چهارشنبه شب دقیقا ساعت ده منشی منو فرستاد داخل مطب. هم زمان اتوبوس حامل مهمونام هم رسید بیهقی!
تند و سریع ویزیت شدیم و کلی دکتر و پرستارش رو خندوندم و احساس کردم دکترم با معاینه من و دیدن حال خوبم ، انگار که روحیه گرفت.
سریع از مطب زدیم بیرون و رفتیم ترمینال آرژانتین.
بارون خوشگلی میبارید. زن دایی و دختردایی رو سوار کردیم و رفتیم خونه.
تا شام من آماده بشه و بعد هم چایی و کیک به مهمونام بدم ساعت شد حدود یک.
گردو و رب انار و آلوچه رو گذاشتم تا کمی بپزه. ساعت دو و نیم خوابیدیم.
صبح ساعت هفت ونیم بیدار شدم و بساط صبحونه رو آماده کردم و مرغا رو انداختم توی رب و گردو.
ساعت ده و نیم همگی با هم رفتیم ونک. در حالیکه شدیدا بارون میبارید ، اونجا حسابی گشتیم. ساعت دو و نیم راهی خونه شدیم. بارون بند اومده بود ولی ابرها متراکم تر شده بودند.
ناهار رو که خوردیم همکلاسی به اصرار رفت برا شستن ظرف ها . ناگهان صدامون کرد و گفت برف میباره!
اولش برف نبود. تگرگ بود. در چند لحظه زمین رو سپیدپوش کرد. بعد تبدیل شد به برف و بعد هم آفتاب و رنگین کمان.
استراحت کردیم و دور هم کمی حرف زدیم و من رفتم حموم و زن دایی و دختر دایی رو فرستادم تا کمی بخوابند. ساعت هفت و ربع از خونه زدیم بیرون . ساعت نه و نیم اریکه بودیم برای تماشای تئاتر.
اونقدر خندیدند که نگو و نپرس. زن دایی میگفت ممنون که ما رو آوردید اینجا. دختر داییت روحیه اش عوض شد. آخه بعد از تصادفش اصلا روحیه ی خوبی نداشت!
شب در حالیوه برف میبارید برگشتیم خونه و شام خوردیم و بقیه خوابیدند و من مواد لوبیا پلو رو آماده کردم و بعد هم ساعت دو و نیم خوابیدم.
صبح همکلاسی ساعت هشت بیدار شد و صبحانه رو آماده کرد و نون بربری خوشمزه خرید. منم لوبیا پلو رو دم کردم. بعد از صبحانه لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون. زن دایی رو بردیم یه سری به عموش زد و بعد بردیمشون خرید توی پاساژ کورش.
خریداشون رو انجام دادند و ساعت چهار و نیم برگشتیم خونه. سریع ناهار خوردیم و لباس عوض کردیم و رفتیم خونه ی مادرشوهرجان. آخه تولد خواهرشوهر بود.
زن دایی هم زحمت کشید و برای خواهرشوهر یه بلوز خوشگل هدیه آورد.
دو ساعتی هم اونجا گفتیم و خندیدیم و بعد هم رفتیم کنار دریاچه ی چیتگر و دست آخر برگشتیم خونه و مسافرا وسایلشون رو جمع کردند و صبح زود من اومدم سر کار و همکلاسی هم اونها رو برد و سوار ماشین کرد و فرستاد شمال.
خدایی این دو روز به من حسابی خوش گذشت. دست همسر درد نکنه که حسابی همپامون بود و برامون وقت گذاشت و هرجا میخواستند مهمونام رو برد.
دست زن دایی و دختردایی هم درد نکنه که اومدند و به من سر زدند.
زن دایی به مادرشوهرم میگه اومدیم دخترمون رو خسته کردیم.
مادرشوهر میگه: نه اتفاقا. منی که توی غربت بودم میدونم چه کیفی داره فامیل بیان دیدن آدم. دستتون درد نکنه که اومدین و به رافائل سر زدید.
****
دیروز اونقدر کم خوابی داشتم که ولم میکردند میخواستم غش کنم.
وقتی رسیدم خونه حسابی ریخت و پاش ها رو جمع کردم و دوش گرفتم و زود خوابیدم.
****
امروز صبح دمای هوا توی کارخونه منفی پنج بود. ساعت دوازده به صفر درجه رسید و بعد از ظهر شش درجه شد.
در چنین یخبندونی ما هی باید از این سوله به اون سوله بریم و بعد وقتی کارمون تموم میشه میایم توی اتاق و میچسبیم به شوفاژ تا قندیل های دماغمون آب بشه.
واقعا سرده!
****
در حال حاضر من اومدم خونه ی هستی!
همکلاسی یه جلسه داشت در ولایت غربت و اومده اینجا. منم اومدم پیش هستی تا کارش تموم بشه و بیاد دنبالم و با هم برگردیم خونه!
****
خدایا سپاسگزارم که بهم توان و انرژی دادی تا از مهمونام به خوبی پذیرایی کنم.
خدایا سپاسگزارم که دوست خوبی مثل هستی دارم که دیدنش برام بزرگترین خوشیه!
خدایا سپاسگزارم که همسری خوب و مهربون و همراه دارم!
خدایا سپاسگزارم که حضورم برای دیگران میتونه مفید و باعث دلگرمی باشه!
خدایا سپاسگزارم که هستی و هوامو داری!
درباره این سایت