محل تبلیغات شما

در حال حاضر نشستم توی مطب دکترم و منتظرم تا نوبت ویزیتم بشه. 

دیشب تا پاسی از شب با همکلاسی مشغول نظافت و آشپزی بودیم. مهمونهامون توی راه هستند و دعا دعا میکنم کار من توی مطب زودتر تموم بشه.

اصولا وقتی میام مطب با دیدن بیمارانی که بیماریشون در حالت عود کرده هست واقعا اعصابم به هم میریزه. راستش اصلا مطب دکترم رو دوست ندارم.

یه دختر ناشنوا کنارم نشسته که با ذوق زیادی داره در مورد دوربین عکاسی از آقای همراهش سوال میپرسه. یه جوری ذوق میکنه که همه رو به هیجان آورده.

دیشب اومدم برا شام امشب کشک و بادنجون بپزم. بادنجون رو که ریختم توی قابلمه، بوی بادنجون کبابی بلند شد. در نتیجه غذا تبدیل شد به میرزاقاسمی. 

وقتی برگردیم خونه میخوام کوکو سبزی هم بپزم. امشب حسابی گشنگی میکشیم.

همکلاسی میگفت غذای برنجی بذار. گفتم من فامیلم رو میشناسم. شب پلو نمی خورن. 

بالاخره راضی شد. درعوض مشغول پختن کیک شد.

دیشب رفته بودیم هایپر. به اصرار همکلاسی.

اکنوقت کپلک من رفته سراغ خوراکی ها و هی میگه از اینا بخریم. از اونا بخریم.

یعنی دلم میخواست اون لحظه لپاش رو بکشم و بگم شیکمو یه کم جلوی این هیجانِ خوردن رو بگیر! 

****

خدایا سپاسگزارم که میتونم روی پاهام راه برم و کارهامو خودم انجام بدم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها