محل تبلیغات شما

چهارشنبه شب املت قارچ پختم و با همکلاسی و کپلچه دور هم خوردیم. صبح چهارشنبه یه پیام فرستاده بودم برا همکلاسی که: جمعه صبح بریم برف بازی؟ (دلم گرفته بود. یاد بچگی ها و بابام و آبعلی رفتنامون افتاده بودم) 

همکلاسی پیام داد: به عکاسباشی هم بگم؟ 

گفتم : بگو! به مامان و خواهرشوهر هم بگو!

عصر همکلاسی گفت مامان به خاله اینا هم گفته! 

پنجشنبه صبح همکلاسی رفت سر کار. من و کپلچه موندیم. بهش گفتم درساتو بخون که فردا میریم برف بازی.

اون نشست به درس خوندن(البته به زور، شنبه دو تا امتحان داشت) 

منم رفتم سراغ نظافت.

اول حموم و توالت رو شستم. در این بین مامان زنگ زد و پرسید شب میری خونه ی داداشت؟  گفتم: نه! فقط زنگ میزنم. اگه دوست داشتن ما بریم اونجا یه تعارف میکردند. حالا که حرفی نزدند ما هم نمیریم.

گفت میخوان بچه رو سورپرایز کنند. شب بهشون زنگ بزن.

رفتم سراغ یخچال و حسابی تمیز و مرتبش کردم. بعد هدیه های آسمانی کپلچه رو ازش پرسیدم. دو  سری لباس ریختم توی ماشین و پهن کردم. 

 کوفته ای که برا ناهار داشتیم رو گرم کردم.

همکلاسی اومد و ناهار خوردیم. 

من رفتم سراغ اتو کردن لباساش. اون هم مرغایی که برای جمعه خریده بود خرد کرد و ریخت داخل مایه ای که درست کرده بود و گذاشت توی یخچال.

من رفتم حموم و همکلاسی هم خونه رو جارو برقی کشید.

ساعت پنج رفتیم  بیرون تا شلوار مدرسه ی کپلچه رو که جا گذاشته بود، از مامانش تحویل بگیریم. 

سر راه بستنی هم خوردیم و منم از گلستان دو تا سبد تق سیم کننده ی یخچال خریدم و برگشتیم. 

شب کپلچه باقی کارهاشو انجام داد و زود خوابید و ما هم وسایلی  که برا کوه میخواستیم رو جمع کردیم.

مادرشوهر خبر داد که فقط خودش همراه ما میاد و بقیه نمیان.

صبح جمعه ساعت هفت از خونه راه افتادیم. مادرو سر راه برداشتیم و نون بربری روغنی خریدیم و رفتیم سمت دماوند. بین راه هم یه صبحونه ی عالی خوردیم. مرغ و وسایل ناهار رو خونه ی عکاسباشی گذاشتیم و خودش رو سوار کردیم و رفتیم آبعلی و بعد هم امام زاده هاشم.

وقتی کپلچه پیست اسکی آبعلی رو دید گفت اونجا تله کابین سوار میشن. مادرشوهر گفت بریم سوار بشیم. کپلچه گفت من عمرا بیام. کپل جان هم گفت منم همینطور. عکاسباشی هم سکوت کرد. من گفتم: مامان من حاضرم با هم بریم. شما نمیترسی؟ این تله کابین نیستا. تله سیژه. دورش کابین نداره. گفت نمیترسم فقط کابین نداره سردمون نمیشه؟ گفتم من که لباس زیاد پوشیدم. شما رو نمیدونم. گفت: عروس بذار دفعه ی بعد که لباس گرم بپوشم. گفتم باشه!

رفتیم و یه عالمه برف بازی کردیم. سر خوردیم. عکس گرفتیم. به هم  گوله برف پرت کردیم و بعد برگشتیم دماوند. 

مادرشوهرجان  برنج دم کرد و همکلاسی جوجه ها رو کباب کرد و منم بعد از ناهار ظرف ها رو شستم. تمام مدت هم به یاد آقای میم و هستی بودم.

ساعت چهار و نیم بعد از خوردن چایی برگشتیم سمت تهران. 

ساعت هفت شب رسیدیم خونه.

یه شام سبک خوردیم ومن کمی از کپلچه زبان پرسیدم و حدود ساعت ده هم همگی خوابیدیم.

وقتی رسیدیم خونه همه حسابی کوفته و خسته بودیم.

اما واقعا خوش گذشت!

****

ماماجونم سپاس که یه آخر هفته ی قشنگ رو برامون ساختی! 

ماما جونم سپاس که مرد زندگیم هوای دلم رو داره!

سپاس که همیشه دور و اطرافم رو آدم های خوب پر میکنند.

سپاس که امروز کارم سبک بود و با این بدن کوفته خیلی بهم فشار نیومد.

سپاس برای این همه نعمت و زیبایی که خلق کردی.

سپیدی برف و آبی آسمون و سبزی درخت! 

هزاران بار سپاس.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها