محل تبلیغات شما

پنجشنبه صبح رفتم آرایشگاه. دخترک زیبارویی که ابروهامو مرتب میکنه بعد از تموم شدن کارش گفت: یادتون نره بیست و  هفتم برا عید نوبت بگیرید. 

گفتم: راستش با این شرایطی که قرار دادید من فکر نمیکنم بتونم بیست و هفتم بیام. ملتمسانه گفت یکیو پیدا کن بیاد برات نوبت بگیره.

دختری هم که برا رنگ مو باهاش صحبت کرده بودم اومد کنارمون و گفت یه جوری خودت رو برسون. تا ساعت شش و نیم هستیم.

میدونم این دخترها دوست ندارند مشتریهاشون رو از دست بدند. به هر حال یه مشتری ثابت بهتر از یه مشتری گذریه! 

حسابی در تردید و شک به سر میبرم. دارم از چندجا قیمت میگیرم. تا ببینم چی پیش میاد.

بعدازظهر پنجشنبه رفتیم خونه ی مادرشوهر و بعد هم فروشگاه.

صبح روز جمعه هم رفتیم بازار گل محلاتی. کلی گل و کاکتوس ریزه میزه خریدم. همکلاسی یه تنگ خوشگل و چندتا ماهی ریزه برا کپلچه خرید. 

بعدازظهر یه مراسم یادبود دعوت بودیم توی کلیسای ارامنه. کپلچه رو گذاشتیم خونه و دوتایی رفتیم. مراسم راس ساعت شروع شد و راس ساعت تموم شد. 

تا حالا توی مراسم ارامنه شرکت نکرده بودم. یه حس و حال غریبی داشت. من که چیزی از دعاهاشون نمیفهمیدم ولی یه قسمتش شبیه همون روضه هایی بود که برا امام حسین میخونند و ناخودآگاه اشکمون سرازیر میشه. منم حسابی بغض کرده بودم.

موقع برگشت همکلاسی از تاپس برگر برامون همبرگر خرید و رفتیم خونه و سه تایی شام خوردیم. بعد از شام مادر کپلچه زنگ زد و خواست که کپلچه بره خونه شون. 

شب خیلی زود از پادرد و خستگی خوابم برد. 

صبح شنبه تا ظهر من و همکلاسی یخچال تمیز کردیم و بعد هم کمد مرتب کردیم و دست آخر بعد اهار خونه رو جارو کردیم و بعد از خستگی هر کدوم یک طرف ولو شدیم.

امروز صبح هم اومدم سر کار و حالا به لطف سفر رفتن مدیرکارخونه، داریم زودتر برمیگردیم خونه.

این دو روز اتفاقات ریز زیادی افتاده. اتفاقاتی که باید سر فرصت در موردشون بنویسم. 

فعلا اومدم یه خبری از خودم بذارم تا بعد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها