محل تبلیغات شما

پدرم مرد خاصی بود. محکم و نفوذ ناپذیر. دیر ازدواج کرد. سالها تهران زندگی میکرد. وقتی م ازدواج کرد درخواست داد تا از خونه های سازمانی ارتش استفاده کنه.

مادر انتقالیشو گرفت. شهریور بود. هنوز خونه ی مناسب پیدا نشده بود. فقط در قسمت کارمندی خونه ی خالی وجود داشت و در قسمت متناسب با درجه ی پدرم واحد خالی موجود نبود. با رضایت مادر، پدر همون خونه رو گرفت و نقل مکان کردند. بیشتر از این نمیشد صبر کرد. مادر باید میومد تهران و میرفت مدرسه.

ست پدر و مادرم در بلوکی که ساکنینش جزو کارمندان یا درجه داران پایین تر بودند و خانمها هم همه خانه دار، باعث شده بود احترام خاصی برای پدر و مادرم قائل باشند.

ما طبقه ی اول بودیم. اون زمان پدرم یه پیکان داشت که جلوی بلوک پارکش میکرد. مادر تعریف میکنه که ابتدای اقامتشون در اون بلوک فقط پدر بود که ماشین داشت و خوب این باعث میشد اگر کسی کار واجبی براش پیش میومد بره سراغ پدر و مادر من.

از اونجایی که کار پدر دائم صبح بود و فقط در زمان های شیفت کاری و پروازهای خاص شبها در منزل نبود، اکثر خانم های بلوک وقتی شب یا عصر کار مردونه ای براشون پیش میومد میومدند سراغ پدرم.

چندین بار بچه هایی که توی دعوا سرشون شکسته بود یا از بالکن افتاده بودند یا تب کرده بودند رو به بیمارستان رسونده بود. سه چهار فقره ن زائو که همسرانشون شیفت بودند رو نیز به بیمارستان رسونده بود.

این وسط دوبار هم اتفاق هولناک خنده دار افتاد. 

همسایه ها آبگرمکن رو داخل حموم کار گذاشته بودند. یکی رو که خوب یادمه.

بعدازظهر بود و پدر خواب . ناگهان پسر همسایه با هول و ولا درب خونه ی مارو زد. بعد هم همسایه روبه رویی محکم کوبید به در. یهو بلبشویی شد. مادر در رو باز کرد. همسایه رو به رویی گفت همسایه ی طبقه ی بالا بچه کوچیکش رو برده حموم. بچه بزرگه هرچی صبر کرده مامان و داداشش نیومدند بیرون. در حموم رو میزنند اما در رو باز نمیکنند. 

بابام و مامانمو و همسایه روبه رویی دویدند سمت طبقه ی بالا. 

بابا با آچار در حموم رو باز کرد و مامانم و خانم همسایه با حوله رفتند داخل و مادر و بچه رو کشیدند بیرون و بعد هم مامان بچه رو بغل کرد و بابا هم خانم همسایه رو زد زیر بغلش و انداختنشون توی ماشین و پیش به سوی بیمارستان. 

خداروشکر هر دو زنده موندند. 

این ماجرا ها و فنی بودن پدرم باعث شده بود تمام همسایه ها احترام خاصی براش قائل باشند. با وجود جدی بودنش اما همه دوستش داشتند. 

بچه های بلوک هم به احترام پدرم تا ساعت چهار از خونه هاشون بیرون نمیومدند. همه میدونستند که بابا ساعت یک میاد خونه ودو تا چهار میخوابه و نباید سر و صدا بکنند. 

روزی که پدر خودش رو بازنشسته کرد و ما از اونجا رفتیم رو هیچوقت یادم نمیره. همسایه ها ردیف ایستاده بودند و زن و مرد گریه میکردند. بابا با وجود اونهمه محکم بودنش چشماش پر از اشک بود. انگار داشت از پیش خواهر و برادرهاش میرفت.

نزدیک به هفده سال همسایگی خوب باعث شده بود دل کندن براشون سخت بشه.

روح بابا و همه ی رفتگان اون جمع شاد!

****

کپلچه میگه یه سوال اجتماعی خانممون داده بود از اون ته دیگا که حسابی آدمو میسوزونه! 

الان این ادبیات شگفت رو کجای دلم بذارم؟

****

خدایا برای جمعه های آفتابیت که ناگهان آسمونش به هم میریزه و اخماش میره تو هم و ابری میشه شکر!

خدایا سپاسگزارم که بهم توان کنترل کردن خشمم رو میدی.

خدایا سپاسگزارم که میتونم نفس بکشم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها