی توقعمون رو کم کنیم. باید عشق ورزیدن و محبت کردن رو یاد بگیریم. برای عاشق بودن باید عاشقی رو تمرین کنیم. باید یادبگیریم از خوشحالی دیگران خوشحال بشیم.

****

دیروز روز بزرگداشت عشق و محبت بود. 

بیاین یاد بگیریم عشق رو مثل بذری کوچیک در قلبهامون بکاریم و ازش به خوبی مراقبت کنیم و اجازه ندیم خشم ها و حسادت ها و نفرت ها بذر عشق رو در وجودمون خشک کنه.

****

صبح زود شوهر رفتیم بهشت زهرا. بعد اومدیم خونه و همسر رفت سر کار. بهش گفتم برگشتنی خواهرشوهر رو هم سر راه برداره بیان اینجا تا ناهار دور هم باشیم.

ناهار قورمه سبزی پختم. کیک یخچالی هم درست کرده بودم. بعد از ناهار با چایی هم رشته و خشکار سرخ کردم(زن دایی برام سوغاتی آورده بود)

غروب هم رفتیم کنار دریاچه و بام لند و حسابی قدم زدیم. به هر کدوم هم یه آبنبات دادم و گفتم اینم هدیه ی ولنتاینتون. 

خیلی خوش گذشت. خداروشکر!

****

خدایا بابت عشق و محبتی که در وجودمون قرار دادی سپاسگزارم.

خدایا از اینکه میتونیم حرف بزنیم و درد و دل کنیم و غمهامون رو

از سینه هامون بیرون بریزیم و از خودمون دور کنیم ازت سپاسگزارم.

خدایا  از اینکه یک بار دیگه فرصت تماشای جوونه زدن گیاهان رو بهم دادی سپاسگزارم.

خدایا از اینکه قلبهای مهربون رو در اطرافم قرار دادی ازت سپاسگزارم.

خدا جونم به اونهایی که محبت کردن رو بلد نیستند ، محبت و عشق ورزی رو بیاموز. 

آمین.


اول بگم که بازم وبلاگ پست بلندی رو که نوشته بودم خورد!

****

این روزها خیلی حوصله ی نوشتن یا حرف زدن ندارم. دوستانم اکثرا درگیر یکسری مشکلات شدند که بدجور ناراحتم میکنه. 

 روز شنبه بعد از سه ساعت معطلی من نوبتم رو گرفتم و بعد هم از قنادی یزدی توی گیشا برا همکلاسی یه کیک خریدم و رفتم شرکتشون و سورپرایزش کردم.

شب با هم برگشتیم خونه.

صبح یکشنبه رفتم سر کار و متوجه شدم روز پنجشنبه دو تا موتورسوار کیف خانم مسئول فنی رو زدند و علاوه بر موبایل و مدارک ماشین و مدارک شناسایی و .  ، از کارت بانکی حسابی که مربوط به وامش بود و متاسفانه رمز کارت هم همراه کارت بوده بیست میلیون برداشت کردند. طفلک خانم همکار داغون بود. اطرافیان هم هرکسی که میدیدش ازش شرح واقعه میگرفت و اون طفلک هم دوباره و دوباره مجبور میشد ماجرا رو تعریف کنه.

آخرش به یکی از همکارها توپیدم که لطفا بس کنید. این طفلک از صبح ده بار اون ماجرا رو تعریف کرده. تا میاد آروم بشه شماها دوباره تن و بدنش رو میلرزونید. 

عصر همکلاسی کاری داشت و اومد ولایت غربت. با هم رفتیم خونه ی هستی و بعد هم با هستی رفتیم خرید و برا همسران تی شرت یقه سه دکمه خریدیم.

شب هم همونجا موندیم.

این دو روز هم اونقدر سرم شلوغ بود که نگو و نپرس.

مشکلات زندگی گلپر، تنهایی نجوی، بیماری طیبه، تصادف خواهرشوهر لیلی، مشکلات کاری همکلاسی، مشکلات خانم همکار، و

یه جورایی دل و دماغ برام نمونده! 

با اینحال میگم:

خدایا شکرت که این تلفن ها هست که بتونیم حتی از راه دور با شنیدن صدای عزیزانمون انرژی بگیریم و با تموم غمها و ناراحتی ها بجنگیم.

خدایا شکرت که توان مواجهه با سختی ها رو به ما میدی.

خدایا شکرت که با وجود تمام کم کاری های مسئولین باز هم جوانه ی امید به روزهای بهتر رو در دلهامون زنده نگه میداری.




کم کم از هر گوشه ای داره بوی عید بلند میشه.

از مرخصی گرفتن کارگرها که وقتی میپرسم توی این دو هفته ی کاری شلوغ چرا مرخصی میخواین؟ با خجالت میگن میخوایم بریم برا بچه ها خرید عید انجام بدیم.

بوی عید  از ریش و سیبیل و موهای رنگ شده ی اکبر آقا پیرمرد سالن تولید به مشام میرسه که وقتی ازش میپرسم: اکبرآقا به سلامتی جوون شدی خبریه؟! لپاش سرخ میشه و میگه از دست این دوقلوها (دخترای دبیرستانیش) خانم مهندس. میگن بابا موهات سفید شده رنگشون کن.

بوی عید رو میشه از تمیز کردن باغچه های بین بزرگراه ها حس کرد که دارند آماده شون میکنند برای گلکاری های بهار.

حتی از افتتاح ایران مال!!!!!!! 

آخه عید مال هیچ قشر خاصی نیست. هم برا فقیراست و هم پولدارها. 

هم مال ماست و هم مال از ما بهترون!

تازه فکر کنم عید برا طبقات پایین قشنگتره. وگرنه اون سفر خارج رفتن و فرش و مبل رو نوکردن و خونه و ماشین رو به روز کردن که همه ی سال برا پولدارها هست.‌دیگه عید و غیر عید نداره. 

مهم دل کوچیک پسرکوچولوی سید مهدیه که باباش میخواد  امسال برا اولین بار براش کت و شلوار بخره! 

مهم زن آقا ناصره که امسال شوهرش میخواد ببرتش مشهد. 

اصلا مهم حسین کارگر کوچولوی تولیده که امسال دوماد شده و سال نو رو کنار همسرش تحویل میکنه.

****

مامای مهربونم سپاسگزارم که شادیهای قشنگ شب عید رو  از طریق همین کارگرهای شهرستانی و ساده دل نشونم میدی.

سپاسگزارم که هوای دل همه رو داری! 

سپاسگزارم که امروز رو با آرامش سپری کردم و از لحظه های کاریم لذت بردم.

سپاسگزارم که دارم یاد میگیرم بر خشمم غلبه کنم.

سپاسگزارم که از هر رفتار خودم ساده عبور نمیکنم و با فکر کردن سعی میکنم رفتارم رو بهبود ببخشم‌.

خدایا سپاسگزارم که هستی. که دارمت. که نگهدارمی!



خیلی خوبه با یه نفر زندگی کنی و بعد ببینی از دوران بچگی خاطرات مشترکی با هم دارید. مثلا کارتون های خاصی رو تماشا میکردید. یا اینکه توی دبستان موقع امتحانات نفر وسط باید می رفت زیر میز و یا.

دیشب توی ماشین داشتیم میرفتیم سمت خونه ی مادرشوهر که از رادیو شنیدم  که در مورد مربی قدیم تیم تراکتورسازی صحبت میکرد به اسم واسیلی نمیدونم چی چی!

یهو به همکلاسی گفتم یادته بچه بودیم همش فیلم های سیاه و سفید در مورد جنگ جهانی دوم پخش میکردند که اکثرا لهستانی بودند و نصف بیشتر سربازها اسمشون واسیلی بود؟! 

لبخندی زد و گفت: آره! یادمه!

حس خوبیه که همدوره ای هستیم. که همکلاسی چندسال از من بزرگتره و همون چیزایی رو تجربه کرده که منم تجربه کردم.

گاهی با هم در مورد کارتون یوگی و دوستان حرف می زنیم . گاهی در مورد پفک نمکی و کامک. گاهی در مورد کارتون حنا دختری در مزرعه یا خانواده ی دکتر ارنست.

از بستنی قیفی پاک هم میگیم. 

****

چهارشنبه شب کیک مورد علاقه ی همسر و مادرشوهر رو پختم.

 پنجشنبه ناهار عکاسباشی مهمون مابود.

برای شام هم ما مهمون مادرشوهر بودیم و دوباره برا کپل جان تولد گرفتیم. 

امروز از صبح با گلو درد بیدار شدم. با همکلاسی و کپلچه رفتیم بیرون. با وجود گلو درد بستنی خوردم.

برای ناهار هم همکلاسی برام سوپ مخصوصش رو پخت.

****

رفتم فروشگاه. وقتی  دیدم  با وجود تموم گرونی ها ولی همچنان بوی عید داره توی خیابونها میپیچه، خوشحال شدم.

خدایا ازت سپاسگزارم که چشم هام میبینه. گوش هام میشنوه و با وجود گلودرد اونقدر حالم خوب هست که بتونم بستنی بخورم.

خدایا سپاسگزارم که مردم با وجود تموم ناراحتی ها هنوز دلیلی برای شادی دارند.

خدایا سپاسگزارم که آسمون تهران امروز آبی بود.

خدایا سپاسگزارم که هوا داره بهشتی میشه. اونقدر خوب که دلمون نمیومد برگردیم خونه! 

خدایا سپاسگزارم که حال دلمون خوبه !

ماما جانم لطفا به تن تموم بیماران لباس عافیت بپوشون. مخصوصا طیبه و خواهرشوهر لیلی جان.

خدایا عاشقان و دلدادگان رو به هم برسون به ویژه  فیلیسیتی عزیز، پیشول، شیرین، و چندتا از دوستان که شاید دوست ندارند نام ببرم.

خدایا همسرانی که از هم دور هستند رو دوباره کنار هم قرار بده.

خدایا گرفتاری دوستان رو برطرف کن.

الهی آمین.



صبح تلفنی با طیبه حرف زدم و دلم با شنیدن صداش شاد شد. فقط اونقدر هیجان زده بودم یادم رفت روز مادر رو بهش تبریک بگم.

****

از خوش شانسی امروز کمی زود اومدیم خونه.همکلاسی هم زود اومد. زنگ زدیم به مامانم. خوشحال شد. به من هم روز زن رو تبریک گفت. 

الان توی ماشین نشستم. همکلاسی رفته گل بخره. داریم میریم دیدن مادرشوهرجان.

****

فردا قراره مدیرعامل و بچه های دفتر تهران بیان کارخونه. همکلاسی میگه بابت روز زن میان؟ من غش میکنم از خنده!

****

جمعه به کپلچه گفتم میدونی سه شنبه روز مادره! 

میگه : عه! نه! 

گفتم یه کاردستی برا مامانت درست کن یا یه نقاشی براش بکش! 

گفت: باشه. آخه تکراریه! گفتم : این چیزا برا مادرا تکراری نمیشه اما میتونی یواشکی به خاله ات بگی یه چیزی از طرف تو براش بخره. (جرات نکردم خودم بخرم. گفتم شاید همکلاسی خوشش نیاد)

****

من فکر میکردم امروز خیابونا خلوت تر باشه ولی ای دل غافل! نگو همه مثل من فکر کردند.

****

مدیر کارخونه به راننده سرویس گفته صبح ها بیست دقیقه زودتر راه بیفتیم. اونوقت هر روز توی کرج ده دقیقه تا یک ربع کنار خیابون منتظر ایشون می مونیم. 

****

رفتیم و برگشتیم.

روز تموم بانوان و مادران مبارک.

به قول خاله شادونه:

دست و جیغ و هوراااااااااا!

****

خدایا بابت این گلهای زیبایی که خلق کردی شکر. چقدر زیبایی، چقدر ظرافت، چقدر حس خوب. انگار فرشته هات از روی گلبرگ های گلها برامون بوسه میفرستند. 

ممنون از اینکه اجازه دادی اینهمه زیبایی و لطافت رو درک کنیم. 



جونم براتون بگه که من یک عدد رافی عاشق کفشم. یعنی اگر در هر موردی بتونم جلوی ولخرجی و اصراف کردنهامو بگیرم در خصوص خرید کفش نمره ام از بیست زیر ده میشه.

دست خودم هم نیستا. مثلا ممکنه من هیچوقت احساس نیاز به مانتوی جدید نکنم یا به ندرت  ممکنه از مانتویی داخل ویترین یه مغازه خوشم بیاد. ولی در خصوص کفش حتما حداقل دو جفت کفش در ویترین هر مغازه ای چشمم رو میگیره.

لازم به ذکره که ماما جانم با اون درایت بالای خودش میدونسته این بنده ی حقیر رو چه جوری خلق کنه که حداقل اگه خودم نمیتونم به اسب سرکش هوای نفسم افسار بزنم و رامش کنم، یه دست اندازهایی جلوی راهش باشه که مجبور بشه سرعتش رو کم کنه! 

یعنی چی؟ یعنی اولا با این قدی که خداوند به من بخشیده نصف کفش های مورد پسندم از لیست خرید خط میخورند چون اکثرا پاشنه بلند هستند و اگه من اونا رو بپوشم به خود خدا میرسم. 

در این خصوص خاطره ی آخرین جشن عروسی که با همکلاسی و اقوام شوهر رفتیم جای تعریف داره.

خوب چون اولین (در غیر این صورت حتما پیراهن کوتاه میپوشیدم) عروسی فامیل شوهر بود، بنده یک پیراهن مجلسی مشکی و بلند(ماکسی) پوشیدم با یه کفش پاشنه هفت سانت. (دقت بفرمایید که هفت سانتی بودا نه ده سانتی به بالا که اکثر خانوما میپوشند) . اونوقت وروجک(خواهرزاده ی همکلاسی) تا منو دید گفت: وااااو زن دایی عجب قدی داری! از امریکایی ها هم بلندتری! گفتم نظرت چیه ایندفعه منو با خودت ببری مراسم فرش قرمز ببینی من بلندترم یا اونا!!!

(وروجک عاشق قد بلنده و چون پدرش قد کوتاهه دوست داره قدش بلند بشه و همش میگه خدا کنه من به دایی ام برم، البته که داییش همچین قد بلند نیستا. خوب در برابر فامیلای اونا قد بلنده. بعد تصور بفرمایید من تو اون جمع چه شکلی بودم!)

مورد بعدی اینه که من پاهای باریکی دارم. یعنی برخلاف ژنتیک ایرانی ها که روی پاشون گوشتی و پنجه ی پهنی دارند بنده روی پاهام استخونیه و پنجه باریک به حساب میام. درنتیجه نود درصد کفش هایی که میپسندم از نظر طولی اندازه ولی از پهنا گشاد هستند و توی پام لق میزنند. فروشنده ها هم همش میگن یه سایز کوچکتر بخر. یکی نیست بگه خوب لامروتا قرار نیست پامو تا کنم بذارم توی کفش که! با همین روش چند جفت کفش بهم فروختند که اصلا نمیتونم بپوشم چون انگشتای پامو داغون میکنند. 

دمپایی و صندل که هیچوقت اندازه ی پای من پیدا نمیشه. همشون برای پام گشادند و پام ازشون میزنه بیرون. 

اینجوریاست که بنده همیشه برا خریدن کفش مصیبت دارم. 

اما بازم یه عالمه کفش دارم و چند روزیه با دیدن یه کفش قرمز مشکی جلوباز دل و دینم رو باختم. نرفتم امتخانش کنم چون واقعا فکر نمیکنم اندازه ی پای من باشه.

****

بچه ها من عاشق ساده زیستن هستم. مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو هم دوست دارم. به شرطی که همراه با تجملات نباشه. 

مثلا وقتی کسی میاد خونه ی من فقط یک مدل غذا میپزم. اگر تعداد افراد زیاد باشه دو جور غذا میپزم و سعی میکنم ریخت و پاش اضافه نکنم. 

دفعه ی قبل که برا تولد همکلاسی رفتیم خونه ی مادرشوهر شام سبزی پلو با ماهی پخته بود و فیله مرغ هم سرخ کرده بود. بهش گفتم چرا دیگه فیله سرخ کردید. اگر بخواین دو جور غذا بپزید من دیگه برا شام و ناهار خونه شما نمیام. ببینید من هر وقت  به شما میگم بیاین خونه ی ما فقط یه جور غذا میپزم. گفت تو عذرت موجهه. کارمندی. من خونه دارم. 

گفتم چه فرقی میکنه؟ (چه عذری؟ چه بوقی؟ چه کشکی؟) من ساده برگزار میکنم تا شما راحت باشید و هر وقت دوست دارید بیاید خونه ی ما. اگه شما بخواین سختش کنید منم همش باید در فکر چی بپزم و چی درست کنم باشم اینجوری کمتر میام تا شما هم کمتر بیاین. پس لطفا دیگه وقتی ما میام خونه ی شما، مهمون بازی نکنید. 

.

.

من ای*نس*تا*گر*ام رو خیلی دوست دارم. از خیلی پیج هاش استفاده میکنم و خیاطی و آشپزی و شیرینی پزی یاد میگیرم. کلی ایده برا تزئینات و خونه داری و کتاب خوندن و  . اما از اینهمه تجملات و مصرف گرایی هم که ما ایرانی ها داریم توی این فضای مجازی رواج میدیم خوشم نمیاد. گفتم ایرانی ها چون ما اغلب پیج های ایرانی رو دنبال میکنیم و صد البته من در روزنگارهای دوستان اروپایی و استرالیاییم چنین چیزی رو نمیبینم. 

مثلا عکس مهمونی شاممون رو قرار میدیم با میزی که ده جور غذا روشه. ده مدل دسر و .

شاید این چیزها تا یکسال قبل کمی قابل قبول بود اما الان و در شرایط فعلی خواهش میکنم بیشتر مراقب رفتارهامون  باشیم و کمتر نمایش بدیم.

من دوست دارم مهمون بیاد خونه ام و منم برم مهمونی اما با خیال راحت. نمیخوام باعث دردسر کسی باشم یا خودم به سختی بیفتم. دوستان بیاین توی عید کمی از بریز و بپاش های اضافه جلوگیری کنیم تا رفت و آمد برای همه دلچسب و گوارا باشه. باور کنید زندگی هرچه ساده تر باشه زیباتره! 

میدونم شاید فامیل شوهر یا حتی فامیل خودم خیلی ها از اینجور پذیرایی کردن من خوششون نیاد. اما من نمیخوام خودم رو قاطی جریانی بکنم که صددرصد باهاش مخالفم. با قرار دادن دوغ و ماست و نوشابه و سبزی خوردن و انواع سالاد ها و بورانی ها بر سر سفره زنیّت و خونه داریتون رو به رخ نکشید خونه ی ماها سوپرمارکت یا رستوران نیست که مِنو باز باشه و مهمون هرچه دلش خواست بخورهو سفارش بده. مهمون برا این میاد خونه مون که بشینیم و با هم گپ بزنیم و از زندگی لذت ببریم. اگر زنیت و هنر داریم باید کاری کنیم با یه جور غذا و یه سالاد یا ماست ساده به مهمونمون خوش بگذره. 

تز من اینه:

خاله زنکا  اگه دوست ندارند میتونند نیان خونه ی من. من ترجیح میدم با کسانی رفت و آمد کنم که حرفی برای گفتن داشته باشند. حرفی از هنر، موسیقی، ادبیات، ت، اجتماع، فیلمو کتاب، علوم جدید و نه داستان های خونه ی مردم و شمسی خانم و عصمت جون!

پ.ن. زیاد سرگرم فضای مجازی نشید که غذاتون مثل من شفته بشه!

پ.ن. الان کاملا معلومه که کپلچه این آخر هفته نیومده اینجا؟ درسته؟

****

خدایا سپاسگزارم که غذایی برای خوردن، لباسی برای پوشیدن، سقفی برای آرامش و دستی برای بخشیدن و کمک کردن به ما دادی!

خدایا سپاسگزارم که دلهامون رو گرم نگه میداری و عاشقانه زیستن رو به ما یاد میدی!

 


هوا حسابی ابری و گرفته است و با وجود اینکه هواشناسی گوشی اعلام کرده بود که هوای امروز از دیروز گرم تره و من بهش اعتماد کردم و یه بارونی خیلی نازک پوشیدم، اما هوا حسابی نسبت به دیروز سردتره و احتمالا غروب قراره برم روی ویبره تا من باشم دیگه به این نرم افزارها اعتماد نکنم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

همسر نشسته کنارم و داره با گوشیش بازی میکنه. منم توی دلم میگم خدایا شکرت که دارمش.

برای روز زن برام یه مانتو خرید و یه کارت هدیه هم بهم داد. امروز هم با یه دسته گل اومد خونه و شام هم پخت.

نه اینکه چون این کارها رو انجام داده بابت بودنش شکرگزار باشم. نه. توقع هیچ کردوم رو نداشتم.

 همون بغل کردن و نوازشش برای من یه دنیاست.

همین که حواسش به من هست. مراقبمه و اگه بگم یه جاییم درد میکنه اول دعوام میکنه که چرا فلان کار رو کردم یا نکردم که باعث شده الان درد داشته باشم و بعد هم برام دنبال درمان و دارو میگرده.

همین که روزهایی که میبینه من خسته ام سریع میره  توی آشپزخونه و مشغول غذا پختن میشه. یا اگه من غذا پخته باشم بعد از غذا ظرف ها رو میشوره. 

برای این شاکرم که سر به سرم نمیگذاره. بهونه نمیگیره. بداخلاقی های منو تحمل میکنه و درکم میکنه.

برای این شاکرم که میبینم برای زندگیمون تلاش میکنه و بعد از کار یک راست میاد خونه و دنبال رفیق بازی یا خوشگذرونی های تنهایی نیست. که مردیه که با خیال راحت بهش تکیه میکنم. که اونقدر دلش پاکه که حد نداره.

برای خیلی چیزها شاکرم.

از همه بیشتر برای این از خدا سپاسگزارم که غرور رو ازم دور کرد و باعث شد به زندگی درست نگاه کنم و از لحظه ی حال لذت ببرم و پای انتخابم بمونم.


ایستادم لبه ی بارانداز طبقه ی دوم. درب محافظ با وجود صدبار تذکر دادن همچنان بازه و دارم پایین رو نگاه میکنم. یکی از کارگرها از پایین منو میبینه. میگه: خانم مهندس مراقب باش! خطرناکه! یه وقت نیفتی! به این فکر میکنم که اگر بیفتم چی میشه؟ اگر همه چیز تموم بشه؟ توی دلم میگم هیچ اتفاقی نمیفته. اینجا هیچوقت هیچ چیزی درست نمیشه! بعد یاد همکلاسی میفتم و خونه ی کوچیکمون. آروم آروم از لبه ی بارانداز دور میشم. 

**** 

دوباره کارها زیاد شده و من عصبی هستم.‌کمبود نیروی تموم واحدهارو از تولید جبران میکنند و تولید قادر به تامین درخواست های فروش نیست! هیچ کس انگار زبون فارسی منو نمیفهمه. احساس میکنم با مریخی ها حرف میزنم. 

**** 

یکی از نیروهای تولید خیلی فنی و آچار به دسته! جوشکاری هم بلده،  برخلاف نیروهای واحد فنی که دوتا گاگول دست و پا چلفتی هستند. 

هرزمان کار اساسی و مهم باشه این نیروی تولید رو میبرند. سه سال تمام سعی ام رو کردم این بچه رو بذارم واحد فنی ولی مدیران قبول نمیکنند. چند وقت پیش با مهندس دوبه شک بحث کردم یه بحث اساسی. گفتم شما فقط به فکر خودتون هستید که پیش صاحب کارخونه خودتون رو توجیه کنید. اما به فکر نیروهای زیردستتون نیستید. این پسر چه گناهی کرده که باید جور نیروهای فنی بی لیاقت رو بکشه! یه مشت حرف مفت تحویلم داد. مشکل اینجاست که این پسر پارتی نداره. یاد خودم افتادم که توی دوتا کارخونه های اخیر ، تمام کارهای ایزو رو انجام دادم اما در نهایت برای  مدیریت تضمین کیفیت فامیل خود مدیرعامل  رو که هیچ اطلاعاتی نداره انتخاب کردند و با پررویی گفتند: کمکش کن! توی ایران اگر بدون پارتی رفتید جایی سر کار ، توانایی هاتون رو به طور کامل رو نکنید چون نفعی براتون نداره. فقط کارتون زیاد میشه!

 ****

 مقدار حقوقم با حجم و نوع کارم همخونی نداره و این روی اعصابمه!  

**** 

امروز امپراتور بزرگ اومد کارخونه. همه ی مدیران دویدند جلو برای دستبوس و خودنمایی. اومد اتاق ما و گفت چه کار میکنی؟ گفتم نامه ها رو چک میکنم و به کارم ادامه دادم.  

سیستمی که به جای بیان واقعیت ها سعی در نمایش نداشته ها به جای داشته ها داره از نظر من محکوم به فناست. یه جورایی به یاد محمد رضا و دارو دسته اش و سقوطش میفتم.

 *****

 در چنین روزهایی این آهنگ توی مغزم میکوپه که همه چی آرومه

*****

باید به همکلاسی بگم توی تیمارستان یه تخت برام رزرو کنه!

*****

خدایا شکرت که امروز هم با وجود تموم سختی هاش تموم شد و داریم میریم خونه!

خدایا شکرت که دیشب برای شام امشب غذا پختم و وقتی برسم خونه کاری ندارم. یه جورایی انگار به دلم انداخته بودی. ازت سپاسگزارم.

خداجونم ازت ممنونم که تاب تحمل این شرایط رو به من میدی!


امروز صبح با همکلاسی راهی ولایت غربت شدیم. اون رفت کارخونه ی خودشون. منم رفتم کارخونه ی خودمون تا ببینم کارگرها روز جمعه ای چه میکنند. از نگهبانی تا کارگرهای خط تولید همه شوکه شدند. 

هوا سرد و بارونی بود. 

ساعت دو هم برگشتیم. ساعت چهار رسیدیم تهران.  مستقیم رفتیم چهارراه ولیعصر. از یه کفش فروشی خاصی میخواستم برا خودم و مامان صندل بگیرم. قبلا صندل های طبی اونجا رو دیده بودم. موفق هم شدم. برا همکلاسی هم یه کفش خریدیم و فروشنده هم تونست یه کفش اسپرت نرم و راحت هم به من بفروشه. خوب چون اندازه ی پام بود همکلاسی اصرار کرد که حتما بخرم. میگفت تو که میدونی اندازه ی پات کفش پیدا نمیشه!

اینجوریاست که بازم با وجود اینکه خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم اما بازم کفش خریدم. 

الان هم از خستگی وا رفتم.

****

دیروز با همکلاسی رفتیم ایران مال. خدای من! چه مجموعه ای! چه زیبایی! چه شکوهی! چه هزینه ای! چه کتابخونه ای! چه ساختمون هایی! اگر رفتید طبقه ی چهارم و سوم رو از دست ندید. حتما کتابخونه و بخش کافی شاپها رو که به شکل خیابونهای اروپایی ساختند ببینید. 

خوبیش این بود که خلوت بود و با خیال راحت میشد همه جا گشت و عکس گرفت. 

فکر نمیکنم بعد از افتتاح نهایی دسترسی به همه ی قسمتها عمومی باشه.

****

خدایا با اینکه میدونم جیب های زیادی خالی شده تا چنین مجموعه ی بزرگ و باشکوهی ساخته بشه اما سپاسگزارم چون تعداد کثیری از افراد از قِبَل چنین مجموعه ای درآمد کسب میکنند و برای خونواده شون نون درمیارند. 

خدایا ممنونم. 


اومدم خونه. دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم لبه ی کاناپه.(بالاتر از سطح بدنم) مچ پاهام درد میکنه و این درد تا ساق پاها ادامه داره.

امروز مدیرعامل(پسر امپراتور بزرگ) و دارو دسته ی دفتر تهرانیش(اینارو که میبینم یاد دارو دسته ی نیویورکی اسکورسیزی  میفتم) اومده بودند کارخونه. دعوا و بلبشویی بود که بیا و ببین. توی جلسه هر کسی سازخودش رو میزد.  دوست داشتم با اُردنگی میزدم به ما تحت  شبید و غازغولنگ و بیگلی بیگلی! هرکی با یکی دیگه بحث میکرد و من توی دلم میگفتم خداجون نگاه کن پول چه ها که نمیکنه! 

امروز یه حرف هایی میزدند مبنی بر ادامه ی کار در تعطیلات عید. 

سکوت کردیم ولی توی دلمون غوغایی شد.

****

دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم روی لبه ی کاناپه و به اضافه وزنم فکر میکنم. شصت و نه کیلو شدم و آب کردن این چربی ها واقعا کار سختیه! اما خداروشکر میکنم اون معده درد لعنتی خوب شد و اون کاهش وزن وحشتناک از بین رفت. پارسال همین موقع دعا میکردم دیگه وزن کم نکنم. 

امروز راننده ی لیفتراک منو دید و گفت خانم مهندس دستت درد نکنه. با اون دارویی که معرفی کردی تمام مشکلات معده ام برطرف شد. روزی چندمرتبه دعات میکنم.

حدود دوماه قبل اونقدر لاغر شده بود که نگو و نپرس. از شدت درد معده هر روز مرخصی میگرفت برای دکتر و بیمارستان. یه روز بهش گفتم ببین منم حال تو رو داشتم. هر روز دکتر و دارو. تا اینکه توی اینترنت یه داروی گیاهی پیدا کردم و برام معجزه کرد. اگه حرفم رو گوش بدی و مو به مو عمل کنی خوب میشی. 

گفت چه کار کنم؟ براش شرح دادم. هفته ی اول حرفم رو جدی نگرفت. وقتی کارش به بیمارستان کشید دوباره اومد پیشم تا براش بنویسم. خداروشکر امروز بعد از دوماه حسابی رو فرم اومده بود و سرحال بود. 

بچه ها این داروییه که من از توی اینترنت برای معده دردهام پیدا کردم و برای من معجزه کرد. اگر کسی رو میشناسید که گرفتار درد معده است حتما بهش توصیه کنید که استفاده کنه.

یک استکان عرق نعناع و یک استکان آب و یک قاشق مرباخوری پر بارهنگ رو بگذارید روی گاز تا با شعله ی ملایم به مدت یک  ربع بجوشه. بعد اجازه بدید خنک بشه. بارهنگ توی مخلوط آب و عرق نعناع لعاب میده. وقتی خنک شد یک قاشق عسل بهش اضافه کنید و نیم ساعت قبل از خواب  بخورید و به هیچ وجه بعدش چیزی نخورید. حتی آب. و بخوابید تا صبح.‌بیست شب مداوم این کار رو ادامه بدید. معجون فوق یه لایه ی محافظ روی مخاط معده  ایجاد میکنه که باعث میشه التهاب و زخم ها برطرف بشن. تمام دردها و ناراحتی های معده از بین میره. من خودم به مقدار بیشتر درست میکنم و میریزم توی بطری و میگذارم داخل یخچال و هر شب استفاده میکنم. 

البته الان دیگه گاهی نمیخورم. ولی دو ماه تمام من هر شب این معجون رو خوردم تا حالم خوب شد.

الان هم این افزایش وزنم کاملا نشون میده این دارو چقدر معجزه کرده!

****

خدایا سپاسگزارم که میتونم آسمون آبی زیبا رو با لکه های سفید ابر تماشا کنم و لذت ببرم.

خدایا سپاسگزارم که گربه های کپل کارخونه روز به روز تعدادشون زیادتر میشه و با شیطنت هاشون حال و هوای محیط کار رو قابل تحمل میکنند.

خدایا سپاسگزارم که هر روز که میگذره جوونه های بیشتری رو اطرافم میبینم که دارند سبز میشن و این یعنی امید به شرایطی بهتر. 


دیشب همکلاسی اونقدر خسته بود که ساعت هشت شب جلوی تلویزیون خوابش برد. منم تلویزیون رو خاموش کردم و مشغول کتاب خوندن شدم. ساعت یازده شب بیدارش کردم و گفتم بریم توی اتاق بخوابیم. چه کار کردی امروز که اینقدر خوابالویی؟ گفت: نمیدونم. من که الان دیگه خوابم نمیاد. بعد هم تلویزیون رو روشن کرد. من اما گفتم دیگه خسته شدم و میرم بخوابم. نیم ساعتی نگذشته بود که تلویزیون و چراغ ها رو خاموش کرد واومد توی اتاق و گفت: میشه منم بخوابم؟! خنده ام گرفت.گفتم خب بیا بخواب. مگه من جلوتو گرفتم. صبح میگه : عجب خوابی بود. دیشب چقدر خوابیدم. گفتم خوب خسته بودی دیگه.  


****

 دیروز به همکلاسی میگم: همه میگن اگر خوب کار کنی و تلاش کنی پیشرفت میکنی. پس چرا من هرچی بیشتر تلاش میکنم بیشتر درجا میزنم بعد اونوقت یه کسانی به یه جاهایی رسیدن که اصلا لیاقتش رو ندارند؟! میگه: اونی که میگن برا کشورهای جهان سومی نیست. اینجا یا باید باشی یا با ا دمخور باشی یا بی لیاقت باشی تا  بذارنت جایی که بتونی به مدد دیگران و با سوء استفاده از توانایی های اونها پیشرفت کنی!


 **** 

دو هفته ای میشه که چندان با مهندس دو به شک همصحبت نمیشم. فقط در حد پیش بردن کارها.‌فکر میکردم آدمیه که رگه هایی از خوبی در وجودش داره اما این روزها فهمیدم بیشتر از خوب بودن ادای خوب بودن رو در میاره!


 ****

 تصمیم گرفتم چیدمان اتاق کپلچه رو تغییر بدم . به همکلاسی گفتم تا کمکم کنه.  اولش چندان رغبتی نشون نداد بعدش که نشونش دادم و دلایلم رو گفتم بهم میگه خنگول جون چقده تو باهوشی! حالا منتظرم یه روز زمان بذاره بیاد کمکم تا بتونم به نتیجه برسم.


 ****

 کاری کنید که همیشه دعای خیر اطرافیان پشت سرتون باشه. باور کنید از هزارتا پارتی بهتره! 

****

یه صورتجلسه فرستادند که از تاریخ چهاردهم تا بیستم میبایست یکی از واحد های تولید روزی نود تن محصول تولید کنه. ظرفیت تولید ما در اون قسمت  روزی چهل و چهارتنه. خودمون رو بکشیم روزی هفتاد تن میزنیم. اونوقت دو به شک بهم میگه صورتجلسه رو دیدید؟ (توی تهران جلسه برگزار شده و بدون حضور ما صورتجلسه هم نوشتند و برای ما فرستادند. فردا هم قراره بیان کارخونه) 

گفتم دیدم! گفت فردا صبح اول وقت در موردش حرف میزنیم. 

گفتم حرفی نداریم بزنیم. تا جایی که بتونیم تولید میکنیم. اگر هم نتونستیم که دیگه نتونستیم دیگه! 

میگه خوب درسته. ببینیم چی باید بگیم. 

گفتم چیزی نباید بگیم. آدم حرف رو با آدم منطقی میزنه. وقتی منطقی وجود نداره حرف زدن بی خوده. 

دیگه هیچی نمیگه!

بهش میگم: خوبه آدم گاهی اوقات بتونه بگه نه! بتونه بگه: نمیشه! بتونه بگه: غیرممکنه!

 میگه: خوب منم میگم نمیشه! 

فقط نگاهش میکنم! 

میدونم دلش میخواد سر به تنم نباشه!

****

خدایا شکرت که توی خونه اونقدر آرامش دارم که وقتی میرسم خونه همه چیز رو فراموش میکنم.

خدایا سپاسگزارم که به پاهام اونقدر توان و انرژی میدی که این روزها دائم  راه برم و پله ها رو  بالا و پایین برم !

خدایا سپاسگزارم که دختردایی و پسرداییم مرخصی عیدشون رو با رفتن من به شمال چک میکنند تا بتونند دور هم باشیم. این یعنی دوستم دارند.

خدایا سپاسگزارم که توی دل دوستام جا دارم. 

و ممنونم که مثل همیشه هوامو داری. 


مامانم همیشه با لحنی پرکنایه میگفت: من خیلی خوش شانسم. اگه دریا برم دریا خشک میشه! باید همیشه یه آفتابه آب هم همراه خودم ببرم کنار دریا. میگفت نشون به اون نشون از وقتی ما کنار دریا خونه خریدیم، دریا عقب نشینی کرده! 

خوب منم گاهی این پدیده ی ناشناخته رو حس کرده بودم. اما اون زن پرروی درونم همش میگفت: افکار منفی رو از خودت دور کن تا گرفتارش نشی. 

در نتیجه هربار که این پدیده رخ مینمود اثراتش رو حواله میکردم به کره الاغ مادر ناصرالدین شاه و میگفتم بی خیال! 

تا امروز! 

امروز بنده نوبت رنگ و لایت داشتم توی آرایشگاه جینوگل سرای آلامدآباد! 

با ترس و لرز رفتم پیش رنگ کار. وقتی نشستم روی صندلی انگار تمام سلول های بدنم داشتند فریاد میزدند که : فرار کن دختر! تا دیر نشده فرار کن! 

اما امان از دست اون زن لجوج درونم!

خانم رنگ کار گفت: استرس داری؟ 

گفتم: آره. من اصلا اهل ریسک کردن نیستم و حالا اومدم که موهام رو تا حد امکان روشن کنم و این یعنی یه ریسک بزرگ! 

خندید و گفت نترس عزیزم! و کلی حرفای امید دهنده که : مواد من اله و خودم بلمو و کارام جیمبله و .

خانم شروع کرد و از همون اول شروع کرد به گفتن اینکه مواد گرون شده و کارها قیمتش رفته بالا و  

توی دلم گفتم: دبیا!

بعد هم گفت موهات نازکه و اگه بخوام تا پایه صفر برم احتمال داره بسوزه. من چیزیو درمیارم که به موهات آسیب نزنه! 

گفتم باشه ولی من خاکستری نقره ای میخوام. لطفا زرد نشه! 

هی کار کرد و از کاراش تعریف کرد و اون گفت و وردستاش تائید کردند و یهو ما دیدیم کله مون شد رنگ قهوه ای طلایی و تحسین همگان بلند شد که : واووو چقدر بهت میاد و  

تا بنده خواستم بگم این اونی نیست که من خواستم و لطفا این کارش کن و اون کارش کن، گوشی موبایل خانم زنگ خورد و بعد ناگهان همه چیز بهم ریخت و اشکاش سرازیر شد و گریه کنون گفت مادرم تصادف کرده و من باید برم و سریع رفت. 

 حالا باید تصور کنید قیافه ی مشتری های دیگه ای رو  که منتظر نشسته بودند!  اون یکی رنگ کار هم میگفت من مشتری های خودم رو دارم و وقت ندارم!

بعله  غوغایی شد و کله اینجانب هم نصفه نیمه موند و رنگش هم دقیقا همونی شد که من بدم میاد.

حالا من موندم یه دلم نگران مادر اون خانم و یه دلم نگران موهام! دائم هم یاد بابای خدابیامرزم میفتم که همیشه میگفت اومدن عید رو میشه از زرد شدن کله ی خانمها فهمید!!!

البته آخر ماه نوبت رنگساژ دارم ولی خوب راستش میدونم که دیگه تا آخر عمرم موهامو روشن نمیکنم. اونم اینجوری و لایت. من میخواستم موهام یه دست روشن بشه نه اینجوری رنگ وارنگ . 

بالاخره که بنده به اون پدیده دارم ایمان میارم و فکر میکنم باید به فکر یه آفتابه آب باشم! 

****

خدایا شکرت که فرصت و جسارت  اینو دادی که برای یک بار هم که شده امتحان کنم و ببینم که واقعا چیزی نیست که منو راضی کنه. حتی اگه همکلاسی بگه خوشش اومده!


سرپرست تولید و یکی از کارگرها رو اخراج کردم!

سخت و عذاب آور بود اما باید این اتفاق میفتاد.

****

به خاطر قرارداد بستن با یه کارگر روزمزد که هم خیلی خوبه و هم خیلی نیازمند غرورم رو زیرپا گذاشتم و به همه رو انداختم و از مهندس دو به شک خواهش کردم تا این موضوع رو پیگیری کنه!

****

روزها ی گذشته اونقدر راه رفتم که زانودرد دوباره برگشته!

****

خواهرشوهر می خواد آخرهفته برگرده  ام*ری*کا. یه جورایی دلم گرفته و برای مادرشوهر و خودش که اصلا دوست نداره بره ناراحتم.

****

این روزا خواهرک زیاد زنگ میزنه! نه نه اصلاح میکنم: من زنگ میزنم اون زیاد گوشی رو برمیداره و طولانی مدت حرف میزنه. از قدیم راست گفتن که دوری و دوستی!

****

عیدی های بچه ها رو گرفتیم. عیدی مامان و خواهرک و مادرشوهر رو هم خریدیم. 

****

کم کم ملحفه ها رو میشورم. 

آخر هفته پرده ها!

و  باید شروع کنم به پختن شیرینی. 

اما کار زیاد کارخونه واقعا خسته ام کرده!

****

دیدن شکوفه ها دلم رو آروم میکنه. خدا پدر اونی رو که رسم کرد شروع سال نو تعطیل باشه رو  همراه خودش ببخشه و بیامرزه. واقعا توی این هوای عالی یه تعطیلی و استراحت میچسبه.

****

خدایا برای همه ی چیزهایی که میدونم بهم دادی و تموم اون نداده هایی که حکمتشون رو نمیدونم شکر!


من از بچگی دو تا تفریح داشتم. یکی نقاشی کشیدن. دومی کتاب خوندن. 

یعنی هر کاغذی که روش چیزی نوشته بود اگر به دست من میرسبد باید میخوندمش. 

این علاقه به خوندن از خوندن تابلوهای مغازه ها شروع شد. بچه که بودم وقتی سوار بر ماشین بابا خیابونهای تهران رو پشت سر میگذاشتیم من یه دخترک تپل بودم نشسته بر صندلی عقب پیکان بابا که چشماش از روی ویترین مغازه ها بر روی کلمات و حروف نقش بسته روی شیشه ها و با تابلوهای نئون مغازه ها سر میخورد و توی کله اش واژه ها رژه میرفتند که:

طباخی حاج مرتضی! 

فتوکوپی موجود است!

نان حجیم گل گندم!

شیرینی قاصدک! زولبیا! بامیه! گوش فیل!

عکاسی خاطره!(ساعت کاری صبح ها ۹ تا ۱۳، عصرها ۱۷ تا ۲۲)

کوپن شما را خریداریم!

در این مکان قند و شکر به قیمت تعاونی توزیع میگردد! 

و.

این عادت به خوندن در من ادامه پیدا کرد به طوری که تا کلاس اول راهنمایی من تمام رمان های پدر و مادرم رو خونده بودم و همراه با ربه کا غرق شده بودم و در کنار اسکارلت رقصیده بودم و با شهرزاد در آلمان به جستجوی روح پیتر بودم و با اوریانافلاچی در ویتنام گزارشگر جنگ شده بودم و جنایت و مکافات رو روخونی کرده بودم و از مردی که می خندید بدم میومد و .

خلاصه که من خیلی زود تبدیل شدم به یه خورهی کتاب! خوب خیلی از این کتابها واقعا برای سن من غیرقابل درک و فهم بود. اما لذت خوندن فارغ از درک و فهم مطالب منو در خودش غرق میکرد.

بزرگتر که شدم یکی از علایق اصلیم داشتن یه کتابخونه ی شخصی پر از کتاب هایی بود که برام عزیز هستند و خوب خیلی هاشون رو قرضی خوندم و نتونسته بودم بخرمشون.

الان گوشه ی سالن پذیرایی من یه کتابخونه ی کوچیکه! 

برادرم میگفت این چیه خریدی ؟ جاگیره! ردش کن بره! 

اما نمیدونه این گنجینه ی زندگی منه! 

دو روز قبل وقتی همکلاسی اومد خونه و با خودش کتاب دو جلدی سینوهه رو برام آورد از ذوق داشتم بال در میاوردم. سینوهه رو  توی بچگی خونده بودم ولی چون گرون بود تا حالا نشده بود بخرمش تا توی کتابخونه شخصیم داشته باشمش. حالا همکلاسی برام سینوهه رو آورده بود. چه لذت وصف ناشدنی!

اینم بگم که من شدیدا در قرض دادن کتاب خسیسم. از اونجایی که چند امانت گیر بد به تورم خورده و کتابهام هم بچه هام هستند در نتیجه اصلا دوست ندارم از خودم دورشون کنم.

****

امروز خانم مسئول فنی زنگ زد و گفت،: شنیدی چه مسخره بازی راه انداختن؟ گفتم نه! گفت بچه هایی رو که دیروز پاداش رو نگرفتند گفتند بعد از عید نیان سر کار! این چه مسخره بازی ایه؟

گفتنم بچه ها اشتباه کردند. کارشون شبیه یه شورش بود. نباید این کار رو میکردند؟ 

گفت نه ! منم بودم نمیگرفتم. بهشون توهین شده! حالا این کارا یعنی چی؟ اینا نیروهای من هستند. اگه اینطور باشه منم نمیام. اصلا زنگ میزنم به حاج آقا(پدر مدیرعامل و صاحب شرکت) !

بهش گفتم: لطفا اینقدر شلوغش نکن. به بچه ها میگیم زنگ بزنند و عذرخواهی کنند و خودمون هم واسطه میشیم و قضیه تموم میشه!

تلفن رو قطع کرد.

چندتا از کارگرهای اخراجی هم زنگ زدند و خواهش کردند واسطه بشم برا برگشتنشون به کارخونه!

گاهی یه نادون سنگی رو توی چاه میندازه که ده تا عاقل نمیتونند از چاه بیارنش بیرون!

امیدوارم قضیه ختم به خیر بشه! الان هم خانم مسئول فنی لج کرده و فکر میکنه از قدرتش پیش کارگرا کم شده و هم دو به شک میگه اگه کوتاه بیام دیگه این کارگرا از من حساب نمیبرند.

****

خدایا سپاسگزارم که لحظات آروم و شادی رو در زندگی تجربه کردم. لحظه هایی که تنها با یه ازدواج درست اتفاق افتاد.



نشستم توی سرویس و دارم برمیگردم خونه.

امروز آخرین روز کاری کارخونه بود.

مدیر کارخونه و خانم مسئول فنی و دخترک زیردستش و خیلیهای دیگه نیومده بودند. یه روز آروم و بی حاشیه رو پشت سر گذاشتیم‌.

اما اتفاقات این چندروز زیاد بود. اول اینکه شیرینی نخودچی درست کردم( وای چقدر مهم)


من و مسئول فنی هرکدوم جدا نامه ای نوشته بودیم و برای پرسنل زیردستمون تقاضای پاداش کرده بودیم.

خانم مسئول فنی طی نامه صریحا یک پایه حقوق پاداش خواسته بود اما من فقط نوشتم بنا به صلاحدید مدیرعامل مبلغی به عنوان پاداش به پرسنل تعلق گیرد. 

سر این موضوع هم بحثمون شد. اون گفت ما باید بنویسیم یه پایه حقوق تا حداقل پونصده تومن بدن. من گفتم اصول اخلاقی و کاری حکم میکنه که من فقط درخواست پاداش رو بنویسم. اگر مدیر بالادستی بخواد خودش از من میپرسه نظرت چقدره! 

خوب با توجه به سوابق شرکت میدونستم که الان با وجود مرغ و برنج و روغن و شوینده هایی که به پرسنل دادند فقط چیزی حدود صد یا دویست هزارتومن پاداش میدن

دیروز مبلغ دومیلیون برای مهندس دو به شک فرستادند تا بین بچه ها تقسیم کنه.

خانم مسئول فنی از صبح توی قیافه بود. عصر هم گفت من از فردا دیگه نمیام و گفت انگار به هرکسی صد یا صد و پنجاه میخوان بدن. گفتم ای کاش مهندس زودتر بگه برا اینکه چند نفر امروز از من مرخصی گرفتند. مثل پیرمرد! 

گفت برا چی به اون میخوای پاداش بدی اونکه کاری نمیکنه(کلا ایشون معتقده به بچه های تولید پاداشی ندن و کل پول رو به بچه های ساخت و آزمایشگاه که زیر نظر اون هستند بدن) 

با ناراحتی گفتم خانم فلانی یه کم انصاف داشته باش. این آدم با اون سنش همه کاری میکنه. اگه من اندازه ی اون راه میرفتم از زانو درد میمردم.

اخماش رفت توی هم و یه خداحافظی درست و حسابی هم با من نکرد.

امروز مهندس دو به شک زنگ زد و با ناراحتی گفت من  بچه های آزمایشگاه رو صدا زدم که بهشون پاداش بدم ولی قبول نکردند. اینا خیلی بی ادب و گستاخ هستند.

من رفتم آزمایشگاه و با یکی از پرسنل که بچه ی خوبیه صحبت کردم. بهش گفتم من نباید الان اینجا باشم و این حرفا رو به شما بزنم ولی به عنوان خواهر بزرگتون لازم میدونم یه چیزهایی رو براتون روشن کنم.

گفتم اولا مدیرعامل یا مدیر هیچ اجباری برای پرداخت پاداش به شما ندارند و اگر این کار رو انجام میدن فقط نشون دهنده ی رضایت شون از کارکرد شماست. دوما این بی ادبیه که مدیر شما چیزی به شما بده و شما دستش رو رد کنید. اگر نمیخواین میتونید بگیرید و بدید به یه نیازمند. اصلا اگر مدیر دیگه ای بود همین الان ممکن بود توبیختون کنه.

کلی باهاش حرف زدم تا اینکه گفت آخه میدونید خانم مسئول فنی دیروز به ما گفت فردا هرچقدر دو به شک به شما داد قبول نکنید من خودم میرم دفتر تهران و براتون از مدیرعامل میگیرم. ما هم از ترسش نمیتونیم کار دیگه ای انجام بدیم.

گفتم خانم فلانی اشتباه کرده. مگه اینجا مدیر نداره که اون مستقیم بخواد با مدیرعامل حرف بزنه. بعدشم اگر قرار بود پول بیشتری بدن حتما میدادند و مهندس دو به شک هم به شما پرداخت میکرد. اینجوری خودش و شما رو زیر سوال میبره.


خلاصه تا بعدازظهر  بچه های ساخت و دو تا از نیروهای انبار پاداششون رو نگرفتند و مهندس هم فهمید قضیه زیر سر خانم مسئول فنیه و کل مبلغ رو بین بچه های تولید تقسیم کرد. یکی دو نفر اومدند اتاق من که برای دو سه نفر دیگه درخواست پا داش بدن که منم سفت و سخت پاهاشون برخورد کردم و گفتم توی کار مدیرا دخالت نکنید. 

خلاصه که این جریان کشیده شد به دفتر تهران و مدیرعامل و برای اون افراد خیلی بد شد.

کلا این خانم دوست داره خودش رو همه کاره و رئیس نشون بده. این وسط دلم برای بچه های آزمایشگاه سوخت که با وجود کار زیاد از چشم مدیر افتادند.

این از ماجرای امروز.

دوم اینکه شیرینی نخودچی پختم اونم چه شیرینی ای


و اما امروز نماینده های اون شرکت ترکیه ای که قراره از بعد از عید باهاشون کار کنیم اومده بودند و من و مدیر دو به شک با خیال راحت باهاشون صحبت کردیم. 

اصرار هم داشتند توی تعطیلات بریم ترکیه تا کارخونه ی اونا رو ببینیم. 

با بچه های تولید عکس یادگاری انداختیم. 

بارون شدیدی هم میباره و حسابی تموم محوطه رو شسته!

امروز خیلی خوب بود. خداروشکر سال کاری ما به خوبی و خوشی به اتمام رسید. 

در حال حاضر هم توی اتوبان هستیم و تا همین لحظه سه تا تصادف سنگین رو به چشم دیدیم. راستی چرا وقتی بارون میباره اینقدر تصادف میشه؟

****

یادم باشه براتون از دخترک نفرین نامه خون کنترل کیفی بنویسم که مثل پیرزنها میشینه و بقیه رو نفرین میکنه

****

خدایا شکرت. خدایا شکرت برای قدرت نفوذی که بهم دادی.

خدایا شکرت از اینکه تموم بچه های تولید دوستم دارند و حتی مواقعی که دعواشون میکنم هم از من دلگیر نمیشن. 

خدایا شکرت که امسال با تموم سختی های محیط کار تموم شد و به خیر و خوشی هم تموم شد.

خدایا بابت همه چیز ممنونم.


سلام. 

در حال حاضر آخرین ساعات سال هزار و سیصد و نود و هفت رو پشت سر میگذاریم. 

من هنوز در حال کار کردنم.

امروز سالگرد پدرشوهرجان بود و ما رفتیم بهشت زهرا! 

بعد هم خونه ی عمه ی مادرشوهر جان. بعد اومدیم خونه و شام خوردیم و با وجود اصرار به مادرشوهر اما حاضر نشد بمونه و الان همکلاسی رفته تا برسوندش خونه!

خواستم برای سال جدید به عنوان آخرین حرف چند توصیه ی خواهرانه بکنم :

۱_ هیچ وقت از وجود و حضور و رحمت پروردگار نا امید نشید. مطمئن باشید اگر دردی میده حتما در کنارش  نعمتی هم میده و هیچ چیز این جهان بی حکمت نیست!

۲_ غرور و تکبر رو از خودتون دور کنید تا با آرامش و شادی بیشتری زندگی کنید!

۳_ هیچکسی رو برای رفتارش قضاوت نکنید. ما تنها یک بعد ماجراها رو میبینیم.

۴_ زندگی رو آسون بگیرید و دنبال تجملات نباشید!

۵_ از کنار حرفها و رفتارهایی که ناراحتتون میکنند آسون و سریع رد بشیدو قضیه رو ادامه ندید!

۶_احترام بزرگترها رو حفظ کنید و توی زندگی ناراحتی ای که  از کسی دارید رو سر کس دیگه ای خالی نکنید!

۷_دنبال سیب سرخ همسایه نباشید گاهی سیب کوچیک سبز توی یخچال شما خیلی خوشمزه تر و رسیده تر از سیب درشت باغچه ی همسایه است.

۸_ شاکر باشید. سپاسگزار باشید. برای اونچه که هستید. برای اونچه که به شما ارزانی شده. برای فرصت زندگی کردن که به شما داده شده!

۹_مهربون باشید. با دیگران همونطوری رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار کنند.‌

۱۰_عاشق باشید. عاشقانه نگاه کنید. عاشقانه زندگی کنید. 

*****

پیشایش سال نو رو به تمام دوستای خوب و مهربون و همراهان نازنینم تبریک میگم. سالی پر رزق و روزی و سرشار از شادی و عشق و امید برای همه ی شما از خداوند خواهانم.

در پناه مهر یزدان پاک باشید.


سلام عزیزان.

نمیدونید چقدر دلم برای اینجا و تک تک شماهایی که میشناسم یا نمیشناسمتون تنگ شده بود! 

هفته ای که گذشت هفته ی پرتنشی بود! 

بارندگی ها! سیل گرگان و مازندران! سیلاب شیراز! لرستان و .

همه ی اینها هفته ای پر اضطراب رو رقم زد و یکسری از هموطن هامون رو دچار ناراحتی و غم از دست دادن عزیزانشون و  مشکلات معیشتی  کرد! 

هفته ی گذشته هر مرتبه که خواستم بنویسم دست و دلم به نوشتن نرفت! اول از همه همدردی خودم رو  بابت مصائبی که بر دوستانمون رفت اعلام میکنم و بعد دعا میکنم با یاری و مدد خداوند و کمک هم میهنانمون   تلخی  ابتدای سال هرچه زودتر به شیرینی مبدل بشه.

****

روز ابتدای سال نو ما رفتیم دیدن مادرشوهرجان و بعد هم پدربزرگ و دایی همسر و بعد هم دو تا از بزرگای فامیلشون که عزادار بودند و بعد هم دخترعمه ی مادرشوهرجان که خیلی دوستشون دارم و برای من مثل عمه خودم هستند. 

صبح روز جمعه دوم فروردین راه افتادیم سمت شمال. ظهر رسیدیم. برادر و خانواده اش هم اونجا بودند. طی روزهای بعد خونه ی چندتا از فامیلها رفتیم. کنار دریا بادبادک هوا کردیم و از هوای خوب شمال لذت بردیم. برادر زودتر برگشت چون قرار بود بره شیراز. اما همون روز که برگشت،  شیراز سیل اومد و  در نتیجه سفرشون کنسل شد. ما هم اون چند روزی که اونجا بودیم توی بارون گیر افتادیم. قرار بود بریم مازندران که کنسل شد. قرار بود هفته ی دوم بریم سمت کاشان و یزد اما منصرف شدیم. 

از دو روز قبل که برگشتیم سرگرم جمع و جور کردن وسایل و مرتب کردن خونه هستم.

****

امسال به برکت حضور همکلاسی ِِ  شکمو که همه ی غذاها رو تست میکنه منم ریسک کردم و خوردن سیر خام رو تست کردم.

شمالی باشی و از سیر بدت بیاد. مگه داریم؟ مگه میشه؟

من تا همین چهارپنج سال قبل از سیر و طعم سیر داخل هر غذایی بیزار بودم. اما از اونجایی که خلقیات و طبع آدمیزاد بسیار بسیار متغیره! چند سالی هست که به اضافه کردن پودر سیر در بعضی غذاها و سس ها علاقه پیدا کردم و درنتیجه وقتی همکلاسی تصمیم گرفت خوردن سیر تر و تازه رو کنار غذا امتحان کنه، منم با ترس و لرز  تست کردم و واقعا خوشم اومد. البته نه با هر غذایی اما با بعضی غذاها مثل فسنجون و لوبیا پلو و ماکارونی(غذاهای چرب و چیل) میچسبه!

نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت سفت و سخت نگید من فلان کار رو نمیکنم یا فلان چیز رو دوست ندارم چون با بالا رفتن سن سلایقتون عوض میشه و تغییر میکنید.

****

به نظر من مسافرت خیلی خوبه اما به شرطی که برید هتل یا جایی که اجاره کردید. منظورم اینه که توی عید وقتی میرید خونه ی کس دیگه ای، از اونجایی که دائم مهمون براشون میاد و اونها هم میخوان برن مهمونی و عید دیدنی، یه جورایی نمیتونید برنامه های خودتون رو داشته باشید! 

****

وقتی داشتیم میرفتیم  شمال، تنگ ماهی کوچولو رو گذاشتم روی کابینت و با تحکم بهش گفتم: ما چند روزی نیستیم. خودت باید حواست به خودت باشه. کسی نیست آبت رو عوض کنه. زنده میمونی تا ما برگردیم! 

وقتی برگشتیم ماهی کوچولو زنده بود! لبخندی زد و گفت: دیدی دووم آوردم فسقلی!!!!!

****

اگر فکر میکنید که در یک ازدواج عاشقانه اخم و غرغر و بداخلاقی و عصبانیت نیست و همه چیز همیشه خوب و رمانتیکه، یعنی هنوز وقت ازدواجتون نرسیده! 

اما بدونید و آگاه باشید که بعد از غرغرها و عصبانیت ها اگه هنوز همدیگر رو دوست داشتید و سفت و محکم همدیگر رو بغل کردید یعنی عاشقید و راه رو درست رفتید. 

****

خدایا برای بارون رحمتت شکر حتی با وجود اینکه ما اونقدر ناآگاه هستیم که به جای بهره مندی درست ازش، موجب میشیم که تبدیل بشه به سیل و بلا!

خداجونم برای روزهای قشنگ بهاری شکر!

خدای بزرگم بابت حضور قشنگ و پررنگت در زندگیم ممنونم. 


فردا آخرین روز تعطیلاته!

در حال حاضر ما به سمت دماوند در حال حرکت هستیم.

خیلی برنامه ها داشتم که نشد انجامش بدم. خیلی از کارهام مونده!

کلا عروس ترکا شدن از لحاظ رفت و آمد خیلی سخته! یعنیا دیدن یه کسایی میرن که من توی فامیل خودم نمیشناسمشون! 

مثلا خواهرشوهرِ خواهرِ شوهرعمه!

خلاصه که ما در این چند روز پا به رکاب بودیم برای دیدن اقوام همسر و البته مادرشوهرجان هم هرکسی که  میومد دیدنش بهش میگفت: بیاید دیدن من! اینا (اشاره به من و همسر) کارمند هستند و نمیتونند زیاد به من سر بزنند!

اعتراف میکنم که وقتی بار دوم این حرف رو شنیدم، ناراحت شدم. چون تمام مدت عید جز چندروزی که نبودیم ، باقی روزها ما دائم میرفتیم خونه شون و بعد هم میبردیمش هرجا که میخواست بره عیددیدن. 

اما خوب بعدش سعی کردم موضوع رو هضم کنم. به هر حال من  قبلا فقط مامانمو دیده بودم که هیچ کجا با ما نمیاد و حوصله ی مهمونداری  مداوم رو هم خیلی  نداره. تازه توی فامیل ما، بد میدونند که بچه ی ازدواج کرده هر روز هر روز بره خونه ی پدر و مادرش! 

خلاصه که تفاوت فرهنگی اینجورجاها خودش رو نشون میده! 

به هر حال سعی کردم  فراموش کنم.

واما یک نکته! من از چند سال قبل از این خصلتی که جدیدا بین خونواده ها مد شده که یکی رو دعوت میکنند و بعد به یه نفر دیگه هم زنگ میزنند و میگن یه ناهاری داریم شما هم بفرما، اصلا خوشم نمیاد. 

خاله ی خودم عادت داشت این کار رو میکرد،  منم  چند ساله که برا ناهار و شام دیگه نمیرم خونه شون. 

خوب میزبان عزیز، شاید مهمونت با یه مهمون دیگه راحت نیست! 

طرف اومده  یکی دو ساعتی شما رو ببینه و از بودن کنارت لذت ببره ، شما که همش توی آشپزخونه ای، اونیکی مهمونت هم که نا آشنا و غریبه است! وقتی هم میای پیش مهمونا اونقدر جمعیت زیاد شده که فرصت نمیکنی تحویل بگیری! خوب این چه کاریه؟

با خودت گفتی من که میوه خریدم و ناهار پختم و مجبور به پذیرایی هستم چرا دوتا یکی نکنم؟!!!!

اصلا این کار رو دوست ندارم. دیروز گرفتار یه همچین مهمونی شدم. اصلا قرار نبود ناهار بریم مهمونی! میزبان کلی اصرار کرد که الا و بلا باید ناهار بیایید. بعد فهمیدیم یکی دیگه از اقوام رو هم گفته! البته مادرشوهر خیلی هم بهش خوش گذشت ولی من دو ساعت تمام سیخ نشستم و از شنیدن بحث های آقایون سردرد گرفتم و خانم ها هم برا خودشون مجلس خصوصی برگزار کردند. وقتی برگشتم خونه از خستگی داشتم میمردم. اصلا خوش نگذشت! به همکلاسی هم گفتم. اول فکر کرد دارم گلایه میکنم. گفت: منم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم!

گفتم: من که نمیگم تو کاری کنی! میگم از این نوع رفت و آمد خوشم نمیاد. 

خلاصه که این روزها گذشت و خوشحالم که برمیگردم سر کار. از اینهمه بی برنامگی خسته شدم. 

****

مامان زنگ زده میگه کجایی؟ میگم دماوند! 

میگه دختر یه کم به فکر خودت باش. یه کم استراحت کن!

چیزی نمیگم! توضیح دادن شرایط خیلی سخته! گوش شنوا هم نیست! اونم نگران حال منه! ترجیح میدم سکوت کنم!

****

ماما جان عزیزم از اینکه اینقدر به فکر روح تنوع طلب آدمیزاد بودی سپاسگزارم. توخوب میدونی هر چیزی زیادش حوصله سر بره! از تغییر آب و هوا و ایجاد چهارفصل معلومه! از خلقت شب و روزت معلومه! مایی که نه طاقت کار کردن رو داریم و نه طاقت بیکاری، اگر قرار بود همیشه شب یا همیشه روز باشه، همیشه سرما یا گرما باشه ، چقدر عذاب میکشیدیم. 

همین بزگ شدن و پیر شدن هم چقدر عالیه؟! نمیتونم فکرش رو کنم که همیشه سی ساله باشم. یا حتی بیست ساله یا چهل ساله! 

اصلا همین خوبه که روزها هی میگذرند و سن بالا میرود و دست آخر میمیریم!

خداجونم سپاسگزارم که اینهمه تغییر رو ایجاد کردی! 

سپاسگزارم که روزها رو میگذرونی!

هزاران بار سپاسگزارم. 



خوب شب سال نو در اثر پرو کردن یه دامن تنگ ، دچار خونریزی مجدد فیبرومها شدم. در طول تعطیلات درگیرش بودم. همکلاسی هم از روز اول گلو درد داشت. کم کم تبدیل شد به سرفه های خشک و بعد سرفه ها با صدای عجیبی که من احتمال عفونت و التهاب ریه ها رو می دادم.

قبلا دکتر رفته بودیم و دارویی داده بود که با داروی قلب کپل جونم تداخل داشت و نباید اون دارو رو میخورد.‌

دیشب بعد از شام کم کم سرفه های همکلاسی اونقدر زیاد شد که نمیتونست راحت نفس بکشه. 

شب به زور بردمش درمونگاه. دکتر جدید داروهای دکتر قبلی رو اضافه خوند و فشار همکلاسی رو گرفت و گفت با قطع دادوهای قلبش ، فشارش بالا رفته و باید سریعا شروع کنه به استفاده ی مجدد از داروهای قلب. 

دیشب ساعت دو نصف شب برگشتیم خونه. صبح من رفتم سر کار ولی همکلاسی موند خونه تا استراحت کنه.

عصر که برگشتم خونه ، جلوی تلویزیون خوابش برده بود. 

ناهار نون و تخم مرغ آبپز خورده بود. براش فیله ی مرغ پختم !

شکم درد و زانودرد خودم رو یادم رفت! 

بعد از شام خودم هم یه مفنامیک اسیدخوردم و الان کمی بهترم! 

****

فردا هیات ترکیه ای میاد کارخونه و این هفته حسابی با اونها سرگرم هستیم.

مهندس دو به شک میگه چرا عید زنگ نزدی به من تبریک بگی من خیلی منتظر بودم. 

گفتم: من که توی گروه به شما و بقیه تبریک گفتم! 

گفت: دیگه ادامه نده! من رو با بقیه یکی کردی؟! 

فقط نگاش کردم و لبخند ژد تحویلش دادم.

****

تحمل خانم مسئول فنی و حرف های تکراریش خیلی سخته!

****

خدایا شکرت برای صبر و تحملی که دادی و میدی!

خدایا شکرت برای  کنار هم بودنها و محبتی که در قلبمون قرار دادی!


در مورد پست قبلیم باید یه چیزهایی رو توضیح بدم.

من هرکجا گفتن بیا بریم باهاشون رفتم چون جشن عروسی نداشتیم و خیلی ها رو ندیده بودم و خیلی ها هم من رو ندیده بودند و میدونستم مشتاقان زیارتم بسیارند! 

همونطوری که این شرایط برای همکلاسی در خونواده ی خودم برقراره! توی فامیل خودمون من یکسری شیطنت هایی کردم. مثلا یه پسرخاله دارم که سالهاست در شهر دیگه ای زندگی میکنه. خودش و زنش با یکسری شرایط خاص ازدواج کردند و یکسری مسائل رو از دیگران پنهان کردند(تا اینجای کار مشکلی نداره) اما مسئله اینجاست که بسیار بسیار کنجکاو و تجسس گر تشریف دارند و خواهر بزرگتر ایشون هم رئیس مافیاشونه! 

دخترخاله(رئیس مافیا) خیلی اصرار کرد که برای شام یا ناهار بریم خونه شون. اما از اونجایی که من علاقه ای به رفت و آمد با اونها ندارم(چون کلا به لحاظ فکری خیلی با هم فرق داریم)، نرفتم خونه شون! 

یک روز قبل از برگشتنمون به تهران، بیرون بودیم که خواهرک زنگ زد و گفت قراره پسرخاله بعد از شام بیاد عید دیدن و پرسیده که من و همسرم هم هستیم یا نه! اونها هم  درجواب گفتند فعلا نه ولی بر میگردند خونه!

به خواهرک گفتم به مامان بگو شام منتظر ما نمونه. ما دیر میایم.

بعد هم همسر رو با خودم بردم یه جای دور برا شام و وقتی برگشتیم خونه که مهمونها رفته بودند. این کار رو انجام دادم چون میدونستم اونا فقط میخوان همکلاسی رو ببینند و کنجکاویشون رو برطرف کنند. من هم گذاشتم توی کنجکاوی بمونند. کسی که برا عروسیم تبریک هم نگفته حالا چه ومی داره بخواد منو ببینه؟!

اما در مورد خانواده ی همکلاسی!

اقوام همکلاسی اکثرا وضع مالی خوبی دارند و اکثرا خیلی خیلی به اصطلاح باکلاس هستند. خونه های آنچنانی و سر و وضع آنچنانی و مثلا برا عید اکثرا لباس های رسمی (پیراهن مجلسی و کت و شلوار) به تن میکردند و برای یک ربع عید دیدن همراه خودشون کفش پاشنه بلند میاوردند و .

این وسط مادرشوهر من زن ساده ایه که به قول خودش میگه من از این تبریزی بازیا خوشم نمیاد. به همون اندازه همکلاسی هم آدم ساده ایه و اکثرا اسپرت پوشه و میگه توی کت حس خفگی بهم دست میده! خوب منم که کلا حوصله ی زیادی برای ظواهر دست و پاگیر ندارم و حتی لباس های رسمیم هم یه سادگی خاصی توشون هست. 

با توجه به شناختی که اقوام دور همکلاسی از پدر و مادر و زندگیشون داشتند و با توجه به کادوی یکی دوتا از این اقوام که  من رو ندیده برام کادو فرستاده بودند و انگار ظرف و ظروفی که مورد علاقه شون نبوده رو کادو کردن و از سرشون باز کردن (با توجه به وضع خوب مالیشون این ظرف های از مد افتاده عجیب بود) من احتمال دادم  اینها فکر کردند که از اونجایی که همکلاسی قبلا جداشده و یه بچه داره پس حتما یه دختر که وضع ظاهر و  شرایط مالیش خیلی خیلی پایین تر از سطح اونهاست با همکلاسی ازدواج کرده! این بود که با بهترین شرایط ممکن به لحاظ ظاهری خونه ی اونها رفتم و به همه لبخند زدم حتی خانم پرافاده ای که نشسته بود و از عروس تحصیلکرده اش بد میگفت و میگفت خیلی از عروس های معمولی بهتر از تحصیلکرده ها هستند و بیشتر میفهمند و احتمالا فکر کرده بود من تحصیلات دانشگاهی ندارم و خونه دار هستم و وقتی با لبخند وسط حرفاش بهش فهموندم که من فوق لیسانس دارم و ده سال سابقه ی کار و مدیر یه قسمت هستم  کمی جاخورد و سکوت کرد! 

به اون خانمی هم که میگفت من هرجا میرم با خودم کفش میبرم و این کار نشانه ی نظم و انضباطه و شما که الان پاتون روی سنگه، من ناراحتم، لبخندی زدم و گفتم من عادت ندارم توی خونه کفش بپوشم و به مهمونای خودم هم روفرشی راحتی میدم!

والله به خدا! اگه ناراحتی برا مهمونات روفرشی بیار!

خلاصه که همه جا رفتم تا همکلاسی و مادرشوهر رو سربلند کنم و اونا فکر نکنند اگه من با یه مرد مطلقه ازدواج کردم و عروسی نگرفتم برا این بوده که یا عیب و ایرادی داشتم یا مشکلات مالی! 

از اونجایی که من دونه دونه اقوام خودم رو میشناسم خیلی راحت میدونم با کی باید رفت و آمد بکنم و با کی نه! 

اما در مورد اقوام همسر، معتقدم اول باید کامل بشناسمشون و بعد انتخاب کنم که کیا در محدوده ی دوستانم باقی بمونند. 

****

خدایا سپاسگزارم که این روزهای عید گذشت و فرصتی شد برای استراحت فکری و جمع آوری نیروی مجدد برای حضور در صحنه ی کارزار کارخونه!

خدایا سپاسگزارم که بهم توان دادی تا در دید و بازدیدهای عید شرکت کنم!

خدایا سپاسگزارم که تموم خواسته های قلبیمو برآورده کردی!



آقو از اخلاقای بد من اینه که اگه یه وسیله ای خراب شده باشه، باید تند و سریع تمیر بشه و اگه قابل تعمیر نباشه باید بندازیمش دور. 

از خصوصیات آقایون هم اینه که هی پشت گوش میندازند.

چند روزی بود که بعد از بستن شیر اصلی آب شوفاژ،  رادیاتور اتاق ما و هال چکه چکه آب میریخت. همکلاسی هم میگفت به شیرش دست نزن که  میفته گردنمون. 

نشتی شیر رادیاتور هال دو روزی بود که قطع شده بود اما شیر رادیاتور اتاق خواب انگار تازه باز شده باشه سرعت نشتیش بیشتر شده بود.

هی به همکلاسی میگفتم یه کاری بکن. هی میگفت دست نزن بند میاد.

دیشب موقع خواب ریزش آب یه چیزی تو مایه های شر شر شده بودو از صداش نمیتونستم بخوابم و روی اعصابم بود. رفتم پیچش  رو چرخوندم اما فرقی نکرد. نیم ساعتی صبر کردم و آخرش با حالی عصبی رفتم سراغ همکلاسی که داشت فیلم تماشا میکرد. گفتم: پس کی فیلمت تموم میشه؟ گفت چیزی نمونده. الان میام. گفتم فیلمت تموم شد یه نگاهی به شیر رادیاتور بنداز. گفت: رافی به شیر دست نزدی که! 

با عصبانیت گفتم: اتفاقا دست زدم الان هم آب شرشر میریزه.  حالا بیا درستش کن! بعد هم رفتم روی تخت دراز کشیدم. 

همکلاسی الله و اکبر گویان اومد سراغ شیر و در حالیکه با عصبانیت غر میزد که مگه من نگفتم بهش دست نزن شروع کرد به ور رفتن با شیر و بالاخره با چند تا آچار فرانسه چرخوندن آب بند اومد. منم اصلا از جام ت نخوردم. بعد هم رفت بیرون اتاق و تلویزیون و چراغها رو خاموش کرد و اومد روی تخت و کمی  صبر کرد و وقتی دید برنگشتم، دستش رو گذاشت روی شونه ام. توی دلم میگفتم خوب مرد من، حتما باید یه چیزی به نهایت داغونی برسه تا دست به کار بشی. حتما باید عصبانی بشیمو .

اما بی خیال شدم. برگشتم و رفتم توی بغلش و خوابیدم.  

این زندگی گذرا ارزش نداره برا چیزای بیخود از هم دلگیر بمونیم.

****

از دیشب تو دلم قند میسابند.

همکار همکلاسی برا کپلچه یه کتاب خریده بود که شامل چند کارت پستاله که باید رنگشون کنه.

چهارشنبه شب شروع کرد به رنگ کردن یکی از کارتها. بهش گفتم کارت رو به کی میخوای بدی؟ گفت مامانم.

یادم بود که تولد مامانش توی فروردینه. بهش گفتم تولدت مامانت یادت مونده بود . گفت شما از کجا میدونی تولد مامانمه. گفتم خودت گفتی مامانت فروردینیه! گفت تولدش  فرداست.

روز پنجشنبه صداش زدم تو اتاق و گفتم نمیخوای به مامانت زنگ بزنی و تولدش رو تبریک بگی. 

گفت خاله قبلا بهش گفتم. از بس بهش تبریک گفتم بهم گفت خسته ام کردی بچه جون.

دیشب قبل از خواب کارتی رو که مشغول رنگ کردنش بود داد به پدرش. باباش گفت عالیه.

بعد نشون من داد. گفتم عالی رنگ کردی. کارت رو برگردوندم. پشت کارت نوشته بود عیدتان مبارک. 

گفتم برا کی اینو نوشتی؟ 

گفت: گفتم که خاله! برا شما دوتاست دیگه. ببین! نوشتم عیدتان مبارک. یعنی هم شما و هم بابا! 

خیلی ذوق کردم. راستش توقع نداشتم. رفتم جلو و لپاش رو کشیدم و گفتم دستت درد نکنه خاله جون! 

****

خدایا برای اینهمه خوشبختی شکر! 

برای تک تک لحظه هامون شکر!

برای وجود بی مثالت شکر! 

برای اینکه بهم یاد دادی و فرصت دادی که زندگی رو زندگی کنم  نه بردگی شکر!


زمان ثبت : دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 09:43 [لینک نظر] نویسنده : سوفی

 وب/وبلاگ : رافایل جان عزیزم سلام. اول از همه سال نو مبارک، الهی که سال پر از سلامتی باشه براتون و پر از عشق و محبت و خنده های از ته دل. خدارو شکر که با وجود بیماری تونستید عیددیدنی های زیادی برید و برنامه هاتون رو داشته باشید. برای سرفه های خشک اگه احتمال عفونت میدید بهترین دارو زردچوبه هست. شیر رو گرم کنید و یک قاشق کوچک زردچوبه توش بریزید، به جوش که اومد بدید ناشتایی بخورند، برای کسانی که به شیر حساسیت دارند همین رسپی توی آب جوش. اینجا برای عفونت های خفیف به هیچ عنوان آنتی بیوتیک نمیدند و این معجون شفادهنده ی خانواده ی ماست و یک رسپی دیگه که چند سال پیش از یک خانم اهل تُرکیه گرفتم. ایشون وقتی دید من هر دفعه سرفه های خشک و خش دار می کنم گفت که این رسپی معروف بین تُرک هاست، اونا معتقدند که اول باید سرفه رو از حالت خشک درآورد. واقعا نجات دهنده بود اونزمان و هنوز ما همیشه توی یخچال داریم و جزء همیشگی منوی غذامون شده بخصوص زمستان ها. حدودا ده حبه سیر رو پوست بکنید و همانطور درسته توی یک شیشه ی تمیز بندازید و روش آب چندین لیمو ترش تازه رو بگیرید تا جایی که سیرها کاملا زیر آب لیمو باشند. همان شب قبل از خواب یک قاشق غذاخوری بزرگ و صبح ناشتایی یک قاشق غذاخوری بزرگ و در طول روز هم اگر حساسیتی به سیر نداشته باشید چندین بار تکرار شود. این شیشه رو می تونید ماهها توی یخچال نگه دارید و اگه قاشق چرب بهش نخوره خوب میمونه و بهترین داروست. امیدوارم به کارتون بیاد. باز هم براتون سلامتی و شادی خواهانم. از پُست های قبلی تون هم لذت بردم.  خدا قوت برای هفته ی شلوغ کاری  

*****

سلام.

سوفی جان معجون سیر و آبلیموت معجزه کرد و دو روزه سرفه های همکلاسی از بین رفت! 

وقتی ازش پرسیدم اگر اینو درست کنم میخوری یا نه؟ پرسید اینو از کی یاد گرفتی؟ گفتم یکی از دوستای وبلاگیم. قبول کرد که بخوره و خیلی هم راضیه!

من و همکلاسی از همینجا ازت تشکر میکنیم. امیدوارم خودت و خونواده ات همیشه شاد و سلامت باشید و هیچوقت درگیر بیماری نشید.


دیشب کپلچه اومد خونه ما. در برخورد اول خیلی بهتر از سابق بود. روبوسی کرد و سال نو رو تبریک گفت و با اولین سوال من که تعطیلات چطور بود شروع کرد به تعریف کردن و اونقدر حرف زد تا میز شام آماده شد.

هدیه هاشو دید و کلی ذوق کرد. و از هدیه هایی که گرفته بود تعریف کرد.

امروز  از صبح سرگرم نظافت و غذا پختن بودم چون برای شام مهمون دارم. 

تا اینجا رو پنجشنبه غصر نوشته بودم. مهمونهام که زن و شوهر جوونی بودند ساعت هفت اومدند. شام خوردیم و بعد با خیال راحت کنار هم نشستیم به گفتگو. دست آخر هم جنگا بازی کردیم  که تا ساعت دوازده و نیم سرگرمش بودیم و کلی از دست رجزخونیها و بعد هم عصبانی شدن های کپلچه خندیدیم. نزدیک ساعت یک مهمونها رفتند و بعد از خوابوندن کپلچه، شستشوی ظرفها و جمع و جور کردن تا ساعت دو زول کشید و در نهایت حدود دو و نیم خوابیدیم.

صبح جمعه ساعت نه بیدار شدم و ساعت ده بقیه رو بیدار کردم. صبحانه خوردیم و بعد رفتیم پارک فدک. بعد از اونهم رفتیم برج میلاد و بعد از خوردن بستنی برگشتیم خونه. مدرسه ی کپلچه شنبه یه بازارچه ی خیریه گذاشته و گفته میتونند خوردنی بیارند و به بچه ها بفروشند. براش کاپ کیک پختم. 

ساعت سه و نیم ناهار خوردیم. کپل و کپلچه سرگرم تلویزیون تماشا کردن شدند و منم کتاب خوندن. یه وقت دیدم گیج خوابم. کپلچه روی کاناپه خوابش برد و منم رفتم توی اتاق و روی تختم خوابیدم. نمیدونم ساعت چند خوابم برد ولی ساعت هفت بیدار شدم و بعد از من کپلچه هم بیدار شد. 

الان هم منتظرم آب جوش بیاد تا چای دم کنم. 

****

وقتی کپل و کپلچه با هم بحث میکنند دلم میخواد سرم رو بردارم و به بیابون فرار کنم یا  دوتاشون رو به هم گره بزنم. یا یه ریموت داشته باشم و با یه دکمه صداهاشون رو قطع کنم. هیچ کدوم کوتاه بیا نیستند. هرچقدر با کپلچه حرف میزنم که نباید با پدرش اینطوری حرف بزنه هیچ فایده ای نداره! 

****

و خواهرک حرف میزنم. یکی از درد معده شاکیه و  حاضر نیست هیچ کدوم از داروهای گیاهی که بهش پیشنهاد میدم حتی امتحان کنه! اونیکی از خرابی یخچال عصبانیه و بیشتر از یکساله با وجود اینکه بهش پیشنهاد دادم که بهش پول قرض بدم تا یخچال بخره، قبول نمیکنه و میگه خودم پول دارم(واقعا هم داره) اما نمیدونم چرا نمیخره! عصبانی میشم و با خودم میگم : به تو چه؟ مگه حال و روز تو برا کسی مهمه که اینقدر به دیگران تز میدی.

****

من عادت ندارم عصرها بخوابم. وقتی بیدار میشم گیجم و حالم یه جور خاصیه! 

امروز عصر از صدای بارون بیدار شدم  و چون خونه تاریک بود و همه خواب بودند حسابی گیج بودم. الان هم حس میکنم کله ام ورم کرده!

****

توی پارکهای بالا شهر که قدم میزنی بعضی چیزها آزارت میدن! 

اول آدم هایی رو میبینی که با لباس های ورزشی برند اومدند برای قدم زدن و ورزش کردن که سرتاپاشون رو نگاه میکنی از کفش و شلوار بگیر تا عینک و ساعت و کلاه ورزشی و گاها دوچرخه ، میلیونها میلیون می ارزه! و بعد پشت رستوران داخل پارک، یه کارگر افغانی رو میبینی که زیر یه درخت چمباتمه زده و لقمه نونی رو به دندون میکشه! 

خونه هایی رو میبینی که ویو به پارک دارند و متراژ هر کدوم بیش از دویست متر مربعه و بعد یاد خونه هایی میفتی که.

****

خدایا بابت اینهمه زیبایی که خلق کردی سپاسگزارم. اونهمه دقتی که در جزء به جزء گیاهان هست. اون زیبایی که در گل لاله هست. گلبرگها، پرچم ها و برگها! 

خدایا بابت این گل های ریز زردی  که همه جا میون چمن ها  به صورت خودرو پرشده سپاسگزارم. 

خدایا ممنونم که اینقدر زیبایی و زیبا آفرین.


امروز دوباره بعد از مدتها تپش قلب اومد سراغم. میدونم همش به خاطر اعصابه. این هفته از اول هفته تحت فشار بودم . البته میدونم نزدیک بودن به روزهای هورمونی هم دلیل دیگه ای برای حساس شدنم هست.‌در هر صورت، دوست نداشتم اینارو اینجابگم فقط اینکه میام و مینویسم همه چیز خوب و روبه راهه دلیل بر این نیست که هیچ مشکلی ندارم. شرایط دیوونه خونه ی کارخونه همونه که بوده.‌اما من معتقدم با توجه به هفته ی اول کاری، روزهای خوبی در پیشه. چه با رفتن از اینجا باشه چه بدون رفتن. 

وضعیت همکاران هم همونه که بود. فقط  همکاریم و همدیگه رو تحمل میکنیم و نه دوست! 

وضعیت دفتر تهران هم همونه. کلا همکاران و مدیران ارشد از من خوششون نمیاد . چرا؟ به دلایل زیر:

 ۱_اگر کسی بخواد ایرادات کاریش رو بندازه گردن من یا تولید، با مدارک کتبی میرم و ثابت میکنم داره دروغ میگه. چون هیچ کاری رو روی هوا انجام نمیدم و کارهام بر اساس فوانین شرکت هستند.

۳_ با آقایون دفتر تهران شوخی نمیکنم و توی شوخیهاشون قاطی نمیشم و به شوخی های بی مزه شون نمیخندم. 

۴_ فقط کارم رو انجام میدم و وارد حاشیه ها نمیشم و چاپلوسی نمیکنم و تملق کسی رو نمیگم.

 ۵_زیرآب کسی رو نمیزنم و به کار کسی کار ندارم 

۶_پای حق و حقوق کارگرها که پیش میاد می ایستم و ازشون دفاع میکنم و خودم رو کنار نمیکشم.

 ۷_همیشه طرف حق رو میگیرم و به خاطر شرکت و مدیران،  به ناحق حرفی نمیزنم.

  همه ی اینا باعث شده کلا مدیران ارشد از من خوششون نیاد. و از هر فرصتی استفاده میکنند تا زیرآب منو بزنند یا پشت سرم بد بگند. و خوب این برای منی که دارم تمام سعی ام رو میکنم که درست کار کنم واقعا سخته! 

گرفتاری های خونوادگی هم هنوز هست. روابطم رو با خونواده ی خودم محدودتر کردم تا کمتر اذیت بشم و خوب این خیلی کمکم کرده. خداروشکر همکلاسی مرد خوبیه. همراه خوبیه و همسر خوبی! خداروشکر که شبا توی خونه ی کوچیکمون آرامش هست. بیماری و داروها و آمپول های یک روز در میون هم سرجاشه. قبل از عید داروم پیدا نمیشد. کلا چندماهه توی تهران پیدا کردن داروم سخت شده. نمیدونم اوضاع شهرستانها چطوره! با وجود همه ی این چیزها و گرفتاری های مالی که میدونم همه ی مردم باهاشون دست و پنجه نرم میکنند، اما من همچنان به روزهای آفتابی امیدوارم. به شادیهای آینده! به سلامتی بیشتر! و همچنان سپاسگزارم که خداوند فرصت چشیدن طعم زندگی رو بهم داده!

 امروز مهندس دو به شک میگفت: وقتی به قیمت دلار فکر میکنم و اینکه دیگه نمیتونیم سفر خارج بریم واقعا ناراحت میشم.

 بهش گفتم آقای مهندس دوران جنگ یادتونه؟ کی فکرش رو میکرد بعد از جنگ ایرانی ها راحت بتونند برن خارج از کشور. مطمئن باشید این روزها هم تموم میشن . هیچ چیز این دنیا مانا نیست. حتی اگر جنگ هم بشه بالاخره تموم میشه. دوباره سفرها شروع میشن و دوباره مردم راحت تر زندگی میکنند. نگام کرد و گفت تو راست میگی. اون دورانِ جنگ رو هیچ وقت فکر نمیکردیم تموم بشه. ایزوله بودیم. به شیوه ای وحشتناک. ولی تموم شد. گفتم بله. ما آدم ها باید یاد بگیریم فقط به خودمون و لحظه حال فکر نکنیم. شاید یه عده ای این وسط داغون بشن که ممکنه ما هم بینشون باشیم. ولی زندگی ادامه داره و ما باید برای آیندگان تلاش کنیم. 

*****

 ماما جان سپاسگزارم که وجود پر مهرت رو حس میکنم. سپاسگزارم که میتونم عطر گلها رو حس کنم . زیبایی هاشون رو ببینم و غرق لذت بشم. سپاسگزارم که همکلاسی رو دارم که وقتی زودتر از من میرسه دست به کار میشه برای شام و منتظر نمیمونه من برسم خونه تا شام بپزم. خداروشکر که با وجود اختلاف سلیقه هایی که داریم اما بلدیم به هم احترام بگذاریم و هوای همدیگه رو داشته باشیم.


هر بار به خودم میگم این شغل رو رها کنم و برم دنبال یه کار کم حاشیه تر و راحت تر، اتفاقی میفته که پشیمون میشم و با خودم میگم حتما حکمتی هست که خدا من رو فرستاده اینجا!

یکی از کارگرها زنگ زده میگه: خانم مهندس اتاقتون هستید من بیام باهاتون خصوصی حرف بزنم. گفتم بیا. اومده و میگه: میشه من امروز زودتر برم؟ 

گفتم: برا چی؟ تو که دو روز هم نیومده بودی!  

من و من میکنه و میگه اگه یه چیزی بهتون بگم پیش خودتون میمونه. نمیخوام هیچ کس مخصوصا خانم میم(مسئول فنی) بفهمه. 

گفتم بگو!  

میگه: من سرطان دارم. تحت درمان هستم. گاهی باید برم دکتر.  به سختی آرامشم رو حفظ کردم. از بعد از دخترخاله ام با شنیدن اسم این بیماری بهم میریزم. گفتم:چه سرطانی؟ 

سرش رو میندازه پایین و میگه: ببخشید مردونه است روم نمیشه بگم.  

حدس میزنم چیه! میگم بیماریت در چه مرحله ایه؟

 میگه: فعلا تحت درمان اولیه و بررسی بیشتر هستم.

 گفتم : کسی هم خبر داره. 

گفت: فقط خانمم و حمید.

 میگم :حمید کیه؟

 اسم یکی از بچه های تولید رو میگه و بعد میگه: حمید به من گفت بیام به شما بگم. بابت مرخصی ها. که اگه امکانش هست باها م راه بیاید و اگه نه که خودم به یه بهانه ای  دیگه نیام. چون نمیخوام پدرم بفهمه. (آخه پدرش قبلا توی همین کارخونه کار میکرده.)

گفتم : چرا زودتر نگفتی. گفت:میترسیدم کارم رو از دست بدم.  و  همه هم بفهمند.

گفتم: برو سالن. در این مورد به کسی حرف نزن. هروقت مرخصی خواستی هم برگه  مرخصیتو بنویس. نگران هم نباش. این نوع سرطان قابل درمانه. فقط باید درمانت رو قطع نکنی. و روحیه ات رو حفظ کنی. 

اون رفت و من باخودم گفتم: خدایا چرا منو اینقدر سخت امتحان میکنی؟ چرا باید بار امانت اسرار دیگران رو به روی دوش من بگذاری؟ من خودم یه موجود ضعیفم که تحت حمایت تو قدم برمی دارم! 

****

تعطیلات عید فرصت خوبی بود برای دوری از خانم مسئول فنی و ندیدن رفتارهاش و نشنیدن دروغ هاش!

خدایا هردوی مارو به راه راست هدایت کن! و به من صبر بده!

****

خدایا ازت ممنونم که شرایط کاری رو برام بهتر میکنی! ازت ممنونم که کاری بهتر با محیطی آرومتر و شرایط اقتصادی بهتر برام مهیا میکنی! ببین  ماما جانم من مطمئنم خبرهای خوبی توی راهه. من به تو و محبتت ایمان دارم.



مصادیق بیشعوری:

۱_طرف جلوی  ساختمون آپارتمانش سطل زباله هست. اما چون ساعت نه سرایدار میاد و آشغالهای آپارتمان رو جمع میکنه ، وقتی ساعت هفت میره بیرون ، کیسه ی زباله اش رو میذاره پشت در واحدش  که سرایدار ساعت نه بیاد و ببره! زحمت میشه براش که آشغال ها رو با خودش ببره و بندازه توی سطل! بوی بد توی راهرو هم که هیچ!

۲_ طرف توی خیابون باریک دوبله پارک کرده. بعد درب ماشینش(سمت راننده) رو باز کرده و داره خیلی ریلکس با یکی توی پیاده رو حرف میزنه و اصلا عین خیالش نیست که ترافیک ایجاد کرده.

۳_طرف تا به هرکسی میرسه ازش میپرسه چقدر حقوق میگیری بعد وقتی یکی ازش میپرسه خودت چطور، یا جواب سربالا میده یا دروغ میگه!

۴_ طرف برا توجیه اشتباه خودش یه داستان میسازه و یه جماعت رو زیر سوال میبره. بعد خودش رو میزنه به کوچه ی علی چپ و انگار نه انگار!

۵_ طرف هرجا یه خوردنی میبینه خودش رو مهمون میکنه. اصلا هم فکر نمیکنه شاید این خوراکی، وعده غذای اصلی کسی باشه!

۶_ طرف تا به هرکسی میرسه میخواد بابت یه بهونه ی کوچیک ازش شیرینی بگیره! حالا میخواد خریدن یه جفت کفش باشه یا بردن تیم فوتبال. اونوقت خودش ماشین صدو هشتاد میلیونی میخره و اصلا به روی خودش نمیاره که شیرینی بده.

۷_ طرف توی ماشینی که همه خوابند به صورت تصویری با کسی صحبت میکنه و از بس بلند بلند حرف میزنه و میخنده نصف حرفهای خصوصیش ، عمومی میشه!

۸_ طرف زیر تابلوی عدم استعمال دخانیات، سیگار به دست با موبایل صحبت میکنه!

۹_طرف تا میرسه به یکی، میگه: وای چقدر چاق شدی!وای چقدر لاغر شدی! وای چرا صورتت خراب شده! عه این رنگ مو اصلا بهت نمیاد! عه این رنگ مو چقدر بهت میاد و .

و البته بیشعورترین ها از نظر من اونهایی هستند که طرف مقابلشون رو احمق فرض میکنند و بهش دروغ های شاخدار میگن! 

****

امروز بعد از شنیدن یه ماجرایی، خشم و عصبانیت منو طوری دربرگرفت که اصلا نمیتونستم با هیچ کس رو به رو بشم. 

اما کم کم یادم افتاد من خدا رو دارم.‌حتی اگر اطرافیان قدرنشناس باشند! حتی اگر اطرافیان دروغگو باشند! حتی اگر رو راست نباشند! 

من خدایی دارم که بهترینهارو برام فراهم میکنه!

****

خشم رو از دلم بیرون ریختم و سعی کردم با نگاهی طنز به قضایا نگاه کنم. وقتی همکلاسی اومد خونه، اثری از اون ناراحتی نبود!

****

خدایا ممنونم که کمک میکنی از پس تحمل کردن رفتار ناعادلانه آدم ها بر بیام.

خدایا ممنونم که بندگانت رو  دستمایه ی تغییر و بهبود زندگی من قرار میدی! 

خدایا سپاسگزارم که داری شرایط کاری منو بهبود میبخشی!


این اواخر دو تا کتاب خوندم . اولی با عنوان من چراغ ها را خاموش میکنم!  دومی  با عنوان من او را دوست داشتم!

اولی نوشته ی زویا پیرزاد و دومی آنا گاوالدا! 

عاشق اولی شدم. دومی رو هم دوست داشتم ولی اولی یه چیز دیگه ای بود. 

کتاب خوندن از بچگی بهترین سرگرمی من بوده و هست. وقتی یه کتاب جدید میخونم از خودم راضی ترم.

اما خوب همه مثل من نیستند. مثلا کپلچه. خیلی اهل کتاب خوندن نیست. یعنی مثل من خوره ی کتاب نیست.

پریشب رفته بود توی اتاقش  که بخوابه. بعد هی الکی صدامون میکرد. رفتم کنار تختش نشستم. شروع کرد به حرف زدن. بعد از چند دقیقه گفت: خاله میتونم یه سوالی بپرسم؟ گفتم: بپرس! 

گفت: شما واقعا نمیخواین بچه دار بشید؟ گفتم : نه! من و بابا قرار گذاشتیم بچه دار نشیم. گفت چرا؟ گفتم چون یه بچه ی دیگه بیاد با تو  دوتایی منو دیوونه میکنید. گفت: خوب عیب نداره! با خنده گفتم: عیب نداره من دیوونه بشم؟

گفت: عه خاله جدی بگو به خاطر هزینه ها و این چیزها! گفتم: یه دلیلش هم اینه! یکی دیگه هم اینه که من و بابا از صبح سر کاریم تا شب. مامانِ منم اینجا نیست که کمکم کنه. کی میخواد بچه کوچولو رو نگه داره؟ گفت: مامان بزرگ لام(مامان همکلاسی) !

گفتم: از خودت مایه بزار جوجه. مامان بزرگ یه روز و دو روز حوصله کنه، بقیه چی؟ 

گفت من تا یه سالگیم پیش مامان بزرگ شین(مامان مادرش) بودم. 

خندیدم و گفتم: بخواب بچه!

خیلی ریز گفت آخه همه ی بچه های کلاسمون خواهر یا برادر دارن!

خودم رو زدم به نشنیدن گفتم: تازه اگه خواهر یا برادر داشته باشی هم تا بزرگ بشه دیگه به درد بازی کردن با تو نمیخوره! و اومدم بیرون. دلم براش میسوزه. تنهاست و بچه اییه که دوست داره با بقیه وقت بگذرونه و عشقِ بازی کردنه!

اما خوب! نمیتونم حقایق زندگی خودم ، جسم و سن خودم و جامعه رو فراموش کنم و احساسی به قضیه نگاه کنم. 

****

دیروز برای تختش تشک جدید خریدیم. 

منم یه کتونی خریدم.

بعد از ظهر باهاش ریاضی کار کردم. الان پدر و دختر دارند تلویزیون تماشا میکنند. منم برا شام کوکو سبزی میپزم. 

کپلچه میگه یه پیشنهاد: بریم پل طبیعت؟ 

نگاهی به ساعت میندازم و میگم: خاله ساعت نزدیک هفته! الان بریم اونجا کی برگردیم؟!

****

خدای بزرگم برای داشتن این خونواده ی کوچیک ازت ممنونم. برای این روزهای خوب! اینکه دیگه تنها نیستم. اینکه دیگه جمعه بعدازظهر به دیوارهای خونه خیره نمیشم و به خاطر تنهایی پکر نمیشم. 

خدای بزرگم هزاران بار ازت سپاسگزارم.

 بابت پخش شدن بوی خوش کوکو سبزی توی خونه! نون گرمی که همکلاسی میخره و میاره خونه! شیطنت های کپلچه و حتی پرخوریهاش! 

بابت همه چیز سپاسگزارم.


امروز میخوام براتون از درسی که گرفتم بگم. مدتها قبل یه دوستی از من خواست مطلبی رو به صورت سربسته به دوست دیگه ای بگم و بهش بفهمونم که کاری رو انجام بده چون خودش نمیتونست! خوب من خیلی معذب شدم. نمیدونستم چجوری باید سربسته در مورد قضیه ای که نفر دوم به من نگفته؛ باهاش حرف بزنم. و نمیدونستم چجوری باید موضوع رو اونجوری که نفر اول خواسته پیش ببرم. از طرفی هم فکر میکردم چون نفر اول از من این تقاضا رو کرده پس من باید این کار رو انجام بدم و اگه انجام ندم در حق دوستم بد کردم. خوب من تماس گرفتم و یه مشت  چرت و پرت گفتم و در نهایت فکر کنم طوری رفتار کردم که نه تنها مقصود نفر اول حاصل نشد که حتی فکر میکنم نفر دوم پیش خودش فکر کرد من به رابطه اش با نفر اول حسادت میکنم. تا مدتها از خودم عصبانی بودم تا اینکه چندی قبل اتفاقی افتاد. کسی زنگ زد و از همکلاسی خواست به یکی از فامیلهاش پیغامی رو برسونه که اصلا جالب نبود. یعنی قضیه خیلی شخصی بود و اون فامیل مطمئنا نمیخواست همکلاسی چیزی در این مورد بدونه. .از همکلاسی پرسیدم چه کار میکنی. گفت حالا ببینم. از اون موقع تا حالا بیش از سه هفته گذشته. همکلاسی با طرف حرفی نزده و به روی خودش هم نیاورده. اونها هم دارند مشکلاتشون رو حل میکنند. من از این برخورد همکلاسی یه درسی گرفتم. گاهی واقعا لازم نیست کاری رو که از ما خواستند و به ما ربطی نداره، انجامش بدیم. وارد شدن به قضیه ای که چیزی در موردش نمیدونی فقط باعث میشه خودت رو پیش طرفین تبدیل کنی به آدم بده ی داستان. در هر حال مشکل بین اون دو نفر به مرور زمان  حل میشه. این شمایی که میمونی با یه عالمه اشتباه. از همکلاسی یاد گرفتم گاهی نباید سریع واکنش داد. اصلا بهتره هرکاری رو تند و سریع انجام ندید. گاهی با آرامش بیشتر و صبر بیشتر، کارها بهتر پیش میره!

****

تصمیم گرفتم یه پست بنویسم در مورد خاطراتم از تهران.

****

یکی از کارگرا برام یه پلاستیک ریواس آورده!

****

خدای بزرگم که هرچی از بزرگی و خوبیت بگم گم گفتم! هزاران مرتبه ازت سپاسگزارم. که دست پنهان کاران رو رو میکنی! که نفشه ی توطئه گران رو نقش بر آب میکنی! که هوامونو داری. حسابی و دقیق!

خدای بزرگم ممنونم بابت زندگیم. نوازش های پرمحبت همسر! حضورش و مهربونیش!

خدای عزیزم سپاسگزارم برای مردمان خوبی که پا به زندگیم میذارن و مردمان بدی که از زندگیم بیرونشون میکنی! 

بارها و بارها ازت تشکر میکنم برای تموم داده ها و نداده هات.


دیشب رفتیم خونه ی مادرشوهرجان.‌ کمی دورهم نشستیم و بعد برگشتیم خونه. شب با همسر فیلم تماشا کردیم.‌ جان ویک ۲! تا ساعت یک و نیم بیدار بودیم. بعد هم رفتیم زیر دوتا پتو تا توی اتاق سردی که شوفاژش بسته شده، بتونیم بخوابیم. 

صبح زود بیدار شدیم و همکلاسی پیشنهاد کرد بریم باغ ملی گیاهشناسی. 

با وجود اینکه کمردرد و پادرد داشتم و خونریزیم شدید بود اما با خودم گفتم فرض کن سر کار هستی و مجبوری نسبت به شرایط خودت بی تفاوت باشی! در نتیجه صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم و رفتیم باغ گیاهشناسی! چه هوایی بود. عالی. حسابی راه رفتیم. البته من باغ رو توی پاییز بیشتر دوست داشتم. ولی خوب بازم زیبا بود. چقدر هم دارکوب توی باغ روی درختا دیدیم. 

حسابی بهمون خوش گذشت. ساعت یک برگشتیم. همکلاسی گفت برای ناهار رضا لقمه بریم یا هدایت؟ گفتم هدایت!!!!!

رفتیم و دوتا همبرگر خوشمزه خریدیم. به مرد جوون پشت پیشخون گفتم: سی سال قبل مادرم از صاحب اینجا پرسید امکانش هست طرز تهیه ی سس همبرگرتون رو بگید! ایشون گفتن دستورش سریه! هنوزم سریه؟ 

خندید و گفت : حاج آقا اینجور مواقع میگفتند: خسته نباشید . ممنون. دستورمون سریه! حتما به مامان شما هم اینجوری گفته بوده! 

****

الان خونه هستیم. من که روی مبل ولو شدم و همکلاسی هم نشسته روی فرش و تکیه داده به مبل و تلویزیون تماشا میکنه.

****

از تهران قدیمی که میشناختم غیر از ساندویچی هدایت ، خیلی چیزای دیگه هست که دیگه وجود ندارند. 

مثل  شهربازی فان فار توی میدون ونک! 

یا نرده های آهنی سبز رنگ دور پارک ملت و پارک نیاوران و باقی پارکها. 

یادمه اواخر جنگ بود که شروع کردن به جمع کردن نرده های آهنی. اون موقع ها یادمه میگفتن آهن لازم دارن برا کارخونه های فولادسازی و غیره و برا همین تموم نرده های دور پارکهای کل کشور رو جمع کردند. نمیدونم این قضیه تا چه حد صحت داره اما بعد از اون پارکهای امن و مرتب توی شهر تبدیل شد به پاتوق ها و معتادها! 

یه چیز دیگه هم هست که نمیدونم الان وجود داره یا نه! توی پارک ملت یه مجسمه ی مادر بود که بچه شو بغل کرده بود. این مجسمه اول مو داشت و برجستگیهای سینه اش هم کاملا مشخص بود. بعد یه چیزی شبیه روسری براش گذاشتند. بعد سینه هاشو بریدند. دیدند مجسمه خراب شده، یه پوششی شبیه مقنعه ی بلند براش درست کردند. نمیدونم آخرش چی شد. اصلا اون مجسمه هنوز هست یا نه! دلم میخواد برم پارک ملت و پیداش کنم! 

روزهایی که با همسر توی تهران با ماشین دور میزنیم، چشمام روی در و دیوار شهر میچرخه دنبال خاطرات بچگیم. یادم میاد روزی که از تهران رفتیم، از شیشه ی عقب ماشین به شهر نگاه کردم و توی دلم گفتم: من یه روز به این شهر برمیگردم. 

و حالا برگشتم و .

زندگی ادامه داره.

 


مدیریت یعنی : دو به شک زنگ میزنه میگه فلان کارگر چطوره؟ میگم کارش خوبه. میگه اخلاقی چطور؟ میگم من چیزی ندیدم و نشنیدم. میگه مهندس ح(مدیر کارخونه) زنگ زده و میگه فلان کارگر ، نیروی بدیه. توی جیبش چاقو داره، به خانمها بد نگاه میکنه!       بیرونش کنید!!!!     مهندس ز یه نفر رو معرفی کرده. اونو به جاش بگیرید!

 کلافه شدم.‌گفتم خودتون برید بررسی کنید. اما مگه نگهبانی صبح ها کارگرها رو نمیگرده؟ اگه چاقو همراهش بوده چرا همون لحظه بیرونش نکردن؟! 

****

 کارخونه یه ماشین سنگین داره که برا حمل و نقل برخی مومات استفاده میکنه. راننده ی این ماشین زیر نظر منه و یه آدم فوق العاده شوخ و شریه (دقیقا شر)!  

امروز اومده میگه : خانم مهندس برگه ماموریت منو بنویس فردا برم فلان جا! گفتم کسی به من زنگ نزده! گفت: اونا نمایشگاه هستند. من بهت میگم فلانی برا ما بار داره‌. خودم خبر گرفتم! بدون اینکه سرم رو بلند کنم  گفتم: کسی به من اطلاع نداده! میگه:پوووف! با آقای آ(مدیر تدارکات) زدید به تیپ و تاپ هم؟ جوابش رو نمیدم! میگه : خانم مهندس؟ راسته که اسم آقای آ،پویاست! با سر میگم آره! میگه: شوخی میکنی؟! آخه اون موقع که از این اسمها مد نبود. باور کن یه یدالله ای، مصطفی ای، جمشیدی چیزی بوده خودش اسمش رو عوض کرده! میگم برو پسر جون! برو خودتو با اون مقایسه نکن. اینجا از این اسما مد نبوده! 

میگه خانم مهندس! میشه اسم این آقای ز(مدیرمالی) رو برام در بیاری! فقط نگاش میکنم. میگه: فکر کنم اسمش عبدالناصری چیزی باشه. خیلی خسیس و ناخن خشکه! کمی چپ چپ نگاش میکنم و میگم برو بیرون تا کار دست خودت ندادی! میگه: برگه رو نمینویسی؟ خیره میشم بهش! میگه: چشم چشم. رفتم!

****

سر ظهر رفتم اتاق مهندس دو به شک.

میگه من امروز زودتر میرم! میگم باشه! 

دوباره میگه، کاری برام پیش اومده، فکر کنم باید زودتر برم.

میگم: خوب! 

میگه یعنی برم مشکلی نیست؟

میگم چه مشکلی! برید! ما که داریم کارهامونو انجام میدیم! 

میگه آهان یعنی بود و نبود من فرقی نمیکنه! 

میخواستم بگم مگه دیروز نبودی اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم و رفتم برا ناهار!

وقتی برگشتم زنگ زده اتاقم و میگه: فلان کار رو انجام دادم. الان هم نمیخوام ناهار بخورم. دارم میرم. گفتم باشه ممنون! 

گفت: البته فرقی هم نمیکرد اگه نمیومدم! 

سکوت میکنم! 

دوباره میگه خوب من برم دیگه نه؟! 

گفتم: حالا کجا دارید میرید؟ 

گفت:اه کار دارم. ولم کن! 

گفتم: من که شما رو نگرفتم. خوب برید دیگه! 

میگه نمیدونم چرا از من عصبانی هستی. در هر صورت خداحافظ!

دلم میخواست خفه اش کنم!!!

****

خدایا شکرت که یه مشت خل و دیوونه دوره ام کردن و باعث میشن گاهی بخندم! 

خدایا شکرت که با وجود خستگی زیاد ،  تونستم برم دیدن فامیل مادرشوهرجان! 


گاهی اوقات  نمیتونی توقع دیگران رو برآورده کنی!

نه اینکه نخوای! نمیتونی! 

چون توقعی که ازت دارند بیش از توانایی ها یا باورها یا متفاوت از خصوصیاتت هست! 

من آدمی هستم که خیلی زیاد به دیگران فکر میکنم اما کلا احساساتم رو بروز نمیدم. 

سعی میکنم مزاحم دیگران نباشم یا خودم رو به زور به کسی تحمیل نکنم.

آدمی نیستم که دائم قربون صدقه برم، گوشی دست بگیرم و زنگ بزنم یا هی برم خونه ی این و خونه ی اون! 

با این اخلاقم خیلی از افرادی که وارد زندگیم میشن سریع هم از زندگیم میرن بیرون. مخصوصا اونهایی که خیلی پرانرژی هستند، خیلی ابراز محبت میکنند و خیلی وقت میگذارند برای ارتباط! 

برای من آدم های زندگیم هرکسی جایگاه خودشون رو دارند و سهم وقتی که براشون میگذارم هم متفاوته. مثلا اگر به من باشه دوست دارم ساعتها کنار هستی باشم و باهاش حرف بزنم. اما از قبل از عید ندیدمش و تنها هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم.  در صورتی که وقت بیشتری رو با فامیل همسر گذروندم. چون وظیفه باعث میشد این کار رو بکنم. این دیدار کم من و هستی  به دلیل سردی و دوری و اینجور چیزها نیست، فقط ما همدیگه رو کامل درک میکنیم. من میدونم که خرمالوجون در طی هفته کلاسهای جورواجور داره و این دوتا آخر هفته ی گذشته هم هستی مهمون داشته و عروسی. میدونم که فرصت نمیکنه به من زنگ بزنه و منم نمیخوام وقت و بی وقت مزاحمش بشم. هیچ کدوم ما این مشغله ها رو بهونه نمیکنیم تا از هم دلگیر بشیم چون دوست داریم هرکدوم توی زندگی خودمون لحظات خوبی داشته باشیم. نه من از همسرم میزنم و نه انتظار دارم اون از همسر و دخترش بزنه تا بتونیم برا هم وقت بگذاریم.

اما گاها افرادی اومدند توی زندگیم که نتونستند درک کنند اولویت زندگی من همسرم و زندگی خونوادگیمه! وقتی به دوستی میگم نمیتونم بیام دیدنت چون همسرم خونه تنهاست، بهم میخنده و میگه حالا اولشه! بعدا تو هم از خونه فراری میشی! 

نمیخوام براش توضیح بدم که وقتی همسر من تعطیل میشه یکراست میاد خونه و برای قرار با دوستاش هم پیشنهاد میده که من همراهش باشم، چرا باید رابطه ی الانمون رو به بهونه ی آینده و احتمال اینکه آینده از بودن در کنار هم فراری میشیم خراب کنم.

من در ایجاد رابطه ی دوستی هم محتاط شدم. بعد از اتفاقاتی که با تپل خانوم و خاله ریزه افتاد من به خودم قول دادم به هرکسی اعتماد نکنم و به راحتی هم برای دیگران محبتهامو خرج نکنم. 

درنتیجه آدم ها رو امتحان میکنم. طی چند ماه و حتی چند سال. وقتی خوب شناختمشون و باور کردم که میتونیم با هم ارتباط درستی داشته باشیم، اونوقت خود واقعیمو براشون رو میکنم.

این خصوصیت جدید هم باعث میشه خیلیها خیلی سریع ازم دور بشن! 

والبته فراری بودن من از گوشی  هم که از قدیم وجود داشته!

قدیما خیلی راحت از زندگی آدمها غیب میشدم. این روزها صفحات مجازی و موبایل  و اپلیکیشن های ارتباطی باعث شده نتونی به راحتی غیب بشی! 

در هر صورت، خواستم بگم من از بچگی قربون صدقه رفتن و دائم خبرگرفتن از آدم ها و پاپیچشون شدن رو بلد نبودم. چیزی رو که خوب بلدم شنیدن حرف های دیگرانه. و البته وقتی یه مدت همش شنونده باشم و ببینم که طرف مقابل همش گوینده است و فرصت حرف زدن نمیده هم فاصله ام باهاش زیاد میشه! 

کلا اخلاقای گند زیاد دارم ولی چه میشه کرد از اونجایی که همیشه سعی کردم در قبال دیگران کاری رو انجام بدم که خودم درست میدونم و کاری رو که از نظر خودم ناراحت کننده است نیز برای دیگران انجام نمیدم انتظار دارم که دوستانم هم همینطور باشند و وقتی نیستند، خوب دلیلی به ادامه ی دوستی نمیبینم! 

چندی پیش هستی پرسید از گلپر خبر داری؟ 

گفتم یه بار زنگ زدم گفت بعدا زنگ میزنه و زنگ نزد.‌ یه بار پیام دادم و جواب نداد. فکر میکنم شرایطش طوریه که فعلا نمیخواد با کسی ارتباط داشته باشه. هر وقت حالش خوب بشه خودش زنگ میزنه! 

این نوعِ برداشت منه. یکی دیگه ممکنه بگه نه الان باید پیگیر بشیم شاید بتونیم کمکی کنیم و  

خوب هرکسی یه مدلی برخورد میکنه. 

نوع فکر و رفتار من اونیه که برای هستی گفتم. حالا یه نفر میتونه بگه من سردم. یه نفر دیگه هم میتونه بگه من خودم رو به دیگران تحمیل نمیکنم.

در هر صورت توقع آدم ها از هم متناسب با تفکر خودشونه و در نتیجه اونچه که من از دیگری توقع دارم از نظر اون ممکنه یه چیز غیرعادی باشه! 

انتظار نداشته باشیم دیگران فکر و ذهن مارو بخونند و کامل درک کنند. 

****

مثل همیشه که میخوام یه چیزی بگم اما در لفافه ، اونقدر مبهم نوشتم که مطمئنم تعداد اندکی منظور اصلی من رو متوجه میشن!!!

****

خدایا سپاسگزارم که لحظه های امروزم رو برای فرداهای نیومده از دست نمیدم! 

خدایا سپاسگزارم که دوتا شکمو دارم که هر غذایی رو میخورند و بی خودی بهونه گیری نمیکنند. 



صبح زود بیدار شدم. همکلاسی میخواست بره شرکت و بعد هم نمایشگاه و من ساعت ده نوبت آرایشگاه داشتم و سریع هم باید برمیگشتم خونه  چون کپلچه خواب بود و خونه تنها بود . خیلی دلم میخواست با فاطمه قرار بذارم و ببینمش. یعنی با خودم گفته بودم این دفعه که میرم آرایشگاه باهاش قرار میذارم و کپلچه هم با همکلاسی میره شرکت. اما نمایشگاه رفتن همکلاسی نقشه هامو بهم ریخت. زودی رفتم آرایشگاه و حدود ساعت یازده و ربع خونه بودم. بعد هم مشغول پختن ته چین مرغ شدم. 

ساعت سه وقتی دیدیم همکلاسی نیومده، من و کپلچه ناهارمون رو خوردیم. چه ته چین خوشمزه ای هم شده بود جای همگی خالی. 

ساعت چهار همکلاسی اومد و بعد از خوردن ناهار و چای، رفت و خوابید. کپلچه هم کارتون تماشا میکنه.  منم قلموها و گواش ام رو آوردم و کمی نقاشی کشیدم. یه طاووس و یه رز صورتی. 

کپلچه اومد و گفت منم نقاسی بکشم؟ بهش گفتم کارتونت که تموم شد بیا و بکش! 

****

صبح دخترک رنگ کار که ابروهامو رنگ گذاشت، شروع کرد درد دل گفتن! 

قبلا از دوست پسر سابقش که ولش کرده بود گفته بود برام. این دفعه از مردی گفت که اومده توی زندگیش و یه جورایی دولتیه و معروف و مطلقه است و یه بچه داره! از من میپرسید به نظرت چه کار کنم! 

گفتم سعی کن بشناسیش. و قبل از اون، خودت رو بشناس. ببین  از زندگی چی میخوای! و این آدم چقدر میتونه همراهت باشه! 

نمیدونم اما من حس کردم این دختر فقط برای جایگزین کردن دوست سابقش که از حرفاش هم معلومه خیلی دوستش داشته و هنوز هم داره، میخواد با این آقا وارد رابطه ی جدی بشه. چون شرایط اون دوتا خیلی با هم متفاوته. 

این روزها میبینم که بیشتر افراد به جای عشق و همراهی و همدلی، دنبال پول و موقعیت اجتماعی و رفاه مادی هستند. 

چه پسر و چه دختر! پسرها هم اونقدر دخترها رو این دست و اون دست میکنند تا یکی پولدارتر با پدری با موقعیت بهتر و نصیبشون بشه. 

این روزها زندگی توی شهرهای بزرگ خیلی سخت شده! اعتماد کردن و شناختن خیلی سخت شده! 

نمیدونم سالهای آتی چی میشه!

یه چیزی! من موندم چرا هرکی به من میرسه سریعا قفل دلش رو باز میکنه! البته میدونم درد دل کردن برای آدم های غریبه شاید مطمئن تر و بی خطرتر از آشناها باشه!

****

خدایا تو خودت خوب میدونی من تمام سعی خودم رو میکنم تا رفتار مناسبی با کپلچه داشته باشم و به اندازه ی  سهم خودم در تربیتش، تلاش میکنم. لطفا کمک کن تا این بچه درست و مناسب بزرگ بشه و آموزش ببینه! 

خدایا مادرهامون رو به تو میسپرم. مراقبشون باش! 

خدایا کپل من رو هم حفظ کن! 

****

خدایا سپاسگزارم برای خونواده ی خوبم. برای دوستای مهربونم. برای رفقای عزیزم. برای روزگار غریبی که در اون بسر میبریم. 


تدارکاتیها از دفتر تهران اومده بودند کارخونه. آقای ر گفت: خانم مهندس چرا نیومدید نمایشگاه. گفتم: کاری نداشتم اونجا! گفت: میومدید دوستان رو ببینید! گفتم: من میومدم نمایشگاه کی تولید رو میچرخوند؟ گفت: راست میگید! خوب پنجشنبه میومدید! گفتم: مدیرم باید به من میگفت! وقتی یک کلمه هم نگفته دلیلی به اومدن من نیست! 

***** 

مهندس دو به شک صدام زده اتاقش و میگه مدیر تضمین کیفیت بابت ایزو یه نفر رو خواسته که کمکش کنه و اسم شما رو برده. از تهران خواستند که شما یه وقتی بذارید. البته من راضی نیستم. گفتم: شما چه راضی باشید و چه راضی نباشید من قبول نمیکنم. چون وقت ندارم. هر کسی رو فرستادند دوره و اسم مدیر تضمین کیفیت رو گذاشتند روش ، خودش بره کارهاشو انجام بده! 

گفت: من بهشون  گفتم که حقوق شما کمه و قراره یه فکری بکنند. ولی الان باید یجوری بگیم که فکر نکنند برای افزایش حقوق این کار رو میکنیم!  

گفتم: جناب مهندس اگه حقوقم زیاد بشه تازه کسری حقوق کار های دیگه رو پوشش میده. در حال حاضر من هم تولید رو میچرخونم و هم برنامه ریزی. فرصت برای کار جدید ندارم. شما که هیچ اگه خود صاحب کارخونه هم بگه من قبول نمیکنم!بر خلاف شما از نه گفتن هم نمیترسم. وقتی اونقدر سرم شلوغ بوده که به خودشون اجازه ندادند بگند پاشو برو نمایشگاه پس حتما خودشون میفهمند که کارم خیلی زیاده! 

*****

 بیشتر از دو هفته است که وقتی میرم اتاق دو به شک اصلا نمیشینم. سریع حرفم رو میزنم و میام بیرون. امروز میگه یه کم بشین باهات حرف دارم. ایستادم و گفتم امرتون رو بفرمایید. گفت چرا نمیشینی؟ گفتم: اگر بشینم شروع میکنیم به حرف زدن در مورد مسائل مختلف و وقتمون هدر میره. بهتره بایستم که فقط در مورد کارمون صحبت کنیم. میگه: آهان. من وقتتون رو میگیرم! جواب نمیدم و همونجور می ایستم

 *****

 دیشب رنگ مویی رو که خریده بودم دادم همکلاسی برام بذاره. آخه موهام سه رنگ شده بود. ریشه ها قهوه ای تیره و ساقه ها قهوه ای روشن و لایت ! رنگی که خریده بودم طوسی نقره ای بود. همکلاسی با دقت اول ریشه ها و بعد ساقه ها رو برام رنگ گذاشت. وقتی موهامو شستم و خشک کردم یه رنگ کرم یه دست با لایت های سفید شده. با وجود اینکه اون رنگ روی ج عبه نیست ولی خیلی خوشگل شده. رفتیم خونه ی مادرشوهر، وقتی منو دید گفت: به به عروس خوشگلم. فتبارک الله احسن و الخالقین! کلی قند توی دلم آب شد. پسرش هم کلی پز داد که من براش موهاشو رنگ کردم.

 *****

 امروز راهی شمال هستیم. میرم خونه ی مامان تا یه سری بزنم و روز معلم رو هم تبریک بگم.  

*****

 خدایا سپاسگزارم که به شیوه ی خودت بهترینها رو به بهترین شکل رقم میزنی! خدایا سپاسگزارم که مراقب مادر و خواهرم هستی! خدایا سپاسگزارم که اونقدری هست که بتونیم  خرجای اضافه مثل پول بیمه ی ماشین رو بدیم و دستمون رو پیش کسی دراز نکنیم. خدایا سپاسگزارم که همسر خوب و مهربونی قسمتم کردی! خدایا ممنونم که دستم رو اونقدری باز گذاشتی که بتونم دست یکی دو نفر رو بگیرم. 

****

پیشاپیش روز کارگر بر تمام کارگران مخصوصا خودم و هست ی جونم مبارک!

پیشاپیش روز معلم بر تموم معلم های عزیز مخصوصا میتراجون و ترانه جون مبارک!


امروز صبح همکلاسی باید میرفت یه اداره ی دولتی توی ولایت غربت. در نتیجه من رو هم صبح رسوند کارخونه. قرار بود عصر هم بریم خونه ی هستی جونم. از دیشب چشمام به شدت میسوزه و سرم درد میکنه. دیشب هم خوب نخوابیدم و درنتیجه  از صبح تا همین الان توی سرم طبل میکوبند. صبح یه قهوه خوردم بلکه یه کم بهم انرژی بده. از شانس صاحب کارخونه هم اومده  بود کارخونه. 

کار همکلاسی زود تموم شد. از تهران بهش زنگ زدند که کاری پیش اومده و برگرد. درنتیجه مجبور شد برگرده تهران و برنامه ی خونه ی هستی بهم خورد.

صبح اتفاقی توی کارخونه افتاد که بدجور حالم گرفته شد و تا بعداز ظهر که  برگردیم نمیتونستم توی صورت خانم مسئول فنی نگاه کنم یا باهاش حرف بزنم. ازاینهمه تزویر و ریاکاری حالم بد میشد! 

بعدازظهر کنار یکی از کارگرهای خط تولید که یه پسر سی و سه ساله است و مسئول دستگاه لیبل که یه خانم سی و هفت ساله است نشسته بودم. به پسر گفتم زودتر ازدواج کن و سر و سامونی به زندگیت بده! خندید و گفت مرخصی میدید؟ گفتم: آره. تا من اینجام ازدواج کن تا حسابی بهت مرخصی  بدم. معلوم نیست من تا کی اینجا باشم. 

خانم گفت: میشه دیگه این حرف رو نزنید! 

سکوت کردم.

امشب که اومدم خونه، خانم دکتر میم زنگ زد به همکلاسی و گفت: همسرت حاضره بیاد شرکت کاف و مسئول فنی بشه. اونا دنبال یه مسئول فنی تمام وقت هستند.

راستش خیلی افسوس خوردم. اگر دوسال قبل بود، با سر میرفتم چون این شرکت نمایندگی  یه شرکت فرانسوی معتبر توی ایرانه و من همیشه دلم میخواست اونجا کار کنم. ولی حالا و با شرایط فعلی، معلوم نیست این نمایندگی تا چه مدت دیگه توی ایران دووم بیاره! ریسک پذیرش این شغل خیلی بالا بود و همکلاسی هم موافق نبود. در نتیجه بهشون جواب منفی دادیم. 

اما دلم گواهی میده اتفاقات خوبی میفته و احتمالا شرایط کاری من تغییر خواهد کرد.

****

 خدایا سپاسگزارم که داری مسیر رو برام هموار میکنی! 

میدونم که داری برنامه ی بهترینها رو برام طرح میریزی! 

خدایا سپاسگزارم که هوامو داری!


دیشب ساعت هشت و نیم رفتیم خونه ی مادرشوهر تا مهمونشون رو که از تبریز اومده بودند ببینیم. مهمون مادرشوهر یه دختر کوچولوی پنج ساله داشت که خیلی شیرین فارسی حرف میزد. یعنی نصف حرفاش ترکی و نصفش فارسی بود.‌کلی هم فکر میکرد تا معادل واژه های ترکی رو به فارسی پیدا کنه و به من بگه. لهجه ی شیرینی هم داشت. کلمات رو میکشید. کلی بابت اسم من خندید و گفت شبیه یه چیز دیگه است‌ . لپامو میکشید و میگفت تو چقدر خوشگلی من دوستت دارم. (همون کاری که من با خودش میکردم) حدود یک ساعت باهاش سرگرم شدم و ازش انرژی گرفتم. دلبری بود برا خودش. 

****

امروز آخرین ناهار کارخونه رو قبل از ماه رمضون خوردیم. سبزی پلو با ماهی!

پیشاپیش ماه رمضون بر شما مبارک و نماز و روزه هاتون قبول. 

****

شرایط اقتصادی و وضع موجود جامعه بدجور روی اعصابمه. حس میکنم شدیدا تحت تاثیرش قرار گرفتم.
****
روزها کارم خیلی زیاده و امیدی به بهتر شدن شرایط کاری و حقوقی ندارم. خیلی سخته که خوب کارکردنت توسط کسی دیده نشه!
****
دخترک به همکلاسی اشاره کرد و با لهجه ی شیرینی گفت: آقای شماست؟ خیلی بانمکه هااا!!
****
فامیل همسر مدرک لیسانس حسابداریش رو گذاشته کنار و دوره های کاشت ناخن و لیزر درمانی پوست و تتو و هاشور دیده و از این راه درآمد کسب میکنه و خیلی هم راضیه!!!!
****
نشستم و هیچ تی نمیخورم و انتظار معجزه دارم!!!!!
****
دلار شد پونزده تومن!!!
به کجا چنین شتابان؟ !!!
****
یه شوهر کارخونه دار داریم که نیمی از حقوق سال قبلش رو طلب داره و هنوز هم حقوق نگرفته! چرا؟ چون اول باید پول مردم و مواد اولیه پرداخت بشه! 
از کارخونه داری فقط اسمش رو یدک میکشیم!
ادتآ میخریدیم کیلویی پنج هزارتومن توی یکسال شده کیلویی صد و هشتادو پنج هزار تومن! اونوقت بعضی ها نشستند جای گرم و میگن ما یه عالمه ظرفیت تولید خالی توی کارخونه هامون داریم. یکی نیست بگه با چی تولید کنیم؟ باد هوا؟!!!!
****
دلم برا مامان بزرگم تنگ شده! 
****
همین که زنده هستیم هم جای شکر داره چه برسه به باقی چیزها!
خدایا بابت داده ها و نداده هات شکر! خودت یه کاری بکن!

روز سه شنبه ده اردیبهشت همکلاسی اومد کارخونه دنبالم و با هم رفتیم شمال. از زیبایی های جاده و طبیعت هرچی بگم، کم گفتم.گل های زرد و بنفش، شقایق های وحشی، چمن های سبز، درختا که برگاشون سبز و تمیز بودند. رودخونه های پرآب و خروشان. همه و همه عالی بود. هر دفعه میگفتم خدایا شکرت که این مناظر رو دوباره میبینم. آب پشت سد ها پر شده بود و رودخونه مثل زمون بچگی های من پر از آب بود. دیدن این صحنه اشک به چشمام آورد. هوا هم عالی بود. بهشتیِ بهشتی. حوالی ساعت هشت رسیدیم خونه ی مامان. صبح روز چهارشنبه من و همکلاسی رفتیم جاده آبکنار. همکلاسی با دوست دوران دانشگاهش که اونجا مرغداری داره، قرار داشت. توی مسیر کلی کیف کردم. بعد هم رفتیم روستای مادربزرگم و سر مزار مادربزرگ و پدربزرگم. سنگ قبرهارو به همکلاسی نشون می دادم و یکی یکی نسبتشون رو میگفتم: عموی مامان، عمه ی مامان، دایی مامان، شوهرخاله، پسرخاله و . همکلاسی میگه: اینجا قبرستون شخصیه! کلا مال فامیل های مادریته! بیشتر از  نصف قبرستون مال شماست. کلی بابت حرفش خندیدم و گفتم تقریبا این روستا همش مال پدر مادربزرگم بوده. تمام فامیل مادرم اینجا بودند. معلومه که بعداز مرگ هم میارنشون همینجا و دفنشون میکنند. بعدازظهر روز چهارشنبه خواهرک نوبت دکتر داشت. بردیمش دکتر. این دکتر همون دکتریه که سنگ کیسه صفرای منو تشخیص داد. وقتی من و خواهرک وارد مطب شدیم، دکتر کمی با شک منو نگاه کرد. گفتم: شناختید آقای دکتر؟ گفت: قیافه ات برام آشناست! گفتم همونی که فلان رشته ( براش رشته ی تحصیلی من جالب بود) رو خونده بود و شما سنگ صفراشو تشخیص دادید. گفت: آره. فلان شهر کار میکردی! وای چقدر دکوراسیونت تغییر کرده! چقدر به روز شدی(تاثیر موهای بلوند) چقدر بهتر شدی! یادته چقدر ساده بودی. داغون بودی. از شدت درد خیلی بدجور شده بودی! بعد نشست و کلی از کتاب های جورواجور  و رشته ی تحصیلی  من حرف زد و خیلی چیزهای دیگه(خواهرک حرص میخورد که بیمار اونه اما توجه ای بهش نمیکنه) به خواهرک گفت وزنت رو کم کن. بعد گفت تو چند سال ازش کوچیکتری؟ خواهرک گفت هفت سال! رو به خواهرک و در حال اشاره به من گفت: نه بابا خوب مونده. وقتی از مطب میومدیم بیرون بلند شد و گفت من یه فضولی بکنم! گفتم بفرمایید! گفت دیدم انگشتر انداختی! ازدواج کردی؟ گفتم بله! گفت: به به. چه خوب! خوشبخت باشید! آقا وقتی ما اومدیم بیرون از اتاق ویزیت، همکلاسی یه جوری داشت نگاهمون میکرد. وقتی خواهرک ماجراها رو تعریف کرد همکلاسی با غیض گفت: خوب باهاش قرار میذاشتی!(البته میدونم داشت شوخی میکرد) بهش گفتم حالا دیگه حسودی میکنی! این دکتر ارادت خاصی به من داره چون دخترش یه زمانی شاگرد من بوده! خلاصه که آقای دکتر شد سوژه ی حسودبازی همکلاسی! صبح پنجشنبه رفتیم منطقه ی آزاد و کلی گشتیم و خرید کردیم. بعد از ناهار هم رفتیم رشت خونه ی پسرعموی همکلاسی! یه گربه ی پشمالو داشتند که ترکیب پرشین و بریتیش بود و اونقدر جیگر بود که نگو و نپرس. من حسابی بغلش کردم و باهاش بازی کردم. عصر برگشتیم خونه و ک رفتیم کتونی فروشی و اونو و همکلاسی کتونی خریدند. صبح روز جمعه هم راه افتادیم سمت تهران. البته سر راه برای ناهار رفتیم خونه ی هستی جونم و بعد از دوماه دیدیمشون و حسابی بهشون زحمت دادیم و بعد هم برگشتیم تهران. شب هم کپلچه اومد پیش ما.‌ **** این بود گزارش من از سفر به شمال(یادتونه بچه بودیم و انشاء مینوشتیم. وقتی به ته انشاء میرسیدیم مینوشتیم: این بود انشاء من در مورد)

****

خدایا بابت اینهمه سرسبزی و زیبایی و هوای عالی سپاسگزارم.

خدایا از اینکه خواهرک مشکل خاصی نداشت ممنونم.

خدایا بابت تموم محبتهات شاکرم.


وقتی توی ماشین میشینم چندین و چند موضوع به ذهنم میرسه که بیام و بنویسم اما بعدش وقتی گوشی رو دستم میگیرم یادم میره چی میخواستم بنویسم.

سر کار هم یادداشت های ریز ریزِ کنار گوشه ی دفترهام تماما مربوط به کارخونه و شرایط اونجاست! 

وقتی هم که میرسم خونه کلا فرصت نمیکنم کاری انجام بدم. مثلا چند روزه میخوام وقتی رسیدم خونه، یه مانتوی سرمه ای خنک رو از لباس های توی چمدونم بیرون بیارم و بشورم و اتو کنم اما هر روز یادم میره و صبح موقع رفتن سر کار دوباره یادم میاد.

امروز توی اتاق خواب یه چیزی به ذهنم رسید که انجامش بدم وقتی رفتم توی آشپزخونه ، گیج و گنگ دور خودم میچرخیدم و یادم نمیومد!

نمیدونم ترافیک ذهنم سنگینه و دلیل اینها مشغله ی فکری زیاده یا اینکه حافظه ی من مشکل پیدا کرده!

****

از اولین اصول آداب معاشرت اینه که وقتی کسی خطاب به شما صحبت میکنه پاسخگوش باشید. عینا در بحث نامه نگاری هم همینجوریه. یعنی اگر کسی نامه ای به شما میده و پرسشی رو مطرح میکنه، ادب حکم میکنه پاسخش رو بدید. حتی اگر شده زیر نامه بنویسید موافقت نشد! 

این ساده ترین کار ممکنه که این روزها دیگه انجام نمیشه!

****

مادرشوهر جان یه اخلاق خوبی داره که چیزی تنهایی از گلوش پایین نمیره! طی دو شبِ قبل برامون دلمه ی برگ مو و فسنجون فرستاده! تازه خرما و سبزی خوردن هم داده! خدا حفظش کنه! به همکلاسی میگم مادر روزه میگیره و ما باید هواشو داشته باشیم اونوقت اون برا ما خوراکی میفرسته!

****

دیروز با همکلاسی صحبت میکردم. بهش از پاداش چند میلیونی شب عید خانم مسئول فنی گفتم و گفتم که توی این شرکت بی 

انگیزه شدم. هرچقدر خوب و درست و منظم کار میکنم به چشم کسی نمیاد! بهم گفت: تو دیوونه ای؟ گفت نمیدونی اون چجور پولیه که به اون دادند؟ نمیدونی اون باجیه که بهش میدن تا خلافکاریهاشون رو لاپوشونی کنه؟ گفت : مگه نه اینکه خودت برا همین چیزا نخواستی مسئول فنی باشی؟

گفت: اون خانم بیرون از این شرکت فقط میتونه یه مسئول فنی باشه اما تو چی؟ خیلیها میخوان که تو براشون کار کنی!

دیدم راست میگه! اما!!!!

توی دلم گفتم: یعنی نباید برای خوب کار کردن ارزشی قائل بشن؟

امروز یکی از کارگرها گفت خانم مسئول فنی بهشون گفته یه کار غیرقانونی رو خارج از ساعت کار انجام بدن!

رفتم پیش دو به شک و گفتم قراره این کار انجام بشه پس چرا من خبر ندارم. گفت: منم خبر ندارم. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت: با این دختره حرف زدم گفت با تولید هماهنگ کرده! 

 گفتم با کارگر تولید؟ گفت مدعی بوده که دیروز به تو گفته.

 در عجبم از این حجم از دروغ و ریاکاری!! 

یاد حرف های دیروز همکلاسی افتادم. حق داشت! شرکتی که مسئول فنیش کارهای خلاف رو از مدیر تولیدش پنهون میکنه چون به جای مسئول فنی، مدیرتولید با خلافکاری ها مخالفت میکنه. معلومه که پاداش میلیونی رو به اون میدن! 

با دیدن نماز خوندن و روزه گرفتنش حال بدی بهم دست میده!

****

خدایا شکرت که همینی هستم که هستم! 

خدایا سپاسگزارم که وقتی قلبم به درد میاد، همسر هست که تیرگیها رو از جلوی چشمام پاک کنه و باعث بشه با دیدن حقایق حال روحم خوب بشه.



سلام کرد.

جوابش رو دادم. 

گفت: ناراحتی؟

گفتم: نه! 

گفت: آخه چندوقته دیگه لبخند نمیزنی! 

گفتم: لبخندهام  باعث شده کسی نیتیم رو باور نکنه. وسیله ای شده برای سوء استفاده ی دیگران! ترجیح میدم ظاهرسازی نکنم و بی خودی لبخند نزنم تا دیگران فکر نکنند بی خودی خوشحالم!

****

گفت: من خیلی دوستت دارم! 

گفتم: همیشه از کسانی که چنین ادعایی داشتند فراری بودم!

گفت: چرا؟

گفتم: چون عمیقا باور داشتم که اونها حتی نمیدونند دوست داشتن یعنی چی! چون دوست داشتن به گفتن نیست. به اینکه کاری رو که خودت دوست داری برای طرف مقابلت انجام بدی نیست. به اینکه دست و پای طرف مقابلت رو ببندی نیست! 

دوست داشتن یعنی عملا کاری کنی که نشون بده دوستش داری! 

کارهای مورد علاقه ی اونو انجام بدی!

 حتی اگر روزی رفتن باعث خوشحالیش بشه، اجازه بدی بره! یا خودت بری! 

اونی که اینجوری میگه دوستت دارم فقط خودش رو دوست داره!

****

داره با سکوت و دقت مرغ ها رو پاک میکنه! زودتر از من رسیده خونه و همه جا رو مرتب کرده! نگاهش میکنم و از ته دل از خداوند بابت حضورش  تشکر میکنم! 

عشق رو در لحظه لحظه ی زندگیم میبینم. 

نیازی نیست هر روز به هم بگیم: دوستت دارم! 

نیازی نیست منت سر هم بذاریم که: هیشکی اندازه ی من دوسِت نداره!

عمیقا دوستش دارم و باور دارم که اونم عمیقا دوستم داره!

****

خدایا سپاسگزارم که این روزهای سخت رو  نه به تنهایی بلکه در کنار همسر مهربونم پشت سر میگذارم.

خدایا سپاسگزارم که میتونم قدر محبت های واقعی رو بدونم!

خدایا سپاسگزارم که قراره روزهای خوب و بهتری رو نشونمون بدی!

خدایا سپاسگزارم که میخوای منو بفرستی سر یه کار خوب


صبح داشتم  ظرف های صبحونه رو  میشستم که کپلچه در حالیکه پشت میز رو به پنجره و البته آفتاب نشسته بود، گفت: خاله تا حالا چند دقیقه طولانی به خورشید نگاه کردی؟! 

سریع گفتم: نه! نگاه کردن طولانی به خورشید باعث کم شدن بینایی و کور شدن میشه ! تو هم یه وقت این کار رو انجام ندیا. چشمات اذیت میشن! 

کپلچه رفت توی اتاق و من در حالیه برنج میشستم به فکر فرو رفتم. 

یاد بچگیهام افتادم.‌

سوار بر ماشین بابا وقتی راهی مسافرت میشدیم، من روی صندلی عقب مینشستم و کارم تماشای مناظر و آسمون  آبی و نگاه کردن به ابرها بود.

اون وقتا گاهی از شیشه ی ماشین زل میزدم به خورشید و بعد به اطراف نگاه میکردم و همه چیز رو  تاریک میدیدم با نقطه های نورانی سبز و زرد. انگار یکجور کوری موقت بود!

با به یادآوری اون لحظات حسابی شوکه شدم. 

تمام بچگی و کارهای بچگونه ام رو فراموش کردم. شاید چون من همیشه در سکوت و آرامش به کنکاش های محیطی می پرداختم ولی مثلا خواهرک همیشه در حال شیطنت بود و سوال های خنده دار میپرسید!

کی اینقدر محتاط شدم که تجربه کردن شخصی رو فراموش کردم. 

میدونید حضور بچه ها یه خوبی داره! انگار در کنار اونها خاطرات بچگی که ته ذهنمون دفن شده اند دوباره زنده میشن!

*****

دیروز بعد از ظهر مدیر تدارکات یه پیام اشتباهی توی گروه فرستاد که خطاب به یکی از تامین کنندگان مومات میگفت پیش فاکتورت گرونه. فلام مبلغ رو بزن و فلان قدر هم بزن برای من!

با خوندن پیام اول شوکه شدم. بعد نمیدونم چرا سریعا یه اسکرین شات ازش گرفتم. بعد با خودم گفتم زنگ بزنم و بهش بگم پیامش رو سریع پاک کنه. بعد یاد اذیت و آزارهاش افتادم و با خودم گفتم به من چه! اما فکرم خیلی مشغول بود. 

بعداز نیم ساعت پیام رو به همکلاسی نشون دادم و گفتم نظرت چیه؟ 

گفت: اوه اوه! طرف برا خودش حق حساب برمیداشته! 

این پیام رو کجا ارسال کرده؟ 

گفتم توی گروه شرکت! پس تو هم همین برداشت رو داشتی؟

گفت برداشت چیه دختر؟! معلومه دیگه. واضح گفته فلان قدر بزن برا من! توی گروهتون کیا هستن؟

گفتم: همه! هم صاحب کارخونه، هم مدیرعامل. هم باقی مدیران! 

گفت: گور خودش رو با دستای خودش کند! اگه یه ساعته پاکش نکنه دیگه نمیتونه پاکش کنه!

به آرومی گفتم: فکر نمیکنم! 

بعد با خودم فکر کردم من میتونستم بهش بگم که پاکش کنه!

بعد هزار تا چیز  دیگه از ذهنم گذشت.

صبح دیدم پیام از گروه حذف شده!!!!!!

*****

حس میکنم منم دارم مثل این آدما بدجنس میشم. دیشب نه تنها بهش نگفتم پیامش رو پاک کنه، بلکه اسکرین شات هم گرفتم! چرا؟ خودم هم نمیدونم! چون خیلی اذیتم کرده؟! چون خوشحال میشم بقیه با چهره ی واقعیش رو به رو بشن؟! اما مگه نه اینکه بقیه هم مثل خود اون هستند؟!

دیروز خانم مسئول فنی از صبح داشت کار میکرد و چندتا کارگر  برده بود یکی از انبارهارو مرتب کنه اونم با زبون روزه. (البته من  فکر میکنم این کارش دلیل خاصی داشته که بعدا مشخص میشه) آخر وقت گفت : خیلی خسته شدم. به روی خودم نیاوردم و جوابش رو ندادم. خیلی وقته جز در مورد کار حرف دیگه ای نمیزنم. موقع رفتن دو به شک به من گفت: این دختر امروز خودش رو کشت! با بی تفاوتی گفتم: پاداشش رو میگیره پس باید خودش رو هم بکشه!

دو به شک عملا خفه شد!!!!!

از کی اینقدر بی احساس و بدجنس شدم؟

خدایا من دوست ندارم روحم سیاه و چرکین باشه! 

خدایا دوست ندارم بد باشم! 

خدایا دوست ندارم بی احساس و سنگدل باشم. 

اما هر کاری میکنم دیگه نمیتونم این آدم ها رو دوست داشته باشم.

خدایا خواهش میکنم درستم کن!



از صبح که از خواب بیدار میشیم دائما در حال جنگیدن هستیم. 

با راننده تاکسی که سرخود کرایه مسیر رو دوبرابر کرده!

با بقال سر کوچه که شکر رو سه برابر کرده!

با سوپرمارکتی که ماکارونی نداره!

با میوه فروشی که هر روز قیمت یک چیزی رو میبره بالا!

با مدرسه ای که میخوایم بچمون رو ثبت نام کنیم و هزارتا بهونه میاره و آخرش با زیرمیزی بهونه هاش برطرف میشه!

با صاحبخونه ای که کرایه اش رو بالا برده!

با همسایه ای که آشغال هاشو میذاره پشت در و هر روز تا ساعت دو شب جشن و پایکوبی داره!

با همکاری که همه جوره زیرآبت رو میزنه!

با مدیری که با عدم مدیریتش داره دیوونه ات میکنه!

با کارگرهایی که توی این شرایط مثل سگ و گربه به جون هم میفتند!

با راننده سرویسی که هر روز هر ساعتی که عشقش میکشه میاد دنبالت! 

و برادری که بدون دونستن وضعیت زندگیت دائم نقدت میکنند!

با اطرافیانی که همش ازت توقع دارند!

با !!!!!

****

و حالا فکر شروع جنگی بزرگ هم به اون جنگ های کوچیک اضافه شده!

دیروز با همکلاسی رفته بودیم سینما توی ایران مال! اگه اونجا رفته باشین حتما دیدید که قبل از پخش فیلم یه قطعه موزیک ویدئو پخش میشه که تصاویر ایران و مجتمع ایران مال رو نشون میده و در خصوص ایران ترانه ای میخونه!

حین تماشای اون صحنه ها ناگهان آهی کشیدم و در دلم گفتم حیف  از این ساختمون با عظمت که توی جنگ از بین بره!

باورتون نمیشه من حین تماشای اون تصاویر ناگهان تصاویری از فروریختن بخش هایی از ساختمون جلوی چشمم اومد و ناگهان این جمله از ذهنم گذشت!

یک لحظه ترسیدم . مدتی میشه که حس میکنم با شروع جنگ چند ماهی بیشتر فاصله نداریم و مدتی میشه که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! این حس عجیبِ دیشب هم مزید برعلت شده و حسابی منو ترسونده!

دوباره جنگ و دوباره مرگ و ویرانی! آخه غرور و تعصب و خودخواهی آدم ها تا کجا میتونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟؟

****

پ.ن. عنوان متن عنوان کتابیست از اوریانافلاچی خبرنگار معروف ایتالیایی 

****

خدای بزرگ و مهربون مردم سرزمینم رو حفظ کن و در پناه خودت بگیر!

مامای عزیزم آدم هایی رو که خودت میدونی میزان ظلم و ستمشون به مردم بیچاره ی دنیا چقدر زیاده به سزای اعمالشون برسون!



وقتی توی شرکت با کسی همکار میشی که سن پدربزرگت رو داره چندتا حسن داره و چند تا عیب! 

ما یه آقایی داریم توی شرکت که هشتادوهشت سالشه. پسر ایشون هم با شصت و پنج سال سن همینجا کار میکنند. 

این آقا یه سمت خیلی مهمی دارند و تا حالا دوبار بازنشسته شدند. خوب باید گفت از اولین  های این صنعت هستند. میشه هزاران استفاده از حضورشون و دانششون کرد.

اما خوب معایب خاص خودش رو هم داره. مثلا اینکه وقتیبا یه هم کار خیلی پیر سروکار داری باید بدونی که کم کم خسیس میشن و به این راحتی اطلاعات بهت نمیدن. 

دوم اینکه حاضر نیستند با علوم جدید ارتباط برقرار کنند. مثلا ایشون اصلا نمیتونه با کامپیوتر کار کنه! 

سوم اینکه با هیچ کس م نمیکنند چون همه ازشون کوچیکتر هستند و اصلا کسی رو قابل نمیدونند که باهاش م کنند. 

چهارم اینکه تابع مقررات اداره جات نیستند و حرف حرف خودشونه. هرچی میگی، بهت میگه ما اینجوری کار نمیکردیم.

پنجم که بدترین از نوع خودشه اینه که اگه باهاشون توی یه سرویس باشی بیچاره ای. چون دمای بدن یه آدم تقریبا نود ساله مسلما پایینتر از یه آدم چهل ساله است در نتیجه وقتی توی سرویس داری از گرما خفه میشی نه اجازه داری پنجره باز کنی و نه راننده اجازه داره کولر رو روشن کنه. از اون بدتر اینه که وقتی چیزی رو فراموش میکنند نمیدونی چجوری براشون یادآوری کنی که بهشون برنخوره. خلاصه که داستانیه! 

آقا جان یه دلیلی داشته که اکثر کشورها نیروهای کاریشون رو در هفتاد سالگی بازنشست میکنند دیگه! 

حالا نمیخوام چیزهای دیگه رو هم بگم!

*****

دیروز داشتم به صورت همکلاسی خیلی دقیق نگاه میکردم. گفت چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ گفتم میخوام اجزاء صورتت و علائم و نشونه هاش مثل خالها رو حفظ کنم.  گفت چرا مگه قراره بمیرم؟ 

گفتم نه دیوونه. برا اینکه اگه یه روز  خواستم بتونم توصیفت کنم . توی دلم اما با خودم گفتم: اگه یه روزی گمت کردم بتونم پیدات کنم. (میترسم یه روز حافظه ام اون رو هم تشخیص نده)

****

خدایا سپاسگزارم برای آفرینش هندوانه! این میوه ی تشنگی برطرف کن پرآب که توی این روزهای گرم بهترین میوه ی موجوده! 

خایا سپاسگزارم برای خلقت گوجه و خیار که بهترین همراه نون و پنیر هستند.

خدایا سپاسگزارم برای اون یهویی خوشحال کردنمون که هیچ کس مثل تو از پسش برنمیاد. 


بچه که بودیم ماه رمضون و محرم و اعیاد مختلف اسلامی رو از نذری هایی که میومد در خونه میفهمیدیم. شله زرد، فرینی، حلوا، آش، قیمه، زرشک پلو با مرغ و .

وقتی رفتیم شمال تعداد این غذاهای نذری خیلی خیلی کم شد و من این رو گذاشتم پای خونه های ویلایی و ارتباط کم همسایه ها. 

طی سالهایی که در ولایت غربت بودم با وجود آپارتمان نشینی اما  این موضوع به صفر رسید.  یعنی آرزو به دلم موند یه بار یکی از همسایه ها درب خونه رو بزنه و یه ظرف حلوا بیاره. درحالیکه خودم سالی چند مرتبه شله زرد و حلوا و آش برا همسایه ها و صاحب خونه میبردم. در مورد  صاحبخونه که باید بگم آدم به این خسیسی در عمرم ندیدم. دخترش رو شوهر داد و دو روز توی پارکینگ جشن گرفت، نه تنها دعوتمون نکرد که حتی یه پیشدستی شیرینی هم نفرستاد در خونه. اما وقتی هفت ماه پدر صاحبخونه مریض بود و خونه شون بستری بود، برا من پیغام میفرستاد که" تو که خونه تنهایی به زنم سر بزن که حوصله اش سر نره! "

واقعا شاهکاری بودند اون آدم ها! 

هفته ی قبل جاتون خالی و دلتون نخواد شله زرد پختم. طبق روال همیشگی  چند تا ظرف هم برا همسایه ها و سرایدار ساختمون ریختم و دادم همکلاسی براشون برد. طی دو سه روز قبل ، یه روز همسایه ی دست چپی زنگ در رو زد و یه کاسه آش رشته آورد. 

یه روز هم همسایه ی روبه رویی برامون یه کاسه سوپ جو آورد. دستشون درد نکنه. انگار دوباره برگشتم به قدیم. 

تهرانی ها هرچقدر هم پشت سرشون حرف باشه اما از مهربون ترین آدم های این سرزمین هستند. شاید تنهایی و دور بودن از خانواده باعث میشه با غریبه ها بیشتر خو بگیرند. 

مثلا در شهرستانها وقتی افراد میخوان خیرات بدن اسم فامیل رو ردیف میکنند و خیراتشون رو میبرند در خونه ی فامیل. 

اما توی تهران به دلیل دوری و مسافت زیاد، این کار سخت تره! 

هر چی که هست من حس خوبی دارم. مهربونی آدمها بهم امید میده!

خدایا شکرت!!!!!


اولین کارخونه ای که کار میکردم کارخونه ی داغونی بود. کارگرها اکثرا برای محلات خیلی پایین ولایت غربت بودند. سمت راه آهن و بیشترشون یا اعتیاد داشتند یا بزه کار بودند یا سابقه ی کیفری داشتند یا از خونواده هایی بودند که درگیر اعتیاد و خلاف بودند.

اونجا یه سالن داشتیم که بسته بندی یه نوع ماده ی شیمیایی پودری رو کارگرها به صورت دستی انجام میدادند. 

من به عنوان مسئول فنی اونجا کار میکردم. بین تموم اون کارگرها یه سید مجید نامی بود(به قول خودشون سد مجید) که پسر زبر و زرنگی بود. یادم میاد روز اولی که من رفته بودم اونجا سر کار ، دائم با بهونه و بی بهونه میومد دم در آزمایشگاه تا من و یه همکار جدید دیگه رو ببینه! هر دفعه هم یه شیرین زبونی میکرد و میرفت. اما قیافه اش شبیه افراد طالبان بود.(اون زمون از داعش خبری نبود) ریش و سیبیل مشکی و پرپشت با موهای سیاه مجعد. جای یه زخم چاقو هم روی بازوش بود. روز اول با دیدنش حسابی ازش ترسیدم اما "سد مجید" فعال و کوشا و خوش اخلاق بود. اولای کارِ من، یه جک پالت داشت و با اون کار میکرد. اونقدر با عشق کار میکرد که جک های داغون رو کنار هم گذاشته بود و از قطعاتشون یه جک نو ساخته بود و با رنگهای زرد و سبز و قرمز رنگش کرده بود و به همه میگفت این ماشین منه و کسی حق نداره بهش دست بزنه! اونقدر خوب و کوشا بود که بعد از مدتی گذاشتمش سرپرست همون سالن بسته بندی باشه. هر دفعه میرفتم اونجا یا داشت برا کارگرها جوک تعریف میکرد یا خاطره. گاهی اوقات هم براشون آواز میخوند اما راندمان کارش عالی بود. محیط رو برای کارگرهای زیردستش شاد و با آرامش کرده بود و در عوض حسابی ازشون کار میکشید. لهجه ی شیرینی داشت و خودش هم بچه ی شیرین زبونی بود. به من میگفت: خانم مهندس حیف از گیلان و رشت نبود که ول کردی و اومدی اینجا؟ البته میدونی چیه من یه بار توی میدون توشیبای رشت گم شدم و دیگه به خودم قول دادم که نرم رشت! 

توی اون کارخونه ی داغون که مدیرش  یه آدم بی ادب بود و کلی کارگر معتاد و قلدر و داشت، حضور سد مجید یه نعمت بود! 

روزی که از اونجا اومدم بیرون و برگشتم گیلان سد مجید بهم گفت : اگه یه روزی برگشتی این شهر هرجا رفتی سر کار منو هم با خودت ببر!

دو سال بعد من برگشتم اما نرفتم دنبال سد مجید! آدم ها گاهی باید خاطرات خوبشون رو با هم حفظ کنند و به همون بسنده کنند.

 ****

کارخونه ی دومی که کار میکردم اطراف رشت بود. یه پسر جوونی از کارگرهای تولید به عنوان راننده هم برام کار میکرد که اگر قرار بود از کارخونه جایی برم،منو میبرد و میرسوند.‌تازه ازدواج کرده بود ! دست به آچار بود و جوشکاری هم بلد بود. کم کم تموم کارهای فنی کارخونه رو سپردم دستش. پسر خوبی بود. شیرین زبون و خوش حرف! به من میگفت" سرهنگ!"

منم چپ چپ نگاش میکردم!

هر روز غروب من و منشی و خانمی که توی آزمایشگاه کار میکرد  رو تا رشت میرسوند. گاهی اوقات وقتی روز سختی رو پشت سر میگذاشتیم، بهش میگفتم سر راه بایسته و براشون بستنی یا شاخه عروس یا کلوچه میخریدم. وقتی توی کار اتفاقی براش میفتاد همراه  با آه و ناله میخندید و  وقتی بهش که میگفتم چی شده، میگفت: هیچی سرهنگ قوزک زانوم درد میکنه!  بهترین دوران کاریم همون روزا بود. از اونجا که اومدم ولایت غربت یه روز پیام داد که: سرهنگ ، بابا شدم! 

باهاش تماس گرفتم و تبریک گفتم. گفت بعد از رفتنت اومدم بیرون. حرفت رو گوش کردم و برا خودم مغازه باز کردم و جوشکاری وتعمیرات انجام میدم. خداروشکر اوضاعم خیلی بهتر شده! 

خوشحال شدم. 

الان پسرش باید کلاس اول باشه. 

****

کارخونه ی سومی که کار میکردم یه نیروی فنی داشتم به اسم امیر که همیشه در حال خندیدن و شوخی کردن بود! امیر نقاش قابلی بود. یه روز یه کار تعمیری روی سقف داشتیم اما نردبونی که به سقف برسه موجود نبود. رفت و چهارتا چهارپایه با ابعاد مختلف آورد و گذاشت روی هم. بهش گفتم خدای نکرده میفتیا! گفت از قانون فیزیک استفاده کردم مرکز ثقلشون درسته. رفت اون بالا و تعمیراتش رو انجام داد و اومد پایین. زمانی که اونجا کار میکردم، ازدواج کرد. 

فرزانه جون  رو همونجا برده بودم سر کار. فرزانه جون نشست زیر پای امیر که بیا دیپلمت رو بگیر. منم باهاش همکاری کردم و بهش مرخصی دادم. دیپلمش رو گرفت! شد مسئول واحد فنی! از اونجا که اومدم بیرون یه روز برام عکس پسرش رو فرستاد! 

****

این آدم ها تا آخر عمر توی ذهن و قلب من هستند، میدونید چرا؟ چون در اوج غم و مشکلات و سختی کار، همیشه لبخند به لب داشتند و با رویی گشاده برخورد میکردند. مهربون و کوشا بودند و از کارشون نمیزدند. 

تصویر اونها مثل تماشای یه منظره ی زیبا به من انرژی میده! 

امیدوارم هرکجا هستند موفق و خوشبخت باشند!

*****

خدایا سپاسگزارم که آدم های خوبی مثل این افراد رو سر راهم قرار دادی و میدی! 

خدایا سپاسگزارم که همسرم قبولم داره و به حرفام گوش میده!

خدایا سپاسگزارم که بد شدن حال کارگرمون ناشی از سنگ کلیه بودنه چیزی خطرناکتر و سریع تونستیم به بیمارستان برسونیمش و الان حالش بهتره! 


از دیروز ورِ ناامید و مایوس و بهونه گیرم دائم با ورِ منطقی و امیدوارم در حال جنگیدنه! طوری که شب با گریه خوابیدم و روزهم دائم با خودم در تنش بودم .

ور ناامیدم میگفت: اشتباه کردی! خودت رو توی هچل انداختی! حالا نه راه پس داری و نه راه پیش!

ور منطقیم میگفت: تو قوی تر از این حرفا هستی! خوبیها و بدیها رو بذار کنار هم وتحت تاثیر یک لحظه و یکروز قرار نگیر!

ور ناامیدم میگفت: ببین فقط خودت رو کوچیک کردی! فلانی و فلانی رو ببین! چه برو بیایی دارند! اما تو چی؟!

ور منطقیم میگفت: تو که از درون زندگی اونها خبر نداری! تو که ازفرداها خبر نداری! صبور باش و مطمئن باش،که برنده میشی!

اونقدر ور منطقیم باهام حرف زد که بالاخره ور بهونه گیرم رفت اون پشت مشتا قایم شد. اما نتیجه دو روز سردر شدیده که دیگه داره به حالت تهوع منجر میشه!

البته میدونم که و خونریزی شدید و تغییرات هورمونی دلیل اصلی این دعواها بوده و میگرن خفته رو بیدار کرده!

*****

از دیدن عکساش انرژی مثبتی نمیگرفتم. 

وقتی اومد دنبالش،  رفتم دم در تا هم از نزدیک ببینمش هم باهاش آشنا بشم بلکه حس های منفیم ازبین برن! 

رفتم. سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی برگشتم بالا زهرا پرسید چطور بود؟ گفتم چی بگم؟ با یه سلام و علیک که نمیشه کسی رو شناخت. گفت آخه عکساش حس خوبی به آدم نمیده. 

گفتم از عکساش بهتره!

ته دلم دعا کردم این حس های منفی بی خودی باشن!

*****

امروز میگه: خانم من فردا نمیام!

گفتم: باشه!

گفت: همون مشکل قبلیه. دوباره برام دردسر درست کردند!

چیزی نگفتم! قرارنیست قاطی مشکلات دیگرون بشم.

*****

این روزا دنیا واسه من از خونه مون کوچیکتره!

کاش میتونستم بخونم قد هزار تا پنجره!

*****

خدایا سپاسگزارم که با وجود این همه به هم خوردگیهای روحی و جسمی، همچنان تعادلم رو حفظ میکنم و به جلو حرکت میکنم.

خدایا میدونم روزهای بهتری توی راه هست. توان بده که بتونم امیدوار باقی بمونم.

خدایا افکار منفی رو از من دور نگه دار!


شنبه بعدازظهر یه عالمه با خرمالوجون تلفنی صحبت کردیم. بچه جونمون حسابی بزرگ شده. خانوم شده! از سفرشون به شمال تعریف کرد. از خریدهاشون. از امتحاناتش و همکلاسی هایی که ضعیف هستند و نمره های کم گرفتند.  خلاصه که کلی باهام حرف زد.

****

با همکلاسی حرف زدم و گفتم نوع برخوردش با کپلچه صحیح نیست. یا بیخودی سرش داد میکشه و بهش گیر میده یا ولش میکنه به امون خدا. حرفم رو قبول کرد!

****

دیروز گفتم زنگ بزنه به کپلچه و ببینه امتحان ریاضیش رو چه کرده! چون خونه شون رو تازه عوض کردند گفت شماره تلفن نداره. گفتم از مادربزرگش بگیر! گفت بعدا میگیرم. من رفتم حموم و بعد هم که اومدم ،  رفتیم کنار دریاچه چیتگربرای  پیاده روی. وسط پیاده روی نمره ی کپلچه رو گفته و میگه: معلمش گفته خیلی پیشرفت کردی و ازت راضی هستم! خوشحال شدم! گفتم کی زنگ زدی؟ گفت تو حموم بودی! گفتم چرا همون موقع زنگ نزدی؟ گفت ترسیدم این بچه خرابکاری کرده باشه! 

خنده ام گرفت! گفتم با من رودربابیستی داری؟ من استرسم بیشتر از تو بود. تموم پنجشنبه و جمعه داشتم باهاش ریاضی کار میکردم. باید به من جایزه بدی! 

منو برد و برام یه تی شرت نارنجی خوشگل خرید!

*****

دارم تموم سعی ام رو میکنم که برای سرپرست سالن تولید یه مقدار افزایش حقوق بگیرم. خداکنه که جور بشه. اگه این کار رو انجام بدم خیالم راحت میشه و حس میکنم این چندسال تحمل سختی های اینجا یه فایده ای داشته.

*****

اینجور که به گوش میرسه دو تا مدیرعامل وقتی پاسخ منفی من رو در انجام دادن کار جدید شنیدند دست به دامن صاحب کارخونه شدند و ایشون قراره یه نامه ی کتبی برام بفرسته و منو مجبور به انجام دادن اون کار بکنند. 

امروز به دو به شک گفتم اگر منطق مدیران اینجا اینجوریه منم با منطق شما پیش میرم. هر وقت فرصت کردم ،کاری رو انجام میدم و اگر فرصت نکردم انجام نمیدم. وقتی کسی نمیفهمه که یه نفر آدم توان انجام دادن ده تا کار رو نداره پس باید منتظر عواقب تصمیم گیری هاش باشه! قرار نیست من خودم رو چند قسمت کنم تا به کارهای شرکت برسم اونم مفت و مجانی!

به شدت دنبال کار میگردم. خداکنه یه کار خوب سر راهم قرار بده تا با خیال راحت از اینجا بیام بیرون. میخوام تا لحظه ای که استعفا میدم دیگه هیچ حرفی نزنم تا وقتی میرم کمی شوکه بشن!

وقتی اوضاع اقتصادی جامعه بهم میریزه صاحب کارها هم سوء استفاده گر میشن. چون میدونند جابه جایی برای افراد خیلی سخته، تا میتونند از هر یک نفر به جای چند نفر کار میکشند!

****

تموم گل های رز کارخونه با هم باز شدند. محوطه پر شده از رزهای سفید و قرمز و صورتی و نارنجی. با دیدنشون روح آدم تازه میشه!

****

کتاب خوندن رو دوست دارم. چندتا کتاب سنگین برای خوندن دارم که به تمرکز بیشتری نیاز دارند. دنبال یه فرصت خوب هستم برای شروع خوندن کتابها!

****

از پارسال تا امسال چهارکیلو وزنم زیاد شده و هرکاری میکنم کم نمیشه! اما شاکرم. چون از کم شدن ناگهانی وزن میترسم!

****

خدایا بابت هوای خوب وگلهای زیبا سپاسگزارم! 

بابت اینکه همکلاسی حرفام رو گوش میده هرچند سریع فراموش میکنه!

خدایا سال قبل این روزها، روزهای پراسترس و پرکاری بود که توان و انرژیمو ازم گرفته بود، ممنونم که همه چیز به خوبی گذشت و حالا دارم در آرامش زندگی میکنم.



کپلچه جان مثل پدرش علاقه ی زیادی به آشپزی و در عین حال خوردن داره! 

دیشب وقتی رسیدن خونه که من مشغول درست کردن پیراشکی گوشت برا شامشون بودم. اومده و به من میگه: خاله من امروز ناهار خودم لازانیا درست کردم. 

تا حالا چنددفعه خواسته که اجازه بدم آشپزی کنه ولی من قبول نکردم و هر دفعه گفتم خونه ی خودتون و با نظارت مامانت این کار رو بکن! 

البته موقع درست کردن کیک و ژله ازش کمک میگیرم ولی نمیگذارم چاقو دست بگیره یا بیاد پای گاز. اونم مثل کلاه قرمزی توی دست و پای من میچرخه و منم از درون حرص میخورم

تا امروز صبح هیچوقت اجازه ندادم وارد کارهای خونه بشه یا دست به چیزی بزنه چون نمیخواستم فکر کنند به عنوان یه نامادری میخوام ازش کار بکشم.

از دیروز دائم میپرسه خاله فردا کجا میریم؟! 

آخه عادت کرده آخر هفته ها ببریمش پارک و جاهای دیدنی! 

احساس کردم این داره تبدیل میشه به یه عادت همیشگی و یک وظیفه ی دائمی برای ما! 

درنتیجه دیشب بهش گفتم این هفته من میخوام خونه استراحت کنم! 

صبح بعد از صبحونه خوردن وقتی دید من سرگرم تمیزکاری آشپزخونه هستم گفت خاله من چه کار کنم؟ 

گفتم : پاشو برو اول اتاق و تخت رو مرتب کن و بعد بیا بهت شیشه پاک کن و دستمال بدم که آیینه ی میزتوالت اتاقت رو تمیز کنی تا بعد من خونه رو جارو کنم. 

با خوشحالی از جاش پرید و رفت سمت تخت و اتاقش. فکر میکنم دیگه وقتشه تا در کارهای خونه (نظافت اتاق خودش) مشارکتش بدم! 

و البته تصمیم دارم عصر به عنوان جایزه ی مرتب بودن و حرف گو ش کردنش به کپل بگم مارو ببره بیرون تا کمی کنار دریاچه یا توی یه پارک قدم بزنیم ! 

****

میدونم اینا برای شماها که مادر هستید یه چیز خیلی طبیعیه! اما برای من به عنوان یه نامادری هر برخوردی یه چالشه! 

مثلا هفته ی قبل بردیمش بیرون و براش یه مانتو خریدیم. پدرش اصرار داشت صورتی بخره! خودش اصرار داشت یه مانتوی لی بخره! 

مانتوهای لی براش خیلی کوتاه و تنگ بود و مانتوی صورتی چون تپل ترش میکرد مورد پسندش نبود. 

من یه مانتوی زرشکی رو نشونش دادم و  بهش توضیح دادم مانتوی لی خیلی براش کوتاهه و چون دیگه بزرگ شده و روسری سرش نمیکنه احتمال اینکه بهش تذکر بدن هست. مانتوی زرشکی رو پرو کرد و خوشش اومد و اونو براش خریدیم. 

اینهفته همون مانتو رو پوشیده بود و یه کیف زرشکی مخملی دستش گرفته بود و گفت: خاله نگاه کن. همون مانتو رو پوشیدم. مامانم گفت این همونه که با هم دیده بودیم و میخواستم برات بخرم. 

گفتم: عه چه خوب! پس مامانت هم همینو میخواست برات بخره!

خوب خرید کردن برا کپلچه هم برا من یه چالشه! 

من یه زن ساده پسندم و همونطور که خودم برای خودم لباس های ساده تر رو انتخاب میکنم ناخواسته برا این بچه هم همین کار رو میکنم در صورتی که ممکنه اطرافیانش و خونواده ی مادریش مثل من فکر نکنند و انتخاب های من رو قبول نداشته باشند. در نتیجه هر دفعه که براش خرید میکنیم ذهنم مشغول میشه که بازخورد اطرافیانش ممکنه چجوری باشه!

****

نامادری بودن خیلی سخته. از یک طرف با خودت درگیری و میخوای مثل یک انسان درست رفتار کنی و از طرف دیگه رفتارهای لج وجانه و گاها متفاوت فرزندخونده که ناشی از تفاوت فکری و فرهنگی در نوع تربیت بچه میشه دائما درگیرت میکنه. از یک طرف میخوای محبت کردنهاتون به اندازه و مناسب باشه و از طرف دیگه وقتی توجه بیش از حد همسرت رو به فرزندش میبینی ممکنه حسادت کنی و باز با خودت درگیر میشی که یه وقت رفتارهات از روی حسادت نباشه! 

مطمئنم این ویژگی در پدر و مادرهای واقعی هم هست. یعنی گاهی همسران به دلیل توجه بیش از حد طرف مقابل به فرزندشون دچار حسادت میشن. مثلا همسر برادر خودم همیشه شاکیه که برادرم فقط به دخترش توجه میکنه و شاید اگر اون بچه نباشه اصلا همسرش رو نبینه! 

خوب البته که این واقعیت نداره و به دلیل رفتارهای نامتعادل برادر من ، همسرش اینجوری فکر میکنه! 

اما واقعا کدوم یکی از ما میتونه مدعی این باشه که تمام رفتارهاش منطقی و متعادله؟

*****

کپلچه اومده و میگه: خاله بهم میوه میدی بخورم! 

این برای من یه موفقیت بزرگه! 

بعد از حدود یازده ماه یادگرفته دنبال هله هوله نباشه و از من میوه میخواد!

بهش گفتم: میوه میخوای یا بوشار؟ 

گفت: عه مگه بوشار هم داریم؟ خوب  خاله خیلی سخته انتخاب کردن! (بچه ی شکمو)!

رفتم و بسته ی بوشار رو توی یه سینی گذاشتم و درب یخچال رو باز کردم و گوجه سبز و سیب توی پیش دستی گذاشتم و گذاشتمشون توی سینی! 

با ذوق گفت: هردوتا رو بهم میدی! 

گفتم: آره. اما اگه حس کردی بوشار زیاده نصفش رو بخور و بقیه رو بذار برای بعدازظهر! (البته که فکر نمیکنم بتونه از نصفش چشمپوشی کنه)

امیدوارم به اندازه غذا خوردن رو هم بتونم به این پدر و دختر یاد بدم چون واقعا با اضافه وزن مخالفم و معتقدم سرمنشاء هزارجور بیماریه! و چون کپل بیماری قلبی داره من نگرانم که کپلچه هم با این وزن بالا در آینده گرفتارش بشه!

تا خدا چی بخواد!!!!!!

****

ماماجان سپاسگزارم که در کنار روزهای تلخ روزهای شیرین رو هم بهمون نشون میدی تا امید به آینده و روزهای بهتر باعث بشه ادامه ی این مسیر برامون ممکن بشه!

ماماجانم سپاسگزارم که هستی، که دارمت و منو در آغوشامنت نگه میداری!


چند روز قبل داشتیم تلفنی شوهر جان صحبت میکردیم. از یکی از دوستان ام*ری*کاییش حرف پیش اومد و بچه ی دوساله ای که دارند و جملات شیرینی که به زبون میاره. ناخودآگاه پرسیدم چند تا بچه دارند؟! خواهر شوهر گفت هفت تا. خانم از ازدواج اولش دو تا بچه داشته، از ازدواج با همسر فعلیش هم چهاربچه داره و یه بچه رو هم به سرپرستی گرفتند! با تعجب گفتم: پس حتما وضع مالیشون خیلی خوبه! خواهر شوهر جواب داد که نه! گفتم پذیرفتن بچه ی هفتم برام خیلی جالبه. گفت اینجا خیلی ها که زن و شوهر با هم خوبند و یه حقوق دریافتی  مناسب(نه بالا) دارند بچه های بی سرپرست رو به فرزندخوندگی قبول میکنند و اصراری هم نیست که حتما درآمد بالایی داشته باشند چون خیلی ساده و بدون تجمل زندگی میکنند. وسایل زندگیشون خیلی معمولی تر از ماست و لباس هم که اینجا فروشگاه های ارزون قیمت هست و از اونجا خرید میکنند.  حتی یه فروشگاه دست دوم فروشی بزرگ هست که هرچیزی رو دست دومش رو داره و خیلی چیزها رو از اونجا میخرند. مثل لباس. ظرف و ظروف و

اینطوری هم نیست که هر بچه ای یه تبلت داشته باشه یا از تجهیرات خاص بهره مند باشه و یا انواع کلاس های فوق برنامه رو بره! 

به فکر فرو رفتم و اونها رو با خودمون مقایسه کردم. اونها برای دل خودشون زندگی میکنند و شاد هستند و از زندگی لذت میبرند و ما برای کور کردن چشم اطرافیان زندگی میکنیم و اصلا نمیدونیم شادی و خوشبختی یعنی چی. 

یاد همکاری افتادم که وقتی فهمید من ماشین ظرفشویی ندارم چشماش چهارتا شد و گفت چرا نخریدی؟ و وقتی گفتم ماشین ظرفشویی رو قبول ندارم و خوب نمیشوره، یک ساعت برام حرف زد تا توجیه ام کنه و باز وقتی گفتم من مستاجرم گفت: چه ربطی داره!

و یاد یه همکار دیگه افتادم که وقتی گفتم من دستگاه دی وی دی پلیر ندارم با چشمای از حدقه بیرون زده گفت یعنی برا خونه تون نخریدید؟ نه تو و نه شوهرت! پس اگه بخواین فیلم ببینید چه کار میکنید؟ 

کفتم: دو تا لپتاپ توی خونه هست. وصلش میکنیم به تلویزیون و فیلم تماشا میکنیم. یه جوری نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت که از حرف زدن باهاش پشیمون شدم. خوب من میدونم به نسبت خیلی از اطرافیانمون خیلی چیزهایی که به نظرم اضافه است رو نمیخرم. مثلا سرخ کن! مثلا غذاساز! (مخصوصا وقتی خرد کن و مخلوط کن دارم) یا خیلی چیزهای دیگه! اما فکر نمیکنم نخریدن این وسایل اضافه اینقدر جای تعجب داشته باشه.‌ فکر کنم اگه این همکاران داستان دوست خواهرشوهر رو بشنوند کلا شاخ رو سرشون سبز بشه!

البته بگما من چندان هم آدم صرفه جویی نیستم. همکلاسی هم بدتر از من. جمعه عصر رفته بودیم بیرون. خیلی اتفاقی برخوردیم به یه روسری فروشی که اجناسی با کیفیت با طرح های زیبا و قیمت مناسب داشت. همکلاسی من رو مجبور کرد پنج تا شال و روسری بخرم. وقتی بهش میگفتم منو وسوسه نکن فروشنده مرده بود از خنده. میگفت: اصولا خانمها میان خرید شوهرانشون مخالفند ولی شما برعکس هستید. 

همکلاسی میگفت: بریم خونه تا سه روز عذاب وجدان داره!

واقعا هم همین طوره. الان گذاشتم یکی رو برا تولد خواهرک بهش بدم و دو تا رو هم نگه دارم شاید کادو دادم به کسی!  هرچی فکر میکنم احساس میکنم کارم خیلی غلط بوده بابت خرید اینهمه شال و روسری!

*****

دیروز گوشیم رو کارخونه جاگذاشتم.

قبل از خروج از کارخونه توی سرویس متوجه شدم و گفتم اما کسی  به روی خودش نیاورد و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز!

توی دلم گفتم: بی خیال. یه روز بدون گوشی سر کردن هم بد نیست. 

****

زنگ زدم خونه ی برادر! با زن داداش حرف زیم. میگه داداشت از دستت ناراحته. گفته چرا رافائل نیومده خونه ی ما! 

گفتم یه لیوان آب خنک بهش بده و بگو رافائل نیمه ی شعبان زنگ زد که بیاد خونه ات اما جنابعالی جوری رفتار کردی که پشیمون شد!

****

جمعه صبح کپلچه میگه: خاله چندمِ  خرداد تولدت بود؟

عکاسباشی میگه بیاین دماوند تولد بگیرید. اصلا بیاین ویلای  شمال تولد بگیرید.

گفتم:  تولد من وسط هفته است!

کپلچه آروم میگه من که نیستم! 

عکاسباشی همچنان داره از جشن تولد توی شمال حرف میزنه اونم بدون توجه به کپلچه! 

دلم میخواد گوشیش رو توی حلقش فرو ببرم.

رو به کپلچه میگم: تولد من وسط هفته است و ما سر کار هستیم خاله جان. جایی هم نمیریم. منم اصلا جشن تولد دوست ندارم. 

عکاسباشی میگه: مگه دست خودته. بقیه باید برات جشن بگیرن‌ .

نگاهی به همکلاسی میندازم که یعنی: یا دهنش رو ببند یا خودم میبندم.

همکلاسی موضوع رو عوض میکنه. 

مرد گنده هنوز نمیفهمه پیش بچه چه حرفی رو بزنه و چه حرفی رو نزنه!

****

امشب قراره بریم خونه ی خاله شری! 

****

خدایا شکرت که صاحبخونه گفته سال بعد هم اینجا بنشینید!

خدایا سپاسگزارم که همه چیز رو روبه راه میکنی!

خدایا سپاس بابت نسترن های قرمز! 

خدایا سپاس که میتونم کار کنم و دستم رو پیش کسی دراز نکنم.

خدایا سپاس که درآمدی دارم که هزینه هام رو پوشش میده و میتونم برا هر کس که دوست دارم هدیه بخرم!

خدایا سپاس که همکلاسی رو دارم! هزاربار سپاس.


بچه ها اومدم بگم که اولا خیلی بهترم و دوما کامنتهاتون رو خوندم و با عرض شرمندگی کامنتهای پست قبل رو بدون جواب تائید میکنم. در عوض اینجا توضیح میدم.

صبح که اومدم شرکت برای همکلاسی یه پیام بلندبالا نوشتم و تموم ناراحتی هام رو توضیح دادم. اون طفلک هم همه رو قبول کرد و با عذرخواهیش منو شرمنده کرد.‌اما حالم یهو خوب شد. 

حس زانوهام برگشت و الان خیلی بهترم. فقط زمین خوردن دیشب باعث شده برخی قسمتای بدنم درد کنه. اما خوبم.

از دونه دونه ی شما بابت کامنتهاتون ممنونم و شرمنده که همه رو ناراحت و نگران کردم. 

یه آدم کم حرف و درونگرا مثل من خیلی براش سخته که حرف بزنه مخصوصا که در زندگی متاهلی اگر زیاد ایراد بگیرید به غرغرو بودن متهم میشید.

به کپل جانم گفتم که چون خیلی دوستش دارم توقع ام ازش زیاده و ناخواسته فکر میکنم اون هم مثل من باید حواسش به همه چیز باشه غافل از اینکه به قول هستی جان من زیادی فکرم رو درگیر میکنم و بقیه نرمال هستند.

بگذریم. ممنون به خاطر بودنتون. 

خدارو هزاران بار برای داشتن شما و همراهیتون سپاسگزارم. 

هرجا هستید در آغوش امن الهی شاد باشید‌‌



چند روز قبل داشتیم تلفنی شوهر جان صحبت میکردیم. از یکی از دوستان ام*ری*کاییش حرف پیش اومد و بچه ی دوساله ای که دارند و جملات شیرینی که به زبون میاره. ناخودآگاه پرسیدم چند تا بچه دارند؟! خواهر شوهر گفت هفت تا. خانم از ازدواج اولش دو تا بچه داشته، از ازدواج با همسر فعلیش هم چهاربچه داره و یه بچه رو هم به سرپرستی گرفتند! با تعجب گفتم: پس حتما وضع مالیشون خیلی خوبه! خواهر شوهر جواب داد که نه! گفتم پذیرفتن بچه ی هفتم برام خیلی جالبه. گفت اینجا خیلی ها که زن و شوهر با هم خوبند و یه حقوق دریافتی  مناسب(نه بالا) دارند بچه های بی سرپرست رو به فرزندخوندگی قبول میکنند و اصراری هم نیست که حتما درآمد بالایی داشته باشند چون خیلی ساده و بدون تجمل زندگی میکنند. وسایل زندگیشون خیلی معمولی تر از ماست و لباس هم که اینجا فروشگاه های ارزون قیمت هست و از اونجا خرید میکنند.  حتی یه فروشگاه دست دوم فروشی بزرگ هست که هرچیزی رو دست دومش رو داره و خیلی چیزها رو از اونجا میخرند. مثل لباس. ظرف و ظروف و

اینطوری هم نیست که هر بچه ای یه تبلت داشته باشه یا از تجهیرات خاص بهره مند باشه و یا انواع کلاس های فوق برنامه رو بره! 

به فکر فرو رفتم و اونها رو با خودمون مقایسه کردم. اونها برای دل خودشون زندگی میکنند و شاد هستند و از زندگی لذت میبرند و ما برای کور کردن چشم اطرافیان زندگی میکنیم و اصلا نمیدونیم شادی و خوشبختی یعنی چی. 

یاد همکاری افتادم که وقتی فهمید من ماشین ظرفشویی ندارم چشماش چهارتا شد و گفت چرا نخریدی؟ و وقتی گفتم ماشین ظرفشویی رو قبول ندارم و خوب نمیشوره، یک ساعت برام حرف زد تا توجیه ام کنه و باز وقتی گفتم من مستاجرم گفت: چه ربطی داره!

و یاد یه همکار دیگه افتادم که وقتی گفتم من دستگاه دی وی دی پلیر ندارم با چشمای از حدقه بیرون زده گفت یعنی برا خونه تون نخریدید؟ نه تو و نه شوهرت! پس اگه بخواین فیلم ببینید چه کار میکنید؟ 

کفتم: دو تا لپتاپ توی خونه هست. وصلش میک%

بعدا نوشت: گویا وبلاگ خودش این پست رو تغییر داد و نصفش رو خورد.


با هیجان خاصی از کفش تعریف میکنه. اونقدر که بهش میگم ای کاش میدیدمش! 

با ذوق عکسی رو از روی گوشیش نشونم میده و میگه بیا ببین. 

یه کفش کتونی خیلی معمولیه که اصلا با سلیقه ی من جور نیست. 

بهش گفتم حالا چند؟

قیمتی رو گفت که سرم سوت کشید. 

بعد با هیجان بیشتری شروع کرد به صحبت کردن در مورد برند کفش و اینکه چطوری میخواد این پول رو جور کنه!

من فقط نگاش میکردم. 

بعد گفتم خوب حالا چه ویژگی خاصی داره؟

گفت یعنی چی؟

گفتم چرا میخوای بخریش؟

گفت: چرا؟ اینم شد سوال؟ برنده! میفهمی؟! 

گفتم: نه نمیفهمم! اگه میگفتی چون جنسش چرم گوزن یا یه حیوون عجیب و غریبه یا میگفتی کف و زیره اش طبی و فلان جنسه یا  دست دوز و از جنسی خاصه یه چیزی! تو فقط میگی برنده و گرونه و فلان قیمت رو داره! خوب اینکه نشد مزیت. حداقل خوشگل هم نیست آدم بگه طراحیش فوق العاده است! 

طوری نگام کرد انگار داشتم بهش فحش ناموسی میدادم. 

گفت: تو برا کدوم دوره ایه! نمیدونی پوشیدن لباس و کفش برند یعنی چی؟ نمیدونی اینجوری بیشتر بهت احترام میگذارند؟

گفتم: من برا عصر دایناسورها هستم. اون موقع از این چیزها خبری نبود. در انتخاب لباس هام  اول به پول توی جیبم و بعد  کیفیت و زیبایی و راحتی لباس توجه میکنم. برندهارو نه میشناسم نه علاقه ای به شناختشون دارم. اگه هم در بین لباس هام برند خاصی داشته باشم خیلی اتفاقی و بر اساس کیفیتش خریدمش. 

یه کفش کتونی چهارسال قبل خریدم که هنوز سالم و خوبه و دیگه ازش خسته شدم. قیمتش هم دویست و چهل تومن بود که اون موقع به نظرم خیلی زیاد بود هرچند عده ای از اطرافیان همون زمانها کتونی های یک میلیونی میخریدند. اما در هر صورت از نظر من همون کفش هم گرون بود اما با اینحال ازش راضی هستم چون چهار سال پوشیدمش و آخ نگفته. اما دیگه ازش خسته شدم. حالا فکر کن پنج میلیون بدم برا یه کفش کتونی سفید بی ریخت . حتما باید ده سال بپوشمش دیگه! این که غیر ممکنه. من یک انسان تنوع طلب در پوشیدن کفش هستم پس خریدن چنین کفشی برای من یعنی پول دور ریختن. 

اما در مورد تو! اگر هدفت جلب توجه و احترام دیگران با پوشیدن این کفشه که خوب کلا دیگه حرفی برا گفتن نمیمونه. 

*****

خدایا سپاسگزارم که دربند کسب احترام دیگران با پوشیدن لباس های گرون نیستم. 

خدایا شکرت.



اول از همه بگم لطفا اونهایی که دل و روده ی درست و حسابی ندارند و با شنیدن یا دیدن بعضی چیزها حالشون بهم میخوره، این پست رو نخونند. 

آقا جان نخونید بعد بیاید به من بد و بیراه بگید. اگر خوندید و بد و بیراه گفتید همه بر میگرده به خودتون. از من گفتن بود!

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

صحبت های تلفنی:

۱: وای اوضاع چرا اینجوری شده؟ یعنی قراره بدتر بشه؟

۲:.

۱: میدونی چیه مردممون عوضی هستند.

۲: .

۱: آره بابا! (خنده!!!!)

۱: خودمون باید اینارو وارد کنیم. پروانه هامون که هست از طریق صنایع اقدام کنیم و وارد کنیم.

۲:

۱:نه بابا. راحت وارد میکنیم. توی پروانه مون دو درصده. اما ما یه درصد میزنیم.

۲:

۱:آره بابا. وارد میکنیم و باقیش هم توی بازار میفروشیم.(خنده!!!!!)


****

صبح اول وقت: 

من: خبرداری دو تا محصول ایکس و ایگرگ با هم قاطی شده!

۱: آره. چهارشنبه آخر وقت شد. خبر دارم. درستش میکنم.

من: چرا اینجوری شد؟

۱: یکی از شیرها نشتی داشته

من: در تعجب از اینکه اینقدر راحت با زبون روزه دروغ میگه!

(روز چهارشنبه کارگر ساخت بدون اینکه حواسش باشه محصول جدید رو فرستاده به مخزنی که توش محصول دیگه ای بوده و دوتا قاطی شده و مخزن سر رفته. من از چهارشنبه خبر داشتم. وقتی دیدم صداشو در نمیاره به روش آوردم.)

****

میگه شنیدید فطریه چقدره؟ میگیم: آره!

میگه: من که نمیدم من نه نماز میخونم نه روزه میگیرم. فطریه بدم به اینا!

ایکس میگه: مگه تو مسلمون نیستی؟ چه ربطی داره؟ این یه دِینه به گردنت. باید بدی! 

رو به من میگه چه دِینی؟ چه کشکی؟وقتی من وسط ماه میشه دیگه پولم تموم میشه و تا آخر ماه رو به زور سر میکنم، چی بدم؟

ایکس میگه: کمتر خرج کن. این پول به گردنته. برا سلامتی زن و بچه ات هم شده باید بدی!

میگم: خوب تو که تمام مدت برنج نمیخوری، مخلوط برنج و گندم رو درنظر بگیر، حدودا نفری بیست و پنج تا سی تومن میشه! بده به یکی از اطرافیانتون که نیازمنده! مطمئنا اطراف خودتون آدم زیاده! 

دوباره ایکس شروع میکنه باهاش بحث کردن. 

بهش میگم ببین تو یا به چیزی اعتقاد داری یا نداری، قرار نیست ما یا خودت رو توجیه کنی! 

ایکس میگه: تازه باید کفاره ی روزه هاتو هم بدی!

میگه: بی خیال! برن از اونایی که اخ*تل*اسهای چند میلیاردی کردن بگیرن!

از اتاق میره بیرون! 

ایکس شروع میکنه به حرف زدن: 

اینا دیگه کلا مسلمونی یادشون رفته مگه میشه فطریه رو نداد. یعنی چی؟ این یه گناه بزرگه و

توی دلم میگم: دروغگویی چطور؟ گناه نیست؟ تخریب  شخصیت چطور؟! پاپوش درست کردن چطور؟!

****

راهی مسافرت هستیم. به جایی که اولین باره قراره برم و بمونم. قبلا فقط ازش عبور کردم.

امشب خونه ی هستی جونم میمونیم و فردا راهی میشیم. ذوق زده هستم.

****

خدایا سپاسگزارم که شرایط رو فراهم کردی تا این سفر رو بریم. واقعا دلم یه مسافرت میخواست‌.

 


آروم آروم فرچه ی رنگ رو روی دیوار میکشه. بوی رنگ و لاک الکل و تینر کل اتاق رو پر کرده. چشم ها اشک آلود و سینوسها در حال سوزش و سر، دردناک شدند. 

اما روی دیوار، کم کم لکه های تیره و خطوط سیاه و رد و نشان هایی که این چندسال چهره ی دیوار رو کدر و زشت کرده بودند در حال پاک شدن هستند. 

رنگ جدید روشن تر از رنگ قبلیه. شاید هم رنگ قبلی به مرور زمان تیره و زرد شده ! در هر صورت رنگ جدید دیوار رو جوون تر و شاداب تر نشون میده.

به دیوار نگاه میکنم که انگار بوتاکس بهش تزریق شده و بعد با لایه برداری و یه کرم پودر زیبا حسابی جوان شده!

جوان شده؟ 

نه! 

وقتی به ساختمون نگاه میکنی رد گذر زمان رو گوشه گوشه اش میبینی. ترک های ریز در امتداد سقف! زنگ زدگی چهارچوب پنجره و لک های روی سقف!کاملا معلومه که  ساختمون بازسازی شده اما جوون نشده!

دقیقا مثل اشخاص میانسالی که رفتند دکتر متخصص پوست و زیبایی و با چند تزریق و چند عمل چهره شون رو زیبا کردند اما حین راه رفتن، خمیدگی پشت و زانوهای فرسوده شده و دستان چروکیده و گردنی که پوستش دیگه جوون نیست و چروکیده  و آویزون شده، حقایق مربوط به سنشون رو فاش میکنه و در گوشی میگه  که چند سال از عمرشون گذشته!

*****

دیوار در حال نقاشی شدنه! بوی رنگ پیچیده توی بینی ام. اما امید به زیبایی و تازه تر شدن باعث میشه تحملش آسون بشه و کمتر رنج بکشم! 

خدایا امید به بهبود شرایط و زندگی رو در قلبهامون زنده نگه دار!


سفر ما توی این تعطیلات یکی از بهترین سفرها بود. با وجود اصرارمون به مادرشوهر جان، ایشون همراه ما نیومدند و گفتند چون اولین مرتبه است که اونجا میرید با هم برید که بگردید و بهتون خوش بگذره. اینچنین بود که سفر ما شروع شد 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

هفته ی قبل روز شنبه سر ظهر توی سالن تولید جلومو گرفت و گفت: خانم مهندس میشه من برم مرخصی ساعتی؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم: برا چه کاری؟ گفت: همینجوری!  کمی فکرم مشغوله. 

گفتم : پس بمون سر کار و کار کن! اگر  بری خونه میخوای بشینی فکر و خیال کنی.

صبح روز بعد نیومد سر کار. 

گفتند زنگ زده و خبر داده حالش بده و رفته بیمارستان. 

بعداز ظهرگفتم بچه ها ازش خبر بگیرند. رفته بود بیمارستان یه شهر بزرگتر.

فردا صبح بچه ها گفتند آپاندیسش عود کرده بوده و عملش کردند.

دیروز ظهر اومد کارخونه. همراه با نامه ی مرخصی استعلاجی. میخواست کارهای اداریش رو انجام بده.

بهش گفتم: پسر خوب وقتی آدم مریضه که نمیگه فکرم مشغوله. میگفتی حالم بده منم میفرستادمت بری! 

گفت: میتونم خصوصی با شما صحبت کنم؟ 

گفتم: البته! 

گفت : یه م دارم. آقای اداری گفته از استعلاجی استفاده نکن و همینجوری مرخصی بگیر!

گفتم: اونجوری مرخصی برات نمیمونه! یعنی تا پایان سال نباید بری مرخصی!

گفت : ولی ممکنه مرخصی هامو لازم داشته باشم.

حس کردم جریانی هست که خودش میدونه و دل دل میکنه بر ا گفتن! در نتیجه پرسیدم : برای چی؟

گفت: بین خودمون میمونه؟ 

گفتم: البته!

گفت: خانم مهنوس دارم جدا میشم شاید مرخصی هامو بخوام! 

انگار آب سرد ریختن روی سرم. 

پسرک بیست و شش ساله است. پارسال تابستون ازدواج کرد. یه جور بیماری ژنتیکی داره  که در اثر اون بیماری جثه ی کوچیکی داره و خیلی ریزنقشه. اما کاری و خوش اخلاق و مهربونه. همه دوستش دارند.

پارسال وقتی داشت ازدواج میکرد و بهم گفت همسرش پونزده ساله است، خیلی باهاش حرف زدم تا منصرفش کنم ولی نشد که نشد. پدر دختر هم راضی نبود اما دختر پاشو کرد توی یه کفش که الا و بلا میخوامش! حالا هنوز یکسال نشده میخوان جدا بشن!

بهش گفتم چرا؟ 

گفت: یادتونه گفتید یکی دو سال بعد وقتی ببینه دوستاش درس خوندن و دانشگاه رفتن و زندگی های متفاوتی دارند پشیمون میشه که چرا زود ازدواج کرده!

گفتم آره! 

گفت: حالا میگه پشیمونم. نباید اینقدر زود ازدواج میکردم. تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه و میره خونه ی باباش! توی خونه هیچ کاری نمیکنه! میگه دیگه نمیخوامت!

طلاق میخواد!

گفتم: بزرگتراش چی میگن؟

گفت: پدرش میگه گوسفند نیست که سرش رو ببرم. نمیخواد. چه کار کنم؟

گفتم: عجب!

بهش گفتم چند راه داری  یا تا بچه دار نشدی برید و توافقی جدا بشید. 

یا یه بار که میره قهر خونه ی پدرش یه مدت نرو دنبالش بزار ببینه خونه ی بابا دیگه اون خونه ی قبلی نیست! 

به هر حال بهتره بامشاور صحبت کنی! همسرت بچه است. هنوز نمیدونه از زندگی چی میخواد! 

گفت: باید حرف شمارو گوش میکردم.شما گفتید اون الان چیزی از زندگی مشترک نمیدونه  و فقط ذوق لباس عروس پوشیدن رو داره اما من باور نکردم.

گفتم: شما مردا وقتی عاشق میشید کلا کور و کر میشید‌

واقعا براش ناراحتم. پارسال کل شهرشون رو دعوت کرده بود. تموم کارخونه بابت عروسیش خوشحال بودند. حالا امسال اینجوری! 

واقعا چرا افراد بدون اینکه  بدونند چی از زندگی میخوان با زندگی خودشون و دیگران بازی میکنند. چرا خونواده ها اینقدر بی تفاوت و بی خیال شدند که راحت تسلیم هر رفتار فرزندشون میشن!

سی ساله هایی رو میشناسم که مثل این دخترک واقعا نمیدونند چرا میخوان ازدواج کنند و فقط دنبال درآوردن چشم اطرافیان هستند. بریز و بپاش زیاد از حد و جشن عروسی آنچنانی و بعد وقتی وارد زندگی مشترک میشن با کوچکترین سختی جا خالی میدن و فرار رو بر قرار ترجیح میدن! 

نکنید این کار رو. تا خودتون و اهدافتون و زندگی مشترک و سختی هاش رو نشناختید تصمیم به ازدواج نگیرید. این فقط زندگی شما نیست. دو تا خانواده درگیر این انتخاب میشن.

*****

دیشب ساعت سه و ده دقیقه ی شب از صدای جیغ زنی توی خیابون از خواب پریدیم. داد میزد و به در یکی از آپارتمانها میکوبید و میگفت یاالله بیا پایین!

اول چنان گیج بودم که نفهمیدم جریان چیه!  با خودم گفتم  یعنی یدنش؟ بعد فهمیدم موضوع ی نیست. فکر کردم عجب آدم بی مبالاتی چرا اینجوری کولی بازی درمیاره! نکنه مسته؟

بعدتر وقتی صدای زن بعد از یک ربع داد زدن  به هق هق گریه تبدیل شد با خودم گفتم چه چیزی میتونه حیا و نجابت یک زن رو اینجوری خرد کنه و از بین ببره که نصف شب توی خیابون فریاد سر بده؟! 

واقعا چه چیزی؟

*****

خدایا هزاران مرتبه به خاطر امنیت و آرامش زندگیمون ازت سپاسگزارم. درسته که زندگی اعیونی نداریم. درسته که خونه از خودمون نداریم. درسته که خیلی خرج هایی که دیگران میکنند نمیتونیم بکنیم. اما آرامش داریم. عشق داریم و تفاهم. 

و این سه تا به تموم تجملات دنیا می ارزه. 

خدایا سپاسگزارم که وقتی ازدواج کردم که درک و شعور ازدواج کردن رو پیدا کرده بودم. 


نامه ی حکم مدیرعامل بابت انجام دادن کارهای ایزو رسید دستم. 

رفتم اتاق دو به شک و نشونش دادم. 

گفت این پیش من بمونه.

نامه رو از دستش کشیدم و گفتم نامه مستقیم به من ارسال شده پس دلیلی نداره پیش شما بمونه.

دو به شک گفت من باید برم صحبت کنم.

گفتم شما اگه میخواستی صحبت کنی وقت زیاد داشتی. اونقدر هر چیزی رو به تاخیر میندازی که کار از کار میگذره. 

گفت آقای امپراتور این دو هفته ایران نبودند.

گفتم قبلش چطور؟ من به شما نگفتم با مدیرعامل حرف بزنید؟ 

خواست حرفط بزنه اما تا دهنش رو باز کرد گفتم نیازی نیست چیزی بگید. کم کم دارم یاد میگیرم مدیر بالادستی بودن چجوریه و آدم چجوری مدیر ارشد میشه!

در اتاقش رو بستم و اومدم بیرون.

نکته: اگر میخواین مدیر ارشد بشید مشکلات زیردستانتون رو به بالادستی ها انتقال ندید. برای زیردستانتون تقاضای افزایش حقوق یا مزایا ندید! کارهایی که زیردستانتون انجام میدن رو به نام خودتون تموم کنید. خلاصه که به قول یه نفر: بلیطاتون رو برا دیگران خرج نکنید!

پ.ن. تجربه نشون داده وقتی از مدیر بالادستیم نا امید میشم و دیگه اندازه ی پوست خیار هم برام ارزش نداره، یعنی وقت رفتن فرا رسیده!

*****

هنوز منتظرم ببینم خدا کجا رو برام در نظر داره. فقط نمیدونم چرا اینقدر طولانیش میکنه!

*****

آقا این شایعاتی که میگن که تبریزی ها با هیچ کس فارسی حرف نمیزنند و جوابتون رو نمیدن و آدم های مغروری هستند همه دروغه. من جز احترام و روی خوش چیز دیگه ای ازشون ندیدم.

هرجا همکلاسی میگفت خانمم فارسه و اولین باره اومده تبریز چنان منو تحویل میگرفتند و محبت میکردند که نگو و نپرس! 

یادمه دوران لیسانس از ترسم تبریز رو بعد از شهر سردستان انتخاب کرده بودم و بعدا که نتایج اومد دیدم تبریز و همدان و چند شهر دیگه هم قبول شدم اما خوب انتخاب های بعدیم بودند. الان میگم چه اشتباهی کردما

****

 نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم که یه کاری برا خودم شروع کنم هیچی به ذهنم نمیرسه! باید بشینم قابلیت هامو بنویسم.

مثل پختن شله زردخوشمزه!

****

یه داستان: وقتی در مسیر رفتن به تبریز بودیم من یه استوری گذاشتم همراه با چند عکس از مسیر. تازه به تبریز رسیده بودیم که همون فامیل مادرشوهر که چند هفته قبل یک هفته ای رو مهمون مادرشوهر بودند، زنگ زدند به همکلاسی که: تو اومدی تبریز و خونه ی ما نیومدی! یا الله بگو کجایی و بدو بیا خونه ی ما!

حالا هرچی همکلاسی بهش توضیح میده که من برای دیدن اقوام نزدیک اومدم و به خانومم قول دادم ببرم و بگردونمش و نمیخوام این دفعه مزاحم اقوام بشم، این خانم تو کتش نمیرفت که نمیرفت. 

همکلاسی هم هی غر میزد که تو چرا استوری گذاشتی.

من گوشی رو گرفتم وبا خیال خامی که حتما میتونم شرایط رو ب راش شرح بدم و از خر شیطون بیارمش پایین خیلی محترمانه براش توضیح دادم که ما خیلی وقت نداریم و برنامه مون شلوغه و ان شاالله دفعه ی بعد مزاحمتون میشیم. بهش گفتم ایندفعه فقط فرصت میکنیم اقوام درجه یک و بزرگای فامیل رو ببینیم. 

گفت: نه. یعنی چی! از جلوی خونه ی من رد شدید و رفتید خونه ی عمو؟

گفتم ایشون بزرگ فامیل هستند معلومه که میریم خونه ی ایشون. 

گفت فردا کجا میرید ما ببریمتون و بگردونیمتون.

گفتم ممنون. ما به شما زحمت نمیدیم. با یکسال تاخیر اومدیم ماه عسل و میخوایم دو نفره بگردیم.

اما اصلا متوجه ی منظور من نشد و گفت خوب بهتون اتاق اختصاصی میدیم! قیافه ی من دیدنی بود. اونقدر از این حرفش ناراحت شدم که به بهانه ای گوشی رو قطع کردم.

آقا تا دو روز بعد این خانم اونقدر زنگ زد که همکلاسی افتاد رو دنده ی لج و گفت دیگه عمرا برم خونه ی اینا. دائم زنگ میزد به اقوام تا ببینه ما کجا رفتیم و کجا نرفتیم. 

خواستم بگم دوستان محبت بیش از حد باعث فراری شدن طرف مقابل میشه. لطفا در محبت کردن هم حد اعتدال رو رعایت کنید. 

****

شیرینی سفر هنوز در کامم هست هرچند از روزی که برگشتم عزیزان مستقر در کارخونه خیلی سعی میکنند تلخش کنند.

خدایا هزاران مرتبه شکر که دارمت. 


دوروزه یه حرفی توی گلوم گیر کرده داره خفه ام میکنه!

من آدم سی*اسی نیستم.  اهل صحبت کردن در مورد این چیزها هم نیستم! حوصله ی بحث و درگیری با دیگرون رو هم ندارم! 

اما این یکی بدجور مونده توی گلوم!

از الان بگم اگر بیاید اینجا و بخواین یه بحث دیگه راه بندازید وارد این بازی ها و بحث ها نمیشم.

فقط میخوام حرفی که راه گلوم رو بسته و داره خفه ام میکنه بگم و برم!

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

میخوام از مدل خوابیدنمون حرف بزنم.

اکثر خانمها قبل از ازدواج فکر میکنند بعد از ازدواج به صورتی رمانتیک و  در آغوش همسر میخوابند اما بعد از ازداج هزارتا مانع برای اینجور خوابیدن وجود داره:

۱_ خواب رفتن دست ! ( باعث میشه هی از این پهلو به اون پهلو بچرخید)

۲_ صدای خُر خُر! (تا میتونید از هم فاصله میگیرید)

۳_ رفتن موی سر خانم در دهان آقا و ایضا موی سینه ی آقا در دهان خانم!

۴_احساس خفگی و گرما در تابستان!

۵_حرکت ناگهانی عضلات دست و پای طرف مقابل و از خواب پریدن!

۶_جاری شدن آب دهان!!!!

۷_اصابت  ناگهانی ضربات دست و پا!(کجا فرود بیاد خودش یه دنیا حرف داره)

۸_ بیدار شدن در اثر اجابت مزاج رفتنِ طرف مقابل!

و.

در نتیجه اکثر زوجین همون روزهای اول به این نتیجه میرسند که پشتشون رو بکنند به هم و با خیال راحت بالشتشون رو بغل کنند و بخوابند.

و اما ما!

جونم براتون بگه که مادربزرگ خدابیامرزم که هرچی از دانایی و بزرگی و خانمیش بگم کم گفتم همیشه میگفت زن و شوهر باید یه تشک و یه پتو و یه متکای مشترک داشته باشند و وقتی حرفشون میشه فقط پشتشون رو بکنند به هم و بخوابند و تحت هیچ شرایطی رختخوابشون رو از هم جدا نکنند.

از اونجایی که من ارادت زیادی به مامان بزرگ دارم و نوه ی خلفشون هستم از همون اول به همسر گرامی گفتم تحت هر شرایطی شما باید مارو بغل کنی تا بنده بخوابم.

در نتیجه همسر میدونه که من به هیچ وجه پشتم رو بهش نمیکنم مگر اینکه ناراحت باشم.

کلا ما از دست موها غلغلکمون میاد و دستمون خواب میره و گاهی از خواب میپریم اما همچنان چسبیده به همسر میخوابیم و چنان به این موضوع عادت کردیم که وقتی میریم جایی مهمونی، و رختخواب ایشون رو جای دیگه ای پهن میکنند، بنده اون شب خوابم نمیبره که نمیبره!

اینم بگم که یک هفته طول کشید تا به صدای خر خر همکلاسی عادت کردما. چون من با صدای بال پشه هم از خواب بیدار میشم.

خواستم بگم انسان به هر چیزی عادت میکنه و به هرچه بخواد میرسه! 

من از وقتی چشم باز کردم و فیلم های رمانتیک دیدم و کتابهای عاشقانه خوندم با خودم تصمیم گرفتم شبی نباشه که بدون درآغوش کشیدن همسر بخوابم و همون شد که میخواستم.

****

خدایا سپاسگزارم  که رویاهام رو به حقیقت مبدل کردی. عاشقتم!

یه بوس و بغل محکم!

از دست این بنده ی خل و چلت چی میکشی!!!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها